نزدیک ساعت سه صبح بود که اومد
یه نقشه هم دستش بود و خیلی خسته به نظر می رسید
ازش پرسیدم چیزی خوردی؟
گفت نه!
اون شب غذا نداشتیم
دلم براش سوخت
سوار ماشین شدم که برم و براش غذا بگیرم
جلوم رو گرفت و نذاشت برم
گفت این وقت شب نمی خواد بری دنبال غذا
هر چی هست بیار می خوریم
چیزی نبود
کمی نان خشک آب زد و خورد
بعدش هم پاشد و رفت کارهاش رو انجام داد
گریه ام گرفته بود
کجای دنیا یه فرمانده لشکر تا ساعت سه گرسنه می موند؟
بعد هم با نون خشک...
خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری
منبع: کتاب خدمت از ماست...۸۲ ، صفحه ۱۶۲