loading...
پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی×××آدرس جدید ما:http://shohada.louk.ir
تبلیغات ویژه همسنگران

آخرین ارسال های انجمن
montazerani بازدید : 519 سه شنبه 06 تیر 1391 نظرات (2)

 

یه رفیق داشتم اسمش عباس بود

خیلی بی تابی می کرد

منتظر دستور حمله بود

دیدم پشت پیرهنش با خط قرمز نوشته:

یا کربلا ، یا شهادت. یا حسین علیه السلام ما داریم می آییم

دستور حمله صادر شد

زدیم به دل دشمن

همون اوایل عملیات بود که عباس شهید شد

اونقدر آتیش دشمن شدید بود که مجبور شدیم عقب نشینی کنیم

نتونستیم پیکر پاک عباس رو برگردونیم

چهل روز بدن مطهرش زیر آفتاب داغ و آتیش دشمن موند

بعد از چهل روز ، درست روز عاشورا بود که آوردیمش عقب

اونجا بود که معنی نوشته های پشت پیرهنش رو فهمیدم

 

                                                    منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰

montazerani بازدید : 560 سه شنبه 06 تیر 1391 نظرات (1)


هوا خیلی سرد شده بود

فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد

بعد هم با صدای بلند گفت:

کی خسته است؟

همه با انرژی گفتیم: دشمن!!!

ادامه داد:

* کی ناراحته؟

- دشمن!!!!

* کی سردشه؟!

- دشمن!!!

* آفرین... خوبه!

حالا برید به کارتون برسید

پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده...


montazerani بازدید : 525 جمعه 02 تیر 1391 نظرات (0)


خدایا از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم و به خاطر فداکاری های خود بر تو فخر نمی فروشم، آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسر نمودی، همه استعداد های من، همه قدرت های من، همه وجود من زاده اراده توست، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم...

تو ای خدای من، ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی و بر قلب خفته ام نور می تافتی و به استغاثه من لبیک می گفتی. تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی... خدایا تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.

montazerani بازدید : 582 جمعه 02 تیر 1391 نظرات (1)

 

عراق پاتک شدیدی زد تا جزایر مجنون رو پس بگیره

شهید بابایی توی اون عملیات شیمیایی شد

سرش پر شده بود از تاولهای ریز و درشت

سرش می خارید و با خاراندن زیاد ، تاولها ترکیده بود

بنده خدا خیلی اذیت شده بود

بهش گفتم برو بیمارستان دوا و درمان کن

می گفت اگه برم بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم ...

 

... چند روز بعد بیرون جزیره  یه برکه آب پر از نیزار دیدیم

عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد

بعد با حالت خاصی بهم گفت:

حسن! می دونی این آب ، کدوم آبه؟

با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این آب هم مث بقیه آبها ، فرقش چیه؟

گفت: اگه دقت کنی می بینی این آب ، انشعابی از آب فراته

آبی که امام حسین و حضرت عباس ع تو کربلا دستشون رو باهاش شستشو دادن

عباس معتقد بود اگه سرش رو با اون آب بشوید ، تاول های سرش خوب میشه

اتفاقا سرش رو شست و شفا گرفت

چند روز بعد تمام تاول ها خوب شد و اثری ازشون نموند...

 

                                  خاطره ای از زندگی سردار شهید عباس بابایی

                                  روای: ستوان حسن روشن

                                  منبع: کتاب حکایت فرزندان روح الله ۱ ، صفحه ۹۴

montazerani بازدید : 617 پنجشنبه 01 تیر 1391 نظرات (0)

 

حسین باقری حدود پانزده ماه بعد از سید حمید به شهادت رسید

من و یک نفر دیگر داوطلب شدیم که قبرش را بکنیم

پائین پای شهید سید حمید میرافضلی را انتخاب کردیم و شروع کردیم به کندن قبر

من داشتم خاک را بر می داشتم که دیواره ی قبر سید حمید فرو ریخت

در یک لحظه رایحه ی بسیار خوشی تمام فضا را گرفت

حالم دست خودم نبود

به بغل دستی ام گفتم: حاجی این چه بوئی بود؟

گفت: فکر کنم از سوراخ قبر شهید میرافضلی باشه

 

... اون بنده خدا که رفت بیرون ، از سوراخ دست کردم داخل قبر سید.

دستم خورد به پای سید حمید

درست مثل اینکه یک ساعت پیش دفنش کرده باشند

سالم بود و نرم

تا زانویش را دست کشیدم

تمام بدنش تازگی داشت

از سوراخ دیواره ی قبر ، داخل را نگاه کردم

جنازه ی شهید سید حمید میر افضلی را دیدم

بعد از پانزده ماه از شهادتش ، کاملاً سالم بود...

 

                                   راوی : جناب آقای آذین

                                   منبع: کتاب سید پابرهنه ، صفحه ۷۲

montazerani بازدید : 524 پنجشنبه 01 تیر 1391 نظرات (0)

 

خیلی زیبا قالی می بافت

ولی درآمدش رو برا خودش خرج نمی کرد

هر چی از راه قالی بافی در می آورد یا برا دخترای فقیر جهیزیه می خرید

یا برای بچه ها قلم و دفتر تهیه می کرد

حتی جهیزیه خودش رو هم با اجازه ی من داد به یه دختر دم بخت...

 

... یادمه یه بار برا عیدش یه دست لباس زیبا خریدم

روز عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت از تنش در آورد

گفتم: چرا شب عیدی لباس نو رو در میاری؟

گفت: وقتی با این لباس رفتم پیش بچه ها احساس بدی داشتم

همش فکر می کردم نکنه یکی از بچه ها نتونه برا عیدش لباس نو بخره

واسه همین دیگه نمی پوشمش!

 

                               خاطره ای از زندگی شهیده طیبه واعظی دهنوی

                              منبع: کتاب کفش های جامانده در ساحل ، صفحه ۱۰

montazerani بازدید : 611 سه شنبه 30 خرداد 1391 نظرات (0)

 

دو بار خواب دیدم

یه نفر می یومد تو خوابم و می گفت:

این بچه که بزرگش می کنی ،  توی عید قربان باید قربونی بشه

به شوهرم گفتم: خواب بدیه ، نه؟

شوهرم آروم لباش رو گاز گرفت و گفت:

نه! پاشو نمازت رو بخون ، چند روز دیگه عید قربانه ، گوسفند می کُشیم

گفتم: ما که حاجی نیستیم

گفت: عیبی نداره ، برا سلامتی پسرمون

 

... ۲۳ سال بعد عراقی ها داشتند خرمشهر رو می گرفتند

عید قربان بود ، توی آبادان هم گوسفند پیدا نمیشد که قربانی کنیم

دلم شور می زد

می گفتم: نکنه روز قربانی محمود باشه؟

 

...همون روز بود که خبر شهادت محمودم رو آوردند

وقتی رفتم بلای سرش ، دیدم خوابم تعبیر شده

ترکش شاهرگ بچه ام رو بریده بود...

 

                                                منبع: کتاب راهنمای زائران راهیان نور

 

montazerani بازدید : 579 یکشنبه 28 خرداد 1391 نظرات (0)

 

تیرماه بود که عملیات رمضان شروع شد

درست توی ماه مبارک رمضان

گرمای بالای ۵۰ درجه آدم رو کلافه می کرد

حالا حساب کنین روزه باشی و تو این گرما بخوای بجنگی

اونقدر آفتاب داغ می شد که اسلحه ها دستامون رو می سوزوند

تازه سختی زمانی شروع شد که عملیات لو رفت و بچه ها محاصره شدند

خیلی ها مظلومانه به شهادت رسیدند...

 

... بعد از عملیات یه عده رفتند تا مجروح های شب قبل رو بیاورند

وقتی برگشتند ، با گریه گفتند: همه ی بچه ها شهید شدند

بهشون گفتم: تیر خلاص زدند بهشون؟

گفتند: نه! از تشنگی جان دادند...

 

                                    منبع: کتاب راهنمای زائران راهیان نور ،  صفحه ۷۴

montazerani بازدید : 681 شنبه 27 خرداد 1391 نظرات (0)

 

با خودش عهد کرده بود تا زمانی که دشمن توی خاک ایرانه ، برنگرده تهران

نه مجلس می رفت ، نه شورای عالی دفاع ، نه هیچ جای دیگه

فقط توی جبهه بود

یه روز آقا سید احمد خمینی تماس گرفت و گفت:

به دکتر چمران بگین بیاد تهران

بهشون گفتم: آخه دکتر عهد کرده تا دشمن توی ایرانه ، تهران برنگرده

آقا سید احمد فرمودند: به دکتر بگین امام دلتنگشون شدن

گفتند آقا مصطفی بیان ، می خواهم ایشون رو ببینم

 

... وقتی به دکتر چمران گفتم امام خمینی می خوان شما رو ببینن

گفت: چشم! همین فردا میروم...

 

                                    خاطره ای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران

                                    منبع: سالنامه یاران ناب ۱۳۹۱

montazerani بازدید : 550 جمعه 26 خرداد 1391 نظرات (1)

 

دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند

های های هم می خندیدند

بهشون گفتم این کیه؟

گفتند: عراقیه دیگه

گفتم : چطوری اسیرش کردین؟

باز هم زدند زیر خنده و گفتند:

مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده

تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی

گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟

گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد

اینطوری لو رفت ...

 

                                                 منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰

montazerani بازدید : 591 پنجشنبه 25 خرداد 1391 نظرات (0)


به خدا شرمنده ایم


هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا
شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا

***

 

 

سارا لباس پوشید ، با جبهه ها عجین شد
در فکه و شلمچه ، دارا بروی مین شد

 

 

***

چندین هزار دارا ، بسته به سر ، سربند
یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و دربند

***


سارای دیگری در ، مهران شده شهیده
دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده]

 

***

 


دوخته هزار سارا ، چشمی به حلقه در
از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل ، تر

***


سارا سؤال می کرد ، دارا کجاست اکنون ؟
دیدند شعله ها را در سنگرش به مجنون

***


خون گلوی دارا آب حیات دین است
روحش به عرش و جسمش ، مفقود در زمین است

***


در آن زمانه رفتند ، صدها هزار دارا
در این زمانه گشتند ده ها هزار« دارا »

***


هنگام جنگ دارا گشته اسیر و دربند
دارای این زمان با بنزش رود به دربند

***


دارای آن زمانه بی سر درون کرخه
سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه

***


در آن زمانه سارا با جبهه ها عجین شد
در این زمانه ناگه ، چادر( لباس جین ) شد

***


با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست
سارا ، خود از برای جلب نظر ، بیاراست

***


آن مقنعه ورافتاد ، جایش فوکول درآمد
سارا به قول دشمن از اُمّلی درآمد

***


دارا و گوشواره ، حقّا که شرم دارد!
در دستهایش امروز ، او بند چرم دارد

***


با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه راندیم
اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم

***


یا رب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک
بدم المظلوم یا ا... ، عجّل فرجه ولیّک

***


جای شهید اسم خواننده روی دیوار
آنها به جبهه رفتند اینها شدند طلبکار

montazerani بازدید : 534 پنجشنبه 25 خرداد 1391 نظرات (0)

 

یه روز که خانواده ی اش خونه نبودن ، پسرش رو با خودش آورده بود سر کار

اسم پسرش محمد مهدی بود

حاج احمد از صبح که اومد رفت توی جلسه و محمد مهدی رو پیش من گذاشت

برا جلسه موز خریده بودیم

بعد از جلسه یه مقدار موز اضافه اومد

دیدم محمد مهدی از صبح هیچی نخورده

واسه همین یه موز بهش دادم

همون لحظه حاج احمد کارم داشت و منو صدا کرد

وارد اتاق حاجی که شدم ، محمد مهدی هم پشت سرم داخل شد

حاج احمد تا موز رو دست پسرش دید ، چهره اش بر افروخته شد

تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش

با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسر من موز بدین؟

گفتم : حاجی! این بچه از صبح تا الان هیچی نخورده

یه موز که بیشتر بهش ندادیم ، تازه اونم از سهم خودم بوده

نذاشت حرفم تموم بشه

دست کرد جیبش ، یه مقدار پول بهم داد و گفت:

همین الان میری یه کیلو موز میخری ، میذاری جای این یه موزی که پسرم خورده ...

 

                                          خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی

                                            راوی: محمد حسن سالمی

montazerani بازدید : 493 چهارشنبه 24 خرداد 1391 نظرات (0)


 

 

یه نفر اومده بود مسجد و سراغ دوستان شهید ابراهیم هادی رو می گرفت

بهش گفتم : کار شما چیه؟! بگین شاید بتونم کمکتون کنم

گفت: هیچی! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟

مونده بودم چی بهش بگم

بعد از چند لحظه سکوت گفتم:شهید ابراهیم هادی مفقود الاثره ، قبر نداره

چرا سراغشو می گیری؟

با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد:

کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش

من دختر کوچیکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه

یه روز بهم گفت: بابا این آقا کیه؟

گفتم: اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند

از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم

هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه

چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم

بهش گفته من ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی

بهش گفته:دختر خانوم ! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم

چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی دعات هم می کنم

بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه: این شهید ابراهیم هادی کیه؟ قبرش کجاست؟

 

... بغض گلوم رو گرفته بود

حرفی برا گفتن نداشتم

فقط گفتم: به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات رو داشته باشه

مواظب نماز و حجابت باش...

 

                                                           خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی

                                                           منبع:کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه ۲۲۰

 

montazerani بازدید : 558 سه شنبه 23 خرداد 1391 نظرات (1)

 

هنوز اذان صبح رو نگفته بودند

یهو دیدم با حالت عجیبی از خواب پرید

بهم گفت: حاجی ! خواب قاصد امام حسین علیه السلام رو دیدم

بهم گفت: امام حسین علیه السلام سلام رسوندند و گفتند به زودی میام به دیدارت

بعد یه نامه از طرف آقا بهم داد که توش نوشته بود:

چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خونی؟!

... گریه می کرد و حرف میزد

صورتش خیس خیس بود

دیگه توی حال خودش نبود

 

... چند شب بعد شهید شد

امام حسین علیه السلام به عهدش وفا کرد...

 

                                           خاطره ای از زندگی شهید محمد باقر مؤمنی راد

                                           منبع: یک جرعه آفتاب ، صفحه ۴۴

 

دوستان عزیز!

یه زیارت عاشورا بیشتر از ۱۰ دقیقه طول نمی کشه

روزانه ۱۰ دقیقه برا امام حسین علیه السلام وقت بذاریم

اشتباه گفتم! برا آرامش خودمون وقت بذاریم...

montazerani بازدید : 536 دوشنبه 22 خرداد 1391 نظرات (0)

 

انباردارمون گفت:

یه بسیجی اینجاست که عوض ده تا بسیجی کار می کنه

میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟

بهش گفتم: کو؟ کجاست؟

گفت: همون که داره گونی ها رو دو تا دو تا می بره توی انبار

نگاه کردم ببینم کیه

گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمیشد

رفتم نزدیک تر ، نیم رخش رو دیدم

آقا مهدی باکری بود ، فرمانده ی لشکرمون

تا من رو دید ، با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم

می خواست کارش رو تموم کنه...

 

... دل توی دلم نبود

اما دستور آقا مهدی بود

نمی تونستم به انباردار بگم این فرمانده لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه

گونی ها که تموم شد ، آقا مهدی گفت: پاشو بریم

رفتیم و کسی نفهمید فرمانده ی لشکر...

 

                                         خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری

                                         منبع: کتاب خدمت از ماست...۸۲ ، صفحه ۱۵۸

 

montazerani بازدید : 837 یکشنبه 21 خرداد 1391 نظرات (1)

 

نزدیک ساعت سه صبح بود که اومد

یه نقشه هم دستش بود و خیلی خسته به نظر می رسید

ازش پرسیدم چیزی خوردی؟

گفت نه!

اون شب غذا نداشتیم

دلم براش سوخت

سوار ماشین شدم که برم و براش غذا بگیرم

جلوم رو گرفت و نذاشت برم

گفت این وقت شب نمی خواد بری دنبال غذا

هر چی هست بیار می خوریم

چیزی نبود

کمی نان خشک آب زد و خورد

بعدش هم پاشد و رفت کارهاش رو انجام داد

گریه ام گرفته بود

کجای دنیا یه فرمانده لشکر تا ساعت سه گرسنه می موند؟

بعد هم با نون خشک...

 

                                         خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری

                                         منبع: کتاب خدمت از ماست...۸۲ ، صفحه ۱۶۲ 

montazerani بازدید : 586 یکشنبه 21 خرداد 1391 نظرات (1)

 

محمد ابراهیم دانش آموز بود

تعطیلات تابستون که رسید ، گفت می خوام برم شاگردی

بهش می گفتیم: آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی کنی

گوش نمی کرد

می گفت: من خوشم نمیاد برم تو کوچه و خیابون وقتمو تلف کنم

رفت و شاگرد یه میوه فروشی شد

اینقدر این بچه توی کارش زحمت می کشید ، که وقتی می یومد خونه حال نداشت

بهشم می گفتم: مادر! کی میگه تو با خودت اینطوری بکنی؟

می گفت: اشکال نداره! زحمت کشی یه نوع عبادته

حضرت علی علیه السلام هم خیلی زحمت می کشید

مگه ما اومدیم توی این دنیا که فقط بخوریم و بخوابیم؟

 

                                      روایتی از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همت

                                       راوی: مادر شهید

montazerani بازدید : 858 جمعه 19 خرداد 1391 نظرات (2)

دختری پنج ساله بود که پدرش آسمانی شد

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد ( بابا)

یک هفته در تب سوخت. . .


اما تو ای فرزند شهید پدری داری به وسعت آسمان

montazerani بازدید : 812 چهارشنبه 17 خرداد 1391 نظرات (0)

شهید حسن صمدی         تاریخ تولد: 1344     تاریخ شهادت: 1365

  محل شهادت: سیستان و بلوچستان

همه که خوابیدند،شروع  کرد به گریه کردن در زیر کرسی.

آن قدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد.این هفتمین شبی بود که این گونه سر به بالین می گذاشت.

شب بعد برخلاف شب های گذشته به طوری خوشحال بود که باعث تعجب و بهت خانواده شده بود.

صبح،خانواده اش او را با لباس سربازی دیدند که به تن کوچکش زار می زد و ساکی که وسایلش را چیده بود.

از همه خداحافظی کرد،مادر،خواهر و نیز پدرش.

اما،پدر هنوز اجازه رفتن را به او نداده بود.وقتی پدر جواب خداحافظی اش را نداد،اشک در چشمانش حلقه زد.بغض در گلویش دوید،جلو آمد و پیشانی پر مهر پدر را بوسه ای زد و رفت و حسرت خداحافظی پدر در دلش،همراه سفرش شد!

هنگام اعزام،پس از سوار شدن به اتوبوس،پر از تمنا به اطراف نگاه می کرد تا شاید از میان انبوه جمعیت،چهره آشنای پدر را ببیند.

ناگهان گرمی دستی را روی شانه اش احساس کرد.

گرمی آشنای دست پدر که برای بدرقه ی دلبندش آمده بود و طاقت نداشت بوسه حسن را بی جواب بگذارد....

(نوشته مستند برگرفته از پرونده شهید حسن صمدی،شهید نیروی انتظامی شهرستان سبزوار)

montazerani بازدید : 584 چهارشنبه 17 خرداد 1391 نظرات (0)

 

همیشه عکس امام روی سینه اش بود

درست روی قلبش

شب عملیات دیدم عکس رو باز کرد

چسبوندش به جیب سمت راست پیرهنش

گفتم چرا مثل همیشه عکس امام رو نزدی روی قلبت؟

گفت: آخه این عملیات آخرمه

یه تیر می خوره توی قلبم و شهید میشم 

نمی خوام به عکس امام تیر بخوره و به ولی ام جسارت بشه...

 

... بعد از عملیات شنیدم شهید شده

رفتم بالای سرش

تیر خورده بود به قلبش

عکس امام خمینی هم سمت راست سینه اش می درخشید

 

                            راوی: حاج آقا هادی پور به نقل از همرزم شهید

montazerani بازدید : 567 سه شنبه 16 خرداد 1391 نظرات (1)

 

می خواستیم بریم عروسی دختر خواهرم

برف اومده بود و هوا خیلی سرد بود

اتفاقاً حسن آقا همون روز برای انجام كار اداری با ماشین سپاه اومده بود

بهش گفتم: مادر جون!

می خواهیم بریم عروسی

هوا خیلی سرده

اگه می تونی ما رو برسون

حسن گفت: مادر جان ، این ماشین بیت الماله

من حق استفاده شخصی از اون رو ندارم...

 

                                        راوی: مادر شهید حسن ستوده

montazerani بازدید : 551 دوشنبه 15 خرداد 1391 نظرات (0)

 

بچه ها رو برده بودیم اردو

برای ناهار رفتیم یه رستوران بین راهی

همه ی معلم ها کنار بچه ها مشغول غذا خوردن شدند

اما شهلا بلند شد و با غذاش رفت بیرون!

نشست پیش فقیری که کنار جاده نشسته بود و غذاش رو با اون خورد

وقتی برگشتیم توی اتوبوس ، بچه ها به خاطر اینکه با گدا غذا خورده ، اذیتش کردند

اولش هیچی نمی گفت

ولی بعد جواب داد: مگه ندیدین موقع غذا خوردن بهمون نگاه می کرد؟

خب منم نتونستم بشینم و راحت غذام رو بخورم

حالا که این کار رو کردم ، وجدانم راحته...

همه ی بچه ها ساکت شدند.

 

                                 خاطره ای از زندگی شهیده شهلا هادی یاسین

                                 منبع: کتاب قاموس عشق ، صفحه ۲۸۵

montazerani بازدید : 645 دوشنبه 15 خرداد 1391 نظرات (0)


با شهید علم الهدی کلاس نهج البلاغه داشتیم

تحقیقی بهمون داده بود که باید ارائه می کردیم

یکی از خواهران رو صدا کرد که تحقیقش رو ارائه کنه

اما ایشون گفت که آمادگی ندارم

نفر دوم و سوم رو هم صدا کرد

اما اونا هم گفتن که فرصت مطالعه نداشتند

یه لحظه دیدم شهید علم الهدی ناراحت شد و از کلاس رفت بیرون

مدام توی حیاط تربیت معلم قدم می زد

خواستیم بریم و ازشون معذرت خواهی کنیم اما خجالت می کشیدیم

رفتیم سراغ شهید جمالپور که استاد فلسفه و دوست ایشون بود

ازش خواهش کردیم که وساطت کنه تا شهید علم الهدی ما رو ببخشه

وقتی شهید جمالپور رفت و از طرف ما عذرخواهی کرد

دیدیم اشکهای شهید علم الهدی جاری شد

همونطور که گریه می کردند ، گفتند:

من از خواهران ناراحت نیستم

دارم برای مظلومیت امیرالمومنین علیه السلام گریه می کنم

ما که شیعه هستیم هم ایشون رو درک نمی کنیم و کتاب گهربارش بینمون مهجوره...

montazerani بازدید : 521 یکشنبه 14 خرداد 1391 نظرات (3)

 

دختر بچه ام خیلی بابایی بود

باباش که شهید شد مدام دلتنگی می کرد

هر روز می رفت جلو عکس باباش می نشست و باهاش حرف میزد

وقتی هم جوابی نمی شنید ، می یومد سراغ من و با گریه می گفت:

چرا بابا جوابمو نمیده!!

کار هر روزش بود

دیگه خسته شده بودم

یه روز که طبق معمول اومد و با گریه از جواب ندادن باباش گلایه کرد

من هم ناراحت شدم و خیلی آروم زدم به صورتش

با گریه بهم گفت: مامان جون! دیگه قول میدم گریه نکنم

این رو گفت و رفت توی اتاقش...

 

... ساعتها گذشت دیدم صدایی از دخترم در نمیاد

رفتم سراغش

دیدم رفته زیر پتو

فکر کردم خوابیده

پتو رو کنار زدم

دیدم عکس باباشو توی بغلش گرفته

برا همیشه خوابیده بود

دیگه نفس نمی کشید

رفت بود پیش باباش

دیگه گریه هاشو نشنیدم...

 

                                       به نقل از : حاج آقا سید حسین مومنی


               این زندگی قشنگ من مال شما

                                                               ایام سپید رنگ من مال شما

               بابای همیشه سالمم را بدهید

                                                              این سهمیه های جنگ من مال شما

montazerani بازدید : 555 شنبه 13 خرداد 1391 نظرات (1)

شکوه خداوند

به دنبال خدا نگرد …..
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست ……
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست …..
خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ….
خدا آنجا نیست ….
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.
در قلبیست که برای تو می تپد ….
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد …
خدا آنجاست …….
در جمع عزیزترین هایت است …
خدا در دستی است که به یاری می گیری …
در قلبی است که شاد می کنی،
در لبخندی است که به لب می نشانی ………
خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ….
لابلای کتاب های کهنه نیست ….

خدا در عطر خوش نان است ،
آنجاست که زندگی می کنی و زندگی می بخشی
خدا در جشن و سروریست که به پا می کنی …
آنجاست که عهد می بندی و عمل می کنی ….
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد …
آنجا نیست ….
او جایی است که همه شادند،
جایی است که قلب های شکسته ای نمانده …
خدا را در غم جستجو نکن،
در کنج خاک گرفته آنچه که سال ها

روایت کرده اند،

نگرد …

آنجا نیست …

خدا را جای دگر باید جستجو کنی ….
جوانمردهایی که با پای پیاده میروند

به جستجوی خدا او را نخواهند یافت …
خدا نزدیکتر از آنست که فکر می کنیم


اینجا ….

montazerani بازدید : 1333 شنبه 13 خرداد 1391 نظرات (0)

 

دوره ی خلبانی ام توی آمریکا تموم شده بود

ولی بخاطر گزارش هایی که توی پرونده ام اومده بود ،گواهینامه بهم نمی دادن

اگه گواهینامه پایان دوره ام تایید نمیشد ، دو سال زحمتم توی غربت به هدر می رفت

بلاتکلیف بودم و نگران که بالاخره چی میشه

تا اینکه یه روز مسئول دانشکده که یه ژنرال آمریکایی بود احضارم کرد

ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر می کرد

ازم سوالایی پرسید و من هم جواب دادم

از نوع سوالاش فهمیدم نظر خوبی نسبت به من نداره و دنبال بهانه می گرده تا ردم کنه

نگران بودم که بالاخره چی میشه

توی افکار خودم بودم که یه نفر وارد اتاق شد و ژنرال رو خواست

ژنرال هم بلافاصله از اتاق خارج شد

لحظاتی رو توی اتاق تنها بودم

به ساعتم نگاه کردم ، دیدم وقت نماز ظهر رسیده

با خودم گفتم ای کاش اینجا نبودم و می تونستم نمازم رو اول وقت بخونم

اما دیدم هیچ کار مهمی بالاتر از نماز اول وقت نیست

تصمیم گرفتم همون جا نمازم رو بخونم

رفتم یه گوشه از اتاق

روزنامه ای پهن کردم و مشغول نماز شدم

وسطای نمازم بود که ژنرال برگشت

اما من به نمازم ادامه دادم

با خودم گفتم هر چه بادا باد ، هر چی خدا بخواد همون میشه...

 

... نمازم که تموم شد از ژنرال عذر خواهی کردم

ایشون راجع به کاری که انجام می دادم ، سوال کرد

بهش گفتم داشتم عبادت می کردم

گفت بیشتر توضیح بده

من هم در مورد عبادت و نماز براش صحبت کردم

پس از حرفای من ژنرال سرش رو تکون داد و گفت:

مث اینکه همه ی این مطالبی که توی پرونده ات اومده مربوط به همین کاراست

 لبخندی زد و پرونده ام رو امضاء کرد

بعد به احترام من از جا برخاست و پایان دوره ی خلبانی ام رو بهم تبریک گفت

خیلی خوشحال بودم

به محض رسیدن به یه جای خلوت دو رکعت نماز شکر خوندم و از خدا تشکر کردم...

 

                                                       خاطره ای از زندگی شهید عباس بابایی

                                                      منبع: کتاب پرواز تا بی نهایت ، صفحه ۴۲


montazerani بازدید : 622 جمعه 12 خرداد 1391 نظرات (0)

گاهی دلم می گیرد

از آدم هایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم

فریبت می دهند

دلم می گیرد از خورشیدی که گرم نمی کند

و نوری که تاریکی می دهد

از کلماتی که چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند

دلم می گیرد از سردی

چندش آور دستی که دستت را می فشارد

و نگاهی که به توست و هیچ وقت تو را نمی بیند

از دوستی که برایت

هدیه

دو بال برای پریدن می آورد

و بعد پرواز را با منفور ترین کلمات دنیا معنی می کند

دلم می گیرد از چشم امید داشتنم به این همه هیچ

گاهی حتی

از خودم هم دلم می گیرد


montazerani بازدید : 482 جمعه 12 خرداد 1391 نظرات (0)

حاجی خیلی وقت ها دیر به دیر می یومد خونه
یه بار اومدنش خیلی طول کشید
بعد از یک ماه اومد
من توی آشپزخونه بودم که صدای درب خونه رو شنیدم
با خودم گفتم چون یک ماه نیومده بذارم خودش بیاد و اول بهم سلام بده
نرفتم استقبالش و توی اشپزخونه موندم تا بیاد سراغم
اما هر چه صبر کردم نیومد
نگرانش شدم
ترسیدم اتفاقی براش افتاده باشه
سریع خودم رو به دم درب رسوندم
دیدم در حال باز کردن بند پوتینهاش خوابش برده
انگار چند روزی نخوابیده بود...

خاطره ای از زندگی شهید حاج ابراهیم همت
راوی: همسر شهید

دلم می خواد یه دقیقه ، فقط یه دقیقه درگیری های ذهنی تون رو کنار بذارین و به این فکر کنین که ما باید در مقابل این ایثارها چیکار کنیم؟
واقعا چطور می تونیم جوابگوی ادمایی باشیم که بهترین روزهای زندگیشون ، اوج جوونی شون رو خرج آینده ی ما کردند؟
چطور می تونیم جبران کنیم این همه فداکاری رو ؟
چیکار کنیم که سر بلند باشیم جلو آدمایی که از لذت حضور در کانون گرم خانواده شون گذشتند تا گرمای زندگی امروز ما حفظ بشه؟
از حق در کنار همسر بودن گذشتند تا ما الان در کنار خانواده مون احساس ارامش کنیم؟
خم شدند تا ما خم نشیم؟
فکر کنیم تا به جواب برسیم...
فقط امیدوارم اینبار به جای گفتن جمله ی کلیشه ایِ شهدا شرمنده ایم ، بگیم شهدا آماده ایم
آماده ی توبه ، آماده ی زندگی امام زمانی و....
البته ما هر کار کنیم شرمنده ی ایثار و فداکاری شهدا خواهیم بود
ولی اگه در مقابل تمام این فداکاری ها فقط بگیم شرمنده ایم و کاری انجام ندیم ، هم به خودمون ظلم کردیم و هم به شهدا.
شرمنده ی شهدا بودن زمانی مفیده که ما رو به ادامه ی راهشون تشویق کنه
پس اگر هنوز شرمندگی شهدا توی وجودمون به صورت یه شعار باقی مونده ، بیایم با ادامه ی راه شهدا به عمل تبدیلش کنیم
خواستن توانستنه....بسم الله بگیم و از همین الان شروع کنیم



montazerani بازدید : 608 چهارشنبه 10 خرداد 1391 نظرات (2)

 

مصطفی بچه محلمون بود

بین دوستام تنها کسی بود که یه هفته قبل از شهادتش می دونست شهید میشه

این رو از حرفاش فهمیدم

مدام می گفت: حمید! به والله من در حالی که می خندم شهید میشم

اونوقت امام زمان عج میان بالای سرم

بهش می گفتم: شاید ترکش بخوره به سر و صورتت و دیگه نتونستی بخندی

می گفت: حالا می بینی...

 

... چند دقیقه قبل از شهادتش مدام می خندید

گفتم: چرا اینقدر می خندی؟

گفت: صبر کن ! همه چیز تمام شد ، حالا می بینی

اینو گفت و از سنگر رفت بیرون

خمپاره ای اومد و کنارش به زمین خورد

پریدم و تو آغوش گرفتمش

زور زد که حرف بزنه

اما نتونست

خندید و نفس آخر رو کشید

معنی حرفاش رو فهمیدم...

 

راوی: حمید داوود آبادی

                منبع:کتاب روایت مقدس ، صفحه ۹۸


montazerani بازدید : 747 دوشنبه 08 خرداد 1391 نظرات (0)

 

چهار سال مریض بود

کلی دوا و دکتر کردیم اما فایده ای نداشت

آخرین بار بردیمش پیش بهترین متخصص اطفال توی اصفهان

گفت: کبدش از کار افتاده ، شاید تا فردا صبح زنده نمونه!

پدرش سفره ی حضرت عباس علیه السلام نذر کرد

آقا شفایش داد...

 

... دفعه آخری که رفت جبهه ازش پرسیدم کی بر می گردی؟

گفت: هر وقت راه کربلا باز شد بر می گردم

مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابوالفضل علیه السلام بود

وقتی شهید شد تازه شانزده سالش تموم شده بود

سال ها از جسدش خبری نشد

بعد از ۱۶ سال ، درست شب تاسوعا برگشت

وقتی برگشت تازه راه کربلا باز شده بود

اولین کاروان ایرانی هم داشت می رفت کربلا

بچه ام به قولش وفا کرد...

 

                                   منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰


montazerani بازدید : 668 یکشنبه 07 خرداد 1391 نظرات (0)

 

از کنارش رد شدم

ديدم قدش کوتاه تر از قبل نشون میده

بعد از عمليات پيکر پاکشو که ديدم قضیه رو فهمیدم

مين پاهاشو قطع کرده بود

برا اينکه روحيه افراد حفظ بشه روی پاهای قطع شده ايستاده بود

آخ هم نمی گفت

هیچ کس هم نفهمید جریان چیه

زمانی فهمیدیم که عملیات تموم شده بود

وقتی که شهید شد... 

 

                                 منبع: سررسید شمیم یار ۱۳۹۱


montazerani بازدید : 623 شنبه 06 خرداد 1391 نظرات (0)

در سينه ام دوباره غمي جان گرفته است

امشب دلم به ياد شهيدان گرفته است

تا لحظه هاي پيش دلم گور سرد بود

اينك به يمن ياد شما جان گرفته است

در آسمان سينه ي من ابر بغض خفت

صحراي دل بهانه ي باران گرفته است

از هر چه بوي عشق تهي بود خانه ام

اينك صفاي لاله و ريحان گرفته است

ديشب دو چشم پنجره در خواب ميخزيد

امشب سكوت پنجره پايان گرفته است

امشب فضاي خانه ي دل سبز و ديدني ست

در فصل سرد، رنگ بهاران گرفته است
montazerani بازدید : 670 شنبه 06 خرداد 1391 نظرات (1)


هر دو تامون آر پی جی زن بودیم

یه موقعیتی رو سپرده بودند به ما دو تا

کمکی شلیک می کردیم

یکی او می زد و من کمکش بودم

یکی من می زدم و اون کمکم بود

یه بار نوبت من بود

حال نداشتم بلند بشم و شلیک کنم

بی حالی رو از چشمام خوند

قبضه رو آماده کرد

بلند شد و زد

یهو دیدم نشست

هیچی نمی گفت

صورتش رو نگاه کردم

یه تیر درست نشسته بود توی پیشونیش

شبیه یه خال...


منبع: مجموعه خاکریز ۸ ، خاطرات نوجوانان دفاع مقدس


montazerani بازدید : 694 جمعه 05 خرداد 1391 نظرات (1)


مشغول پاکسازی روستا بودیم در یکی از خانه ها را زدیم یک زن در را باز کرد اسلحه به دست.سر اسلحه درست رو به قلب محمود بود تا آمدید کاری کنیم و به خودمان بجنبیم ماشه را چکاند.هیچ صدایی بلند نشد واسلحه عمل نکرد یک لحظه قلب همه مان ایستاد اسلحه را از دستش گرفتیم مانده بودیم گریه کنیم یا بخندیم خدا یک بار دیگر محمود را به ما برگردانده بود .جالب اینکه وقتی زن فهمید محمدو کاوه در مقابلش بوده از شدت ناراحتی وعصبانیت می خواست زمین را گاز بگیرد بامشت کوبید به دیوار وگفت لعنت براین شانس،این اسلحه هیچ وقت گیر نکرده بود .



montazerani بازدید : 963 جمعه 05 خرداد 1391 نظرات (0)

بدجوری زخمی شده بود

رفتم بالای سرش

نفس نفس می زد

بهش گفتم زنده ای ؟

گفت: هنوز نه!

خشکم زد

تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره

اون زنده بودن رو توی شهادت می دید و من ...

 

                                               منبع: سالنامه شمیم یار

montazerani بازدید : 1040 پنجشنبه 04 خرداد 1391 نظرات (1)

 

یه صندوق درست کرده بود و گذاشته بود توی خونه

بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودن دروغ و غیبت گفت

مبلغی رو به عنوان تعین کرد

قرار شد هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه

اون مبلغ معین رو به عنوان جریمه بندازه توی صندوق

تصمیم بر این شد که پولهای صندوق رو هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنند

طرح خیلی جالبی بود

باعث شد همه ی اعضای خانواده خودشون رو از این گناه ها دور کنن

اگه هم موردی بود به همدیگه تذکر می دادیم

 

                              خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاته سیفری

                              منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه ۱۴۵

 

بیایم ما هم این طرح جالب رو توی خونه یا محل کارمون انجام بدیم

اگه سهواً گناهی مث دروغ و غیبت انجام دادیم

به عنوان جریمه مبلغی رو کنار بذاریم

حالا هم که جنگ و جبهه نیست

می تونیم پول جمع آوری شده رو بدیم به فقرا و نیازمندان...

به حساب خودمون برسیم ، قبل از اینکه موقع حسابرسی خدا برسه...

همسنگران

حاج حمید

محکآسایشگاه خیریه کهریزک

بنیاد خیریه مهر نور, بنر حمایتی,بنر خیریه,بنر مهر نور

در انتظار یار

سربداران

لوگوي ما

هواداران کربلایی مجید نریمانی

پایگاه سایبری بشارتی هامعبر سایبری منتظران مهدیلوگوي ما

پایگاه مقاومت بسیج شهید شاهسونی

mahdibiya.ir ║ مـهـدے بـیـا

ایثار و شهادت در دفاع مقدس

در انتظار او ...

ذاکرين12

پايگاه اينترنتي كميل

پاتوق عمارها

معبرسايبري ساوه

عطرکربلا


پايگاه اينترنتي كميل


مولامهدی گل یاس

تعداد صفحات : 16

درباره ما
نویسندگان گروه: بگذار گمنام بمانیم http://sarbandhay-khaki.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    لینک دوستان
  • شاهدان زمان
  • تبادل لینک
  • ♦ منتظران شهادت ♦
  • باب اسفنجی
  • تور تایلند
  • گنجینه
  • خاکریز سایبری خادم الشهداء
  • پایگاه فرهنگی مهدیاردوزدوزانی
  • مولا مهدی گل یاس
  • تبادل لینک
  • اس ام اس خنده دار
  • سایت تفریحی و سرگرمی
  • پروژه مقاله برنامه
  • وبلاگ آمنین
  • معبر سایبری♥ســــــاوه♥
  • قندون
  • شهدای شهرستان مهران
  • هیئت منتظران حضرت مهدی (عج)شهرستان مهرا
  • لایسنس موقت نود32 رایگان
  • خرید شارژ ایرانسل
  • ????? ????
  • سایت تفریحی
  • بنر سازان آینده
  • کسب درامد اینترنتی
  • هدف از صالحین تغییر رفتار است
  • نوجوانان پایگاه شهید سید مصطفی خمینی
  • خبرنامه
  • هواداران کربلایی مجید نریمانی
  • پایگاه فرهنگی مذهبی جنگ و زن
  • رزمنده سایبری ولایت
  • سایت تبادل لینک ترانه سکوت
  • طرح با تو حرف می زند
  • چت روم فارسی
  • شهدا
  • «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنیم»
  • شهدای صحنه
  • قلم سرخ
  • لینک باکس اندیشه گستر
  • ازشهداتابهشت
  • دریای بی کران
  • شارژایرانسل
  • هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
  • پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان زنجان
  • خاکیان افلاکی
  • در انتظار یار
  • مرکا(شهدا ذخائر عالم بقا هستند)
  • مرصاد(کمین گاه حق)
  • ahmad kazemi
  • یوسف زهرا(عج)
  • حضرت مهدی(عج)...دلتنگتم
  • نردبان عروج
  • کربلایی 110
  • گروه تواشیح معراج النبی (ص) شهرستان بابل
  • شوریده و شیدا
  • رزمنده سایبری
  • آیینه ی خدا
  • جـــــنـــــگ نـــــــــــــرم
  • خـورشـیـد طــوس
  • قلم بلاگ
  • از عــــمـــــق وجــــــود
  • شـیـطـان پـرسـتـی
  • سیب سلامت
  • به سوی رستگاری
  • ایمان به توانایی های خود
  • ابزارهای رایگان وب ابزارک
  • صراط علی ع
  • جوان آسمانى
  • پایگاه اطلاع رسانی روح الامین
  • لاله های بخش کومله
  • خیمه گاه اباالفضل(ع)
  • عاشقانه های من
  • هوانورد
  • html
  • جمعه و انتظار
  • به یاد اون روزها...!
  • بچه مسجدی ها
  • به دنبال رفیق
  • روزنوشتــــ ـهآیِ من
  • شلمچه سرزمين عاشقان وعارفان
  • به یاد شهدا ، شهدا التماس دعا
  • نمره ما پیش شهدا چنده؟
  • عقربه های زمان....
  • شهید علم الهدی
  • شهید مطهری
  • شهید دیالمه
  • شهید چمران
  • شهید آوینی
  • (our magic teacher)
  • مسعود ده نمکی
  • حب العباس
  • آیه الله مکارم شیرازی
  • ریاست محترم جمهوری
  • سایت تخصصی مقام معظم رهبری
  • دفتر مقام معظم رهبری
  • وب سایت امام خمینی ره
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    شادی روح شهدا صلوات بفرستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 653
  • کل نظرات : 402
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 187
  • آی پی امروز : 116
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 814
  • باردید دیروز : 75
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 889
  • بازدید ماه : 1,080
  • بازدید سال : 27,082
  • بازدید کلی : 1,761,344