دو بار خواب دیدم
یه نفر می یومد تو خوابم و می گفت:
این بچه که بزرگش می کنی ، توی عید قربان باید قربونی بشه
به شوهرم گفتم: خواب بدیه ، نه؟
شوهرم آروم لباش رو گاز گرفت و گفت:
نه! پاشو نمازت رو بخون ، چند روز دیگه عید قربانه ، گوسفند می کُشیم
گفتم: ما که حاجی نیستیم
گفت: عیبی نداره ، برا سلامتی پسرمون
... ۲۳ سال بعد عراقی ها داشتند خرمشهر رو می گرفتند
عید قربان بود ، توی آبادان هم گوسفند پیدا نمیشد که قربانی کنیم
دلم شور می زد
می گفتم: نکنه روز قربانی محمود باشه؟
...همون روز بود که خبر شهادت محمودم رو آوردند
وقتی رفتم بلای سرش ، دیدم خوابم تعبیر شده
ترکش شاهرگ بچه ام رو بریده بود...
منبع: کتاب راهنمای زائران راهیان نور