مصطفی بچه محلمون بود
بین دوستام تنها کسی بود که یه هفته قبل از شهادتش می دونست شهید میشه
این رو از حرفاش فهمیدم
مدام می گفت: حمید! به والله من در حالی که می خندم شهید میشم
اونوقت امام زمان عج میان بالای سرم
بهش می گفتم: شاید ترکش بخوره به سر و صورتت و دیگه نتونستی بخندی
می گفت: حالا می بینی...
... چند دقیقه قبل از شهادتش مدام می خندید
گفتم: چرا اینقدر می خندی؟
گفت: صبر کن ! همه چیز تمام شد ، حالا می بینی
اینو گفت و از سنگر رفت بیرون
خمپاره ای اومد و کنارش به زمین خورد
پریدم و تو آغوش گرفتمش
زور زد که حرف بزنه
اما نتونست
خندید و نفس آخر رو کشید
معنی حرفاش رو فهمیدم...
راوی: حمید داوود آبادی
منبع:کتاب روایت مقدس ، صفحه ۹۸