loading...
پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی×××آدرس جدید ما:http://shohada.louk.ir
تبلیغات ویژه همسنگران

آخرین ارسال های انجمن
montazerani بازدید : 571 دوشنبه 19 تیر 1391 نظرات (0)

بچه‌ها به‌ش مي‌گفتند محمود سوسول. بچه كُله‌رود و ساكن شاهين‌شهر بود. شب مرحله سوم عمليات كربلاي 5 گوشه‌اي از قرارگاه، نزديك ايستگاه حسينيه، نشسته بود و گريه مي‌كرد. ما كربلاي چهار را با آن وضعيت ديده بوديم. رفقايمان پيش چشممان پرپر شده بودند. خيلي‌ها فكر مي‌كردند محمود ترسيده. رفتم سراغش. پرسيدم: چي شده؟ گفت: ولم كن. گفتم: محمود، بچه‌ها مي‌گويند تو ترسيدي. گفت: بگذار هر فكري كه مي‌خواهند بكنند. خيلي اصرار كردم كه چرا گريه مي‌كند. گفت: داداش محمد، من فردا شب شهيد مي‌شوم. مانده‌ام كه چطور به ملاقات حضرت زهرا(س) شرفياب شوم.

جدي نگرفتم. فردا كه رفتيم براي عمليات، توي پنج ضعلي معروف شلمچه، يك بار ديگر ديدمش. آمد با من دست داد و روبوسي كرد. مي‌خواست به خط مقدم برود. گفت: محمد، بعد از بريدگي سمت راست، نزديك اولين تانك منهدم شده بيا سراغ من.

سه ـ چهار ساعت بعد، يكي از بچه‌ها به من گفت: محمود رفت. گفتم: كجاست؟ دقيقا همان نشاني‌اي را داد كه قبل از عمليات به من داده بود. تير درست توي صورتش خورده بود.

montazerani بازدید : 498 دوشنبه 19 تیر 1391 نظرات (0)

 

بعثی ها آن روز گیر داده بودند که " شما همه اش اهل گریه و دعا و نیایش هستید و لبخند به لبتان نمی آید و اصلا بلد نیستید شاد باشید و افراطی هستید"


شاید این که بچه ها با افسرانی مشغول کار بودند که دستشان به خون دوستانشان آغشته بود، باعث شده بود که کمتر با آنها شوخی کنند و بخندند و وقتی شهیدی را پیدا می کردند، روضه می خواندند و گریه می کردند.


آنها می گفتند:" امام شما هم در هیچ کدام از فبلم ها و تصویرهایی که دیده ایم نمی خندد."


همان روز شهدا به کمکمان آمدند.


یک شهید که عکس امام روی جیبش بود؛ امام داشت می خندید!

montazerani بازدید : 561 دوشنبه 19 تیر 1391 نظرات (1)

 

مسعود داد زد: توپ! توپ!

اکبر پرید و با سینه توپ رو نگه داشت

بچه ها حال کردند و گفتند:

دمت گرم! خیلی باحال بود...

 

مسعود داد زد: توپ! توپ!

اکبر خیز برداشت

سینه اش سپر توپ شد

همه بهت زده گفتند:

یا امام غریب!

 

                                         منبع: سالنامه پلاک ۹۰


montazerani بازدید : 542 یکشنبه 18 تیر 1391 نظرات (0)

 

توی عملیات " مطلع الفجر" تیر خورد به سینه و گردنش

همون جا افتاد و به آسمون پر کشید

درگیری شدید شد و نتونستیم پیکر مطهرش رو برگردونیم

یه هفته بعد بچه ها تصمیم گرفتن جنازه غلامعلی رو برگردونن

به هر سختی بود برگردوندیم

 

... خیلی تعجب آور بود

هر جنازه ای اگه یه هفته زیر آفتاب گرم جنوب بمونه حتما بو می گیره و تغییر میکنه

اما پیکر غلامعلی هیچ تغییری نکرده بود

خم شدم که صورتش رو ببوسم

خدا شاهده بوی عطر می داد

چه عطر خوشبویی بود

چه بوی گلی از پیکرش بلند میشد

دقت کردم دیدم بعد از یه هفته ، هنوز از گلوش خون تازه جاری میشه

انگار همین الان شهید شده باشه

تو وصیت نامه اش نوشته بود:

جنازه منو رو مین ها بندازین که منافقها فکر نکنن ما در راه خدا از جنازمون دریغ میکنیم

 

                                             روایتی از زندگی شهید غلامعلی پیچک

                                             منبع: کتاب حکایت فرزندان فاطمه ۱ ، صفحه ۵۲

 

خدا رحمت کنه شهید پیچک رو

یه جمله معروف داره که میگه:

ما از نابودی انقلاب نمی ترسیم ، از این می ترسیم که انقلاب به انحراف برود

دوستان عزیز!

دغدغه شهید رو حس می کنین؟

فکر نمی کنین دست هایی داره تلاش می کنه که انقلاب رو به انحراف بکشونه؟

حجاب ، بی اخلاقی ، بی عفتی و ... توی جامعه اثرات یه تهاجم فرهنگی بزرگ نیست؟

فکر نمی کنین هدف از این تهاجم فرهنگی عظیم ، ایجاد انحراف توی انقلابه؟

به اندازه ی خودمون از انحراف انقلاب جلوگیری کنیم...همین!

در خانه اگر کس است ، یک حرف بس است....

 

montazerani بازدید : 589 شنبه 17 تیر 1391 نظرات (0)

 

داشتیم با بچه های تفحص توی منطقه کار می کردیم

بیل مکانیکی رو یه مقدار از جاده خارج کردیم تا برا جستجو بریم اون طرفتر

اما یه دفعه دستگاه خاموش شد

هر کاری کردیم ، راه نیفتاد

گفتم حتماً گازوییل تموم کرده

رفتیم که از مقر گازوییل بیاریم

راننده که تنهایی مونده بود کنار دستگاه ، شروع می کنه به استارت زدن

بعد از چند استارت روشن میشه

تصمیم می گیره تا اومدن بچه ها همون جایی که دستگاه خاموش شده رو بگرده

می گفت به محض زدن اولین بیل به زمین ، پیکر یه شهید پیدا شد

اونجا بود که حکمت خاموش شدن بیل مکانیکی رو فهمیدم...

 

                                                  منبع: کتاب تفحص ، صفحه ۷۹

montazerani بازدید : 601 جمعه 16 تیر 1391 نظرات (0)

 

مسئول اعزام به قد و بالاش نگاه کرد

ازش پرسید: دانش آموزی؟

جواب داد: بله

بهش گفت: می خواهی از درس خوندن فرار کنی؟

ناراحت شد

ساکش رو باز کرد

کتاباش رو ریخت روی میز و گفت:

نخیر! اونجا هم درس می خونم

بعد کارنامه اش رو نشون داد

پر بود از نمرات خوب

 

... از دوره ی مدرسه کریم چهل سانتی صداش می کردند

از بس قد و قواره اش کوچیک بود

وقتی خمپاره اومد و تکه تکه اش کرد

واقعا چهل سانت بیشتر نمیشد...

 

                                              منبع: مجموعه خاکریز ۸

montazerani بازدید : 627 پنجشنبه 15 تیر 1391 نظرات (0)

 

شب عملیات والفجر هشت بود

باید با عبور از اروند به خط دشمن توی فاو می زدیم

کار سختی بود

چون اروند معروف بود به رودخانه ی وحشی

از طرفی کوچکترین اشتباه و سر و صدا باعث میشد عراقی ها متوجه بشن

اونوقت عملیات لو می رفت و بچه ها قتل عام می شدند

عراق هم خیالش راحت بود که ایران نمی تونه از اروند عبور کنه

چون کارشناسان بزرگ خارجی با دیدن اروند گفته بودند محاله کسی بتونه ازش رد بشه

اما اونا ایمان بچه ها رو دست کم گرفته بودند ...

 

... غواص ها به خط شدند برای ورود به رودخانه و شروع عملیات

فرماندۀ گردان یه طناب آورد و به غواص ها گفت با فاصلۀ مشخص خودتون رو بهم ببندید

می خواست با این کار از آب بردن غواص ها جلوگیری کنه

همه ی بچه ها طناب رو بستند

فرمانده در کمال تعجب دید نفر اول ستون ، یه متر از سر طناب رو رها کرده

بهش گفت: معنی این کارت چیه؟ چرا سر طناب رو به خودت نبستی؟

اون رزمنده نورانی و باصفا سرش رو انداخت پایین و با حالتی بغض آلود گفت:

ما صاحب داریم ، سر طناب رو رها کردم که صاحبمون امام زمان عج بگیره

می خوام آقامون ما رو برسونه اونور رودخونه ...

حال همه منقلب شد

فضای معنوی عجیبی بود

جالب تر اینکه اون ستون به راحتی از اروند خروشان گذشت

بدون اینکه عراقی ها بفهمند و برای کسی اتفاقی بیفته...

 

                                    راوی: آقای حسنی از رزمندگان عملیات والفجر ۸

              

روز نیمه شعبان میخام از طرف همه ی شما به امام زمان عج بگم:

آقا جون! ما بچه شیعه ها جز تو کسی رو نداریم ، صاحبمون توئی آقا

مگه روایت نداریم:

بدتر از یتیمی که بابا نداره ، شیعه ای هستش که امامش بالا سرش نیست

آقا! روز ولادتی یه دستی روی سر یتیمات نمی کشی؟؟؟؟؟؟

آقا طناب ایمانمون خیلی محکم نیست

میشه تو بگیریش که پاره نشه؟؟؟؟

montazerani بازدید : 672 پنجشنبه 15 تیر 1391 نظرات (0)

یک شب وقتی ناصر مهمانم بود ، صحبت از شهادتش به میان آمد. با هم راحت بودیم و این حرف ها اذیتم نمی کرد. به او گفتم : « باید قول بدهی که اگر شهید شدی ، در سرازیری قبر بهم چشمک بزنی. » گفت: « قول میدم ، قول مردونه.»

شهید که شد ، وقتی داشتند توی قبر می گذاشتنش ، به زحمت خودم را به بالای سرش رساندم و گفتم: « ناصر! مادر جان! قولت که یادت نرفته عزیز مادر ! » خدا می داند که همان لحظه چشمانش یک بار باز و بسته شد.همه شاهد این ماجرا بودند و صدای صلوات و تکبیر ، قطعه ی ۲۴ را پر کرد.

montazerani بازدید : 860 چهارشنبه 14 تیر 1391 نظرات (2)

سعید ثعلبی همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده می کند.

به نقل از این رزمنده عزیز:

... قبل از مجروحیت ام، در عملیات بیت المقدس برای آزادی خرمشهر از ناحیه دست چپ زخمی شدم و یک بار دیگر دچار موج انفجار شده بودم، با این همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عملیات خیبر شیمیایی شدم.

... سال 65 نیز در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل گاز اعصاب شدم. عراقی ها بعد از این که فاو را گرفتند، می خواستند شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا بودیم. برای همین هواپیماها آمدند و ده تا ده تا بمب های گاز اعصاب ریختند. ما توی سنگرمان بودیم، رفتیم ماسک زدیم اما دیگر فایده ای نداشت. سه نفر بودیم که هر سه تشنج کردیم... و ...

برای بهبود حال این رزمنده شیمیایی عزیز سه صلوات بفرستید.

ماهنامه فرهنگی، اجتماعی آشنا | نیمه دوم مرداد ماه 1390 | شماره 171

montazerani بازدید : 628 چهارشنبه 14 تیر 1391 نظرات (0)

 

با بچه های تفحص دنبال چند تا شهید می گشتیم

نشانی تقریبی محل شهادتشون رو می دونستیم

اما هر چی گشته بودیم خبری ازشون نبود

منطقه کاملاً رملی بود

یه روز داشتیم می گشتیم که باد شدیدی وزید

برا فرار از شن زار دویدیم و رفتیم زیر یه درخت پناه گرفتیم

وقتی وزش باد آروم شد ، خواستیم برگردیم که چیزی نظرمون رو جلب کرد

نگاه کردیم دیدیم پیکر مطهر همون شهدایی هستش که چند روزه دنبالشونیم

اونجا بود که حکمت وزش باد رو فهمیدیم ...

 

                                                      راوی: شهید علیرضا غلامی

                                                      منبع: سالنامه سرداران عشق ۱۳۸۸

montazerani بازدید : 597 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

 

چهر های نجیب آفتاب زده

پشت خاکریزها

از ارتفاع بودن خود اوج می گیرند

و ساده مثل حل شدن قند در آب

   از خود عبور می کنند.

بر دست های آتش بوسه می زنند

و درخت غیرتشان با باوری سرخ به بار می نشیند.

آری٬صدای ضجه خورشید می آید

اشک دقیقه ها جاری می شود

و تمامیت یک اندوه

در خطوط سپید و سیاه دفتر روزگار

حک می شود.

حالا سراغ چهره های نجیب را

 از کدام خاکریز باید بگیرم!

 

montazerani بازدید : 594 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

حکایت ما داستان یخ فروشی است که از او پرسیدند : فروختی؟

                                              گفت: نخریدند... تمام شد....

ما آمده ایم زندگی کنیم تا قیمت پیدا کنیم

                                                 نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم.

 

montazerani بازدید : 604 سه شنبه 13 تیر 1391 نظرات (0)

 

 

می خواست بره فاو

ماشین رو برداشت و رفت

ساعتی بعد دیدم پیاده داره بر می گرده

گفتم چی شده ؟ چرا نرفتی؟ ماشینت کو؟

گفت: داشتم رانندگی می کردم که اطلاعیه ای از رادیو پخش شد

مث اینکه مراجع فرمودند رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی حرامه

من هم یه دستم قطع شده و رانندگی کردنم خلاف قانونه

تا اطلاعیه رو شنیدم ماشین رو زدم کنار جاده

برگشتم یه راننده پیدا کنم که منو تا فاو ببره ...

 

                               خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی

                               منبع: سالنامه سرداران عشق ۱۳۸۸

 

 

کمی تامل!

حتما بخونید و چند دقیقه روش فکر کنین ، قضاوت هم با خودتون:

 

بعضی وقت ها به اطرافت که نگاه کنی ، متوجه میشی که گاهی یه عده از ما سعی می کنیم هر طور شده کارهای غلط خودمون رو توجیه کنیم و دلمون رو راضی کنیم که الان به خاطر این شرایط ، انجام فلان کار اشکالی نداره. به قول اهل علم دنبال کلاه شرعی می گردیم. یکی از اون جاها مسئله رانندگیه. با خودم گفتم اگه من توی این شرایط و موقعیت حاج حسین خرازی قرار می گرفتم ، حتماً شروع می کردم به توجیه که : الان جلسه مهم دارم ، باید برم زود برسم چون بدقولی پیش میاد .... موضوع جلسه ام تصمیم گیری برا جنگه ، پس بهتره تاخیر نندازم و این کار مهمتره .... حالا که این همه راه رو اومدم ، این چند دقیقه هم میرم و دیگه سوار نمیشم و ..... این یعنی توجیه ، یعنی فرق من با شهید.

دوستان عزیز! باور کنیم که کار حرام توی هر مصداقی باشه ، مبغوض خداست. پس سعی نکنیم از دستور خدا سرپیچی نکنیم.

montazerani بازدید : 534 دوشنبه 12 تیر 1391 نظرات (0)
 
برا دیدن آیت الله صدوقی با عباس رفتیم یزد
به محض ورود به شهر ، بلافاصله رفتیم منزل آیت الله صدوقی
در کمال تعجب دیدیم ایشون دم در ایستادند
پیاده که شدیم آیت الله صدوقی عباس رو بغل کرد و گفت:
آقای بابایی! می دونستم که شما تشریف میارین
عباس: ما خدمتگزار شمائیم حاج آقا ...
 
... وارد خونه شدیم
عباس با حاج آقا در مورد افراد بی بضاعت پایگاه هوائی صحبت های زیادی کردند
موقع خداحافظی حاج آقا سوئیج یه پیکان سواری رو به عباس دادند
گفتند: این هم مال شماست ، گرچه در مقایسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابله
عباس گفت: حاج آقا! ما اگه کاری کردیم وظیفه بوده ، من به ماشین احتیاجی ندارم
اون زمان عباس یه ماشین اوراق داشت که هر روز تعمیرگاه بود
حاج آقا گفت: شنیدم خلبانان پایگاه هوائی ماشین گرفتن ، ولی شما نگرفتین
حالا من می خوام این ماشین خودم رو به شما بدهم
عباس: نمی خوام دست شما رو رد کنم
ولی شما ماشین رو به پایگاه هدیه کنین ، اونجا ما هم سوار می شیم
هر چه حاج آقا اصرار کردند ، عباس قبول نکرد و گفت:
حاج آقا! اگه شما ماشین رو هدیه کنین به پایگاه من بیشتر خوشحال میشم
در نهایت آیت الله صدوقی ماشین رو به پایگاه هدیه کردند
 
                                    روایتی از زندگی سردار شهید عباس بابایی
                                    راوی: ستوان حسن دوشن
                                    منبع: کتاب پرواز تا بی نهایت ، صفحه ۷۲
 
montazerani بازدید : 472 شنبه 10 تیر 1391 نظرات (0)

 

شهید رفیعی یکی از آشنایان ما رو به خاطر جرمی دستگیر کرده بود

بستگانم می دونستند من با ایشون ارتباط دارم

ازم خواستند برا آزادیش کاری کنم


montazerani بازدید : 561 جمعه 09 تیر 1391 نظرات (1)


انــدک انــدک جمــع مستــان میــرسنــد

انــدک انــدک مآآی پرستــان میرسنــد

دلنــوازان، نــاز نــازان در رهنــــد

گلعــذاران از گلستــان میرسنــد




راستی دقت کردی وقتی رو خاک گرم شلمچه راه میری زیر

قدم های پاهات یه صدایی میاد میگـــه:

"قـــــرژ"

خواستم بگم یه وقت فکر نکنی اون صدا،صدای خاکه

"اون صــدا،صــدای اســتخونه"

montazerani بازدید : 659 جمعه 09 تیر 1391 نظرات (1)

 

شهید همت محسن رو صدا زد و بهش گفت:

محسن! تو بالاخره شهید میشی

محسن که یه کم جا خورده بود ، گفت:

چطور مگه حاجی؟

شهید همت: خواب شهادتت رو دیدم

خواب دیدم اول اسیرت کردند

وقتی تو خواسته شون رو بر آورده نکردی ، بعد از آزار و اذیت تیر بارونت کردن

 

... سه روز بعد ، خواب شهید همت تعبیر شد

چند روز مونده بود به عملیات والفجر ۴

محسن با دو تا از رزمنده ها داشتن از اسلام آباد می یومدن که کمین خوردند

دشمن اول ماشینشون رو تیر بارون کرد

محسن بدجوری زخمی شده بود

اومدن بالای پیکر نیمه جونش

ازش خواستن بهشون اطلاعاتی بده

اما  راضی نشد

بهش گفتن به امام توهین کن

محسن که دیگه رمقی به جانش نمونده بود ، شروع کرد به درود فرستادن به امام

کومله هم وقتی این استقامت رو دید

اول یه تیر زد توی پیشونیش

بعد هم بدنش رو تیر بارون کرد

 

                                       روایتی از زندگی شهید محسن نورانی

                                        منبع:کتای حکایت فرزندان روح الله ۲ ، صفحه ۸


montazerani بازدید : 609 پنجشنبه 08 تیر 1391 نظرات (0)

 

سلام دوستان

داشتم خاطرات شهدا رو مرور می کردم که چشم افتاد به نامه یه شهید

چند خط بیشتر نبود

ظاهراً خطاب به دخترش نوشته ، فاطمه کوچولوی نازنینش

از حرفاش معلومه زهراش هم هنوز به دنیا نیومده

بهتره به جای توضیح ، متن نامه که دو سه خط بیشتر نیست رو براتون بذارم:

 

دخترم! فاطمه جان!

من صدای بابا بابا گفتن تو رو شنیدم

آرزو داشتم صدای بابا بابا گفتن زهرا رو هم می شنیدم

اما نشد

وعده ی دیدار ما در بهشت

انشاءالله اونجا شما رو می بینم و صدای گرمتون رو می شنوم...

 

                                       خاطره ای از زندگی سردار شهید حسین چیتگر

                                       منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰

 

نمی خواهم خیلی براتون بنویسم

فقط یه جمله:

اونا از لذت های حلال و حق مسلمشون گذشتند ، واسه خاطر ما

اونوقت ما حاضر نیستیم به تلافی این همه ایثار ، حداقل از لذتهای حرام خودمون بگذریم...

montazerani بازدید : 698 چهارشنبه 07 تیر 1391 نظرات (0)


آخرین نفری که از عملیات بر می گشت ، خودش بود

یه کلاه جنگی می ذاشت سرش

یه روز کلاه از سرش افتاد و پرت شد ته درّه

حالا از اون طرف دموکرات ها هم به شدت آتیش می ریختند سرمون

تو این شرایط رفت و کلاه رو از ته درّه آورد

گفتم: اگه شهید می شدی...؟

گفت: این کلاه بیت المال بود ، باید می آوردمش


                          خاطره ای از زندگی سردار مفقودالاثر حاج احمد متوسلیان

montazerani بازدید : 547 سه شنبه 06 تیر 1391 نظرات (0)




گفت «بيا اول بريم يكى از دوستان حسين رو ببينيم. بعد مى ريم بيمارستان.»

دستم را گرفته بود، ول نمى كرد. نگاهش كردم، از نگاهم فرار مى كرد.

گفتم «راستشو بگو. تو چهت شده؟ خبريه؟ حسين ما طوريش شده؟» حرفى نزد. ديگ دستم را رها كرده بود. گفتم «حسين، از اول جنگ ديگه مال ما نيست. مال جنگه، مال شماها. ما هر روز منتظريم خبر شو به مون بدن. اگه شهيد شده بگو كه من يه طورى به خانمش بگم.» زد زير گريه.

 


حاج حسین خرازی

montazerani بازدید : 519 سه شنبه 06 تیر 1391 نظرات (2)

 

یه رفیق داشتم اسمش عباس بود

خیلی بی تابی می کرد

منتظر دستور حمله بود

دیدم پشت پیرهنش با خط قرمز نوشته:

یا کربلا ، یا شهادت. یا حسین علیه السلام ما داریم می آییم

دستور حمله صادر شد

زدیم به دل دشمن

همون اوایل عملیات بود که عباس شهید شد

اونقدر آتیش دشمن شدید بود که مجبور شدیم عقب نشینی کنیم

نتونستیم پیکر پاک عباس رو برگردونیم

چهل روز بدن مطهرش زیر آفتاب داغ و آتیش دشمن موند

بعد از چهل روز ، درست روز عاشورا بود که آوردیمش عقب

اونجا بود که معنی نوشته های پشت پیرهنش رو فهمیدم

 

                                                    منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰

montazerani بازدید : 560 سه شنبه 06 تیر 1391 نظرات (1)


هوا خیلی سرد شده بود

فرمانده گردانمون همه ی بچه ها رو جمع کرد

بعد هم با صدای بلند گفت:

کی خسته است؟

همه با انرژی گفتیم: دشمن!!!

ادامه داد:

* کی ناراحته؟

- دشمن!!!!

* کی سردشه؟!

- دشمن!!!

* آفرین... خوبه!

حالا برید به کارتون برسید

پتو کم بوده ، به گردان ما نرسیده...


montazerani بازدید : 525 جمعه 02 تیر 1391 نظرات (0)


خدایا از آنچه کرده ام اجر نمی خواهم و به خاطر فداکاری های خود بر تو فخر نمی فروشم، آنچه داشته ام تو داده ای و آنچه کرده ام تو میسر نمودی، همه استعداد های من، همه قدرت های من، همه وجود من زاده اراده توست، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده ام که پاداشی بخواهم...

تو ای خدای من، ناله ضعیف شبانگاه مرا می شنیدی و بر قلب خفته ام نور می تافتی و به استغاثه من لبیک می گفتی. تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی... خدایا تو را شکر می کنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.

montazerani بازدید : 582 جمعه 02 تیر 1391 نظرات (1)

 

عراق پاتک شدیدی زد تا جزایر مجنون رو پس بگیره

شهید بابایی توی اون عملیات شیمیایی شد

سرش پر شده بود از تاولهای ریز و درشت

سرش می خارید و با خاراندن زیاد ، تاولها ترکیده بود

بنده خدا خیلی اذیت شده بود

بهش گفتم برو بیمارستان دوا و درمان کن

می گفت اگه برم بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم ...

 

... چند روز بعد بیرون جزیره  یه برکه آب پر از نیزار دیدیم

عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد

بعد با حالت خاصی بهم گفت:

حسن! می دونی این آب ، کدوم آبه؟

با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این آب هم مث بقیه آبها ، فرقش چیه؟

گفت: اگه دقت کنی می بینی این آب ، انشعابی از آب فراته

آبی که امام حسین و حضرت عباس ع تو کربلا دستشون رو باهاش شستشو دادن

عباس معتقد بود اگه سرش رو با اون آب بشوید ، تاول های سرش خوب میشه

اتفاقا سرش رو شست و شفا گرفت

چند روز بعد تمام تاول ها خوب شد و اثری ازشون نموند...

 

                                  خاطره ای از زندگی سردار شهید عباس بابایی

                                  روای: ستوان حسن روشن

                                  منبع: کتاب حکایت فرزندان روح الله ۱ ، صفحه ۹۴

montazerani بازدید : 617 پنجشنبه 01 تیر 1391 نظرات (0)

 

حسین باقری حدود پانزده ماه بعد از سید حمید به شهادت رسید

من و یک نفر دیگر داوطلب شدیم که قبرش را بکنیم

پائین پای شهید سید حمید میرافضلی را انتخاب کردیم و شروع کردیم به کندن قبر

من داشتم خاک را بر می داشتم که دیواره ی قبر سید حمید فرو ریخت

در یک لحظه رایحه ی بسیار خوشی تمام فضا را گرفت

حالم دست خودم نبود

به بغل دستی ام گفتم: حاجی این چه بوئی بود؟

گفت: فکر کنم از سوراخ قبر شهید میرافضلی باشه

 

... اون بنده خدا که رفت بیرون ، از سوراخ دست کردم داخل قبر سید.

دستم خورد به پای سید حمید

درست مثل اینکه یک ساعت پیش دفنش کرده باشند

سالم بود و نرم

تا زانویش را دست کشیدم

تمام بدنش تازگی داشت

از سوراخ دیواره ی قبر ، داخل را نگاه کردم

جنازه ی شهید سید حمید میر افضلی را دیدم

بعد از پانزده ماه از شهادتش ، کاملاً سالم بود...

 

                                   راوی : جناب آقای آذین

                                   منبع: کتاب سید پابرهنه ، صفحه ۷۲

montazerani بازدید : 524 پنجشنبه 01 تیر 1391 نظرات (0)

 

خیلی زیبا قالی می بافت

ولی درآمدش رو برا خودش خرج نمی کرد

هر چی از راه قالی بافی در می آورد یا برا دخترای فقیر جهیزیه می خرید

یا برای بچه ها قلم و دفتر تهیه می کرد

حتی جهیزیه خودش رو هم با اجازه ی من داد به یه دختر دم بخت...

 

... یادمه یه بار برا عیدش یه دست لباس زیبا خریدم

روز عید باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت از تنش در آورد

گفتم: چرا شب عیدی لباس نو رو در میاری؟

گفت: وقتی با این لباس رفتم پیش بچه ها احساس بدی داشتم

همش فکر می کردم نکنه یکی از بچه ها نتونه برا عیدش لباس نو بخره

واسه همین دیگه نمی پوشمش!

 

                               خاطره ای از زندگی شهیده طیبه واعظی دهنوی

                              منبع: کتاب کفش های جامانده در ساحل ، صفحه ۱۰

montazerani بازدید : 611 سه شنبه 30 خرداد 1391 نظرات (0)

 

دو بار خواب دیدم

یه نفر می یومد تو خوابم و می گفت:

این بچه که بزرگش می کنی ،  توی عید قربان باید قربونی بشه

به شوهرم گفتم: خواب بدیه ، نه؟

شوهرم آروم لباش رو گاز گرفت و گفت:

نه! پاشو نمازت رو بخون ، چند روز دیگه عید قربانه ، گوسفند می کُشیم

گفتم: ما که حاجی نیستیم

گفت: عیبی نداره ، برا سلامتی پسرمون

 

... ۲۳ سال بعد عراقی ها داشتند خرمشهر رو می گرفتند

عید قربان بود ، توی آبادان هم گوسفند پیدا نمیشد که قربانی کنیم

دلم شور می زد

می گفتم: نکنه روز قربانی محمود باشه؟

 

...همون روز بود که خبر شهادت محمودم رو آوردند

وقتی رفتم بلای سرش ، دیدم خوابم تعبیر شده

ترکش شاهرگ بچه ام رو بریده بود...

 

                                                منبع: کتاب راهنمای زائران راهیان نور

 

montazerani بازدید : 579 یکشنبه 28 خرداد 1391 نظرات (0)

 

تیرماه بود که عملیات رمضان شروع شد

درست توی ماه مبارک رمضان

گرمای بالای ۵۰ درجه آدم رو کلافه می کرد

حالا حساب کنین روزه باشی و تو این گرما بخوای بجنگی

اونقدر آفتاب داغ می شد که اسلحه ها دستامون رو می سوزوند

تازه سختی زمانی شروع شد که عملیات لو رفت و بچه ها محاصره شدند

خیلی ها مظلومانه به شهادت رسیدند...

 

... بعد از عملیات یه عده رفتند تا مجروح های شب قبل رو بیاورند

وقتی برگشتند ، با گریه گفتند: همه ی بچه ها شهید شدند

بهشون گفتم: تیر خلاص زدند بهشون؟

گفتند: نه! از تشنگی جان دادند...

 

                                    منبع: کتاب راهنمای زائران راهیان نور ،  صفحه ۷۴

montazerani بازدید : 681 شنبه 27 خرداد 1391 نظرات (0)

 

با خودش عهد کرده بود تا زمانی که دشمن توی خاک ایرانه ، برنگرده تهران

نه مجلس می رفت ، نه شورای عالی دفاع ، نه هیچ جای دیگه

فقط توی جبهه بود

یه روز آقا سید احمد خمینی تماس گرفت و گفت:

به دکتر چمران بگین بیاد تهران

بهشون گفتم: آخه دکتر عهد کرده تا دشمن توی ایرانه ، تهران برنگرده

آقا سید احمد فرمودند: به دکتر بگین امام دلتنگشون شدن

گفتند آقا مصطفی بیان ، می خواهم ایشون رو ببینم

 

... وقتی به دکتر چمران گفتم امام خمینی می خوان شما رو ببینن

گفت: چشم! همین فردا میروم...

 

                                    خاطره ای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران

                                    منبع: سالنامه یاران ناب ۱۳۹۱

montazerani بازدید : 550 جمعه 26 خرداد 1391 نظرات (1)

 

دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند

های های هم می خندیدند

بهشون گفتم این کیه؟

گفتند: عراقیه دیگه

گفتم : چطوری اسیرش کردین؟

باز هم زدند زیر خنده و گفتند:

مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده

تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی

گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟

گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد

اینطوری لو رفت ...

 

                                                 منبع: سالنامه فانوس ۱۳۹۰

montazerani بازدید : 591 پنجشنبه 25 خرداد 1391 نظرات (0)


به خدا شرمنده ایم


هنگام جنگ دادیم صدها هزار دارا
شد کوچه های ایران مشکین ز اشک سارا

***

 

 

سارا لباس پوشید ، با جبهه ها عجین شد
در فکه و شلمچه ، دارا بروی مین شد

 

 

***

چندین هزار دارا ، بسته به سر ، سربند
یا تکه تکه گشتند یا که اسیر و دربند

***


سارای دیگری در ، مهران شده شهیده
دارا کجاست ؟ او در ، اروند آرمیده]

 

***

 


دوخته هزار سارا ، چشمی به حلقه در
از یک طرف و دیگر چشمی ز خون دل ، تر

***


سارا سؤال می کرد ، دارا کجاست اکنون ؟
دیدند شعله ها را در سنگرش به مجنون

***


خون گلوی دارا آب حیات دین است
روحش به عرش و جسمش ، مفقود در زمین است

***


در آن زمانه رفتند ، صدها هزار دارا
در این زمانه گشتند ده ها هزار« دارا »

***


هنگام جنگ دارا گشته اسیر و دربند
دارای این زمان با بنزش رود به دربند

***


دارای آن زمانه بی سر درون کرخه
سارای این زمانه در کوچه با دوچرخه

***


در آن زمانه سارا با جبهه ها عجین شد
در این زمانه ناگه ، چادر( لباس جین ) شد

***


با چفیه ای که گلگون از خون صد چو داراست
سارا ، خود از برای جلب نظر ، بیاراست

***


آن مقنعه ورافتاد ، جایش فوکول درآمد
سارا به قول دشمن از اُمّلی درآمد

***


دارا و گوشواره ، حقّا که شرم دارد!
در دستهایش امروز ، او بند چرم دارد

***


با خون و چنگ و دندان ، دشمن ز خانه راندیم
اما به ماهواره تا خانه اش کشاندیم

***


یا رب تو شاهدی بر اعمالمان یکایک
بدم المظلوم یا ا... ، عجّل فرجه ولیّک

***


جای شهید اسم خواننده روی دیوار
آنها به جبهه رفتند اینها شدند طلبکار

montazerani بازدید : 534 پنجشنبه 25 خرداد 1391 نظرات (0)

 

یه روز که خانواده ی اش خونه نبودن ، پسرش رو با خودش آورده بود سر کار

اسم پسرش محمد مهدی بود

حاج احمد از صبح که اومد رفت توی جلسه و محمد مهدی رو پیش من گذاشت

برا جلسه موز خریده بودیم

بعد از جلسه یه مقدار موز اضافه اومد

دیدم محمد مهدی از صبح هیچی نخورده

واسه همین یه موز بهش دادم

همون لحظه حاج احمد کارم داشت و منو صدا کرد

وارد اتاق حاجی که شدم ، محمد مهدی هم پشت سرم داخل شد

حاج احمد تا موز رو دست پسرش دید ، چهره اش بر افروخته شد

تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش

با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسر من موز بدین؟

گفتم : حاجی! این بچه از صبح تا الان هیچی نخورده

یه موز که بیشتر بهش ندادیم ، تازه اونم از سهم خودم بوده

نذاشت حرفم تموم بشه

دست کرد جیبش ، یه مقدار پول بهم داد و گفت:

همین الان میری یه کیلو موز میخری ، میذاری جای این یه موزی که پسرم خورده ...

 

                                          خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی

                                            راوی: محمد حسن سالمی

montazerani بازدید : 493 چهارشنبه 24 خرداد 1391 نظرات (0)


 

 

یه نفر اومده بود مسجد و سراغ دوستان شهید ابراهیم هادی رو می گرفت

بهش گفتم : کار شما چیه؟! بگین شاید بتونم کمکتون کنم

گفت: هیچی! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده؟ قبرش کجاست؟

مونده بودم چی بهش بگم

بعد از چند لحظه سکوت گفتم:شهید ابراهیم هادی مفقود الاثره ، قبر نداره

چرا سراغشو می گیری؟

با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد:

کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش

من دختر کوچیکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه

یه روز بهم گفت: بابا این آقا کیه؟

گفتم: اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند

از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم

هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه

چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم

بهش گفته من ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی

بهش گفته:دختر خانوم ! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم

چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی دعات هم می کنم

بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه: این شهید ابراهیم هادی کیه؟ قبرش کجاست؟

 

... بغض گلوم رو گرفته بود

حرفی برا گفتن نداشتم

فقط گفتم: به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات رو داشته باشه

مواظب نماز و حجابت باش...

 

                                                           خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی

                                                           منبع:کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه ۲۲۰

 

montazerani بازدید : 558 سه شنبه 23 خرداد 1391 نظرات (1)

 

هنوز اذان صبح رو نگفته بودند

یهو دیدم با حالت عجیبی از خواب پرید

بهم گفت: حاجی ! خواب قاصد امام حسین علیه السلام رو دیدم

بهم گفت: امام حسین علیه السلام سلام رسوندند و گفتند به زودی میام به دیدارت

بعد یه نامه از طرف آقا بهم داد که توش نوشته بود:

چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خونی؟!

... گریه می کرد و حرف میزد

صورتش خیس خیس بود

دیگه توی حال خودش نبود

 

... چند شب بعد شهید شد

امام حسین علیه السلام به عهدش وفا کرد...

 

                                           خاطره ای از زندگی شهید محمد باقر مؤمنی راد

                                           منبع: یک جرعه آفتاب ، صفحه ۴۴

 

دوستان عزیز!

یه زیارت عاشورا بیشتر از ۱۰ دقیقه طول نمی کشه

روزانه ۱۰ دقیقه برا امام حسین علیه السلام وقت بذاریم

اشتباه گفتم! برا آرامش خودمون وقت بذاریم...

montazerani بازدید : 536 دوشنبه 22 خرداد 1391 نظرات (0)

 

انباردارمون گفت:

یه بسیجی اینجاست که عوض ده تا بسیجی کار می کنه

میشه این نیرو رو بدی به من تا تو انبار ازش استفاده کنم؟

بهش گفتم: کو؟ کجاست؟

گفت: همون که داره گونی ها رو دو تا دو تا می بره توی انبار

نگاه کردم ببینم کیه

گونی ها جلوی صورتش بود و دیده نمیشد

رفتم نزدیک تر ، نیم رخش رو دیدم

آقا مهدی باکری بود ، فرمانده ی لشکرمون

تا من رو دید ، با چشم و ابرو اشاره کرد که به انباردار چیزی نگم

می خواست کارش رو تموم کنه...

 

... دل توی دلم نبود

اما دستور آقا مهدی بود

نمی تونستم به انباردار بگم این فرمانده لشکره که داره عوض ده تا بسیجی کار میکنه

گونی ها که تموم شد ، آقا مهدی گفت: پاشو بریم

رفتیم و کسی نفهمید فرمانده ی لشکر...

 

                                         خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری

                                         منبع: کتاب خدمت از ماست...۸۲ ، صفحه ۱۵۸

 

montazerani بازدید : 837 یکشنبه 21 خرداد 1391 نظرات (1)

 

نزدیک ساعت سه صبح بود که اومد

یه نقشه هم دستش بود و خیلی خسته به نظر می رسید

ازش پرسیدم چیزی خوردی؟

گفت نه!

اون شب غذا نداشتیم

دلم براش سوخت

سوار ماشین شدم که برم و براش غذا بگیرم

جلوم رو گرفت و نذاشت برم

گفت این وقت شب نمی خواد بری دنبال غذا

هر چی هست بیار می خوریم

چیزی نبود

کمی نان خشک آب زد و خورد

بعدش هم پاشد و رفت کارهاش رو انجام داد

گریه ام گرفته بود

کجای دنیا یه فرمانده لشکر تا ساعت سه گرسنه می موند؟

بعد هم با نون خشک...

 

                                         خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری

                                         منبع: کتاب خدمت از ماست...۸۲ ، صفحه ۱۶۲ 

montazerani بازدید : 587 یکشنبه 21 خرداد 1391 نظرات (1)

 

محمد ابراهیم دانش آموز بود

تعطیلات تابستون که رسید ، گفت می خوام برم شاگردی

بهش می گفتیم: آخه برای ما زشته که تو بری شاگردی کنی

گوش نمی کرد

می گفت: من خوشم نمیاد برم تو کوچه و خیابون وقتمو تلف کنم

رفت و شاگرد یه میوه فروشی شد

اینقدر این بچه توی کارش زحمت می کشید ، که وقتی می یومد خونه حال نداشت

بهشم می گفتم: مادر! کی میگه تو با خودت اینطوری بکنی؟

می گفت: اشکال نداره! زحمت کشی یه نوع عبادته

حضرت علی علیه السلام هم خیلی زحمت می کشید

مگه ما اومدیم توی این دنیا که فقط بخوریم و بخوابیم؟

 

                                      روایتی از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همت

                                       راوی: مادر شهید

montazerani بازدید : 858 جمعه 19 خرداد 1391 نظرات (2)

دختری پنج ساله بود که پدرش آسمانی شد

دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!

ولی هیچوقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد ( بابا)

یک هفته در تب سوخت. . .


اما تو ای فرزند شهید پدری داری به وسعت آسمان

montazerani بازدید : 812 چهارشنبه 17 خرداد 1391 نظرات (0)

شهید حسن صمدی         تاریخ تولد: 1344     تاریخ شهادت: 1365

  محل شهادت: سیستان و بلوچستان

همه که خوابیدند،شروع  کرد به گریه کردن در زیر کرسی.

آن قدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد.این هفتمین شبی بود که این گونه سر به بالین می گذاشت.

شب بعد برخلاف شب های گذشته به طوری خوشحال بود که باعث تعجب و بهت خانواده شده بود.

صبح،خانواده اش او را با لباس سربازی دیدند که به تن کوچکش زار می زد و ساکی که وسایلش را چیده بود.

از همه خداحافظی کرد،مادر،خواهر و نیز پدرش.

اما،پدر هنوز اجازه رفتن را به او نداده بود.وقتی پدر جواب خداحافظی اش را نداد،اشک در چشمانش حلقه زد.بغض در گلویش دوید،جلو آمد و پیشانی پر مهر پدر را بوسه ای زد و رفت و حسرت خداحافظی پدر در دلش،همراه سفرش شد!

هنگام اعزام،پس از سوار شدن به اتوبوس،پر از تمنا به اطراف نگاه می کرد تا شاید از میان انبوه جمعیت،چهره آشنای پدر را ببیند.

ناگهان گرمی دستی را روی شانه اش احساس کرد.

گرمی آشنای دست پدر که برای بدرقه ی دلبندش آمده بود و طاقت نداشت بوسه حسن را بی جواب بگذارد....

(نوشته مستند برگرفته از پرونده شهید حسن صمدی،شهید نیروی انتظامی شهرستان سبزوار)

montazerani بازدید : 584 چهارشنبه 17 خرداد 1391 نظرات (0)

 

همیشه عکس امام روی سینه اش بود

درست روی قلبش

شب عملیات دیدم عکس رو باز کرد

چسبوندش به جیب سمت راست پیرهنش

گفتم چرا مثل همیشه عکس امام رو نزدی روی قلبت؟

گفت: آخه این عملیات آخرمه

یه تیر می خوره توی قلبم و شهید میشم 

نمی خوام به عکس امام تیر بخوره و به ولی ام جسارت بشه...

 

... بعد از عملیات شنیدم شهید شده

رفتم بالای سرش

تیر خورده بود به قلبش

عکس امام خمینی هم سمت راست سینه اش می درخشید

 

                            راوی: حاج آقا هادی پور به نقل از همرزم شهید

montazerani بازدید : 567 سه شنبه 16 خرداد 1391 نظرات (1)

 

می خواستیم بریم عروسی دختر خواهرم

برف اومده بود و هوا خیلی سرد بود

اتفاقاً حسن آقا همون روز برای انجام كار اداری با ماشین سپاه اومده بود

بهش گفتم: مادر جون!

می خواهیم بریم عروسی

هوا خیلی سرده

اگه می تونی ما رو برسون

حسن گفت: مادر جان ، این ماشین بیت الماله

من حق استفاده شخصی از اون رو ندارم...

 

                                        راوی: مادر شهید حسن ستوده

montazerani بازدید : 551 دوشنبه 15 خرداد 1391 نظرات (0)

 

بچه ها رو برده بودیم اردو

برای ناهار رفتیم یه رستوران بین راهی

همه ی معلم ها کنار بچه ها مشغول غذا خوردن شدند

اما شهلا بلند شد و با غذاش رفت بیرون!

نشست پیش فقیری که کنار جاده نشسته بود و غذاش رو با اون خورد

وقتی برگشتیم توی اتوبوس ، بچه ها به خاطر اینکه با گدا غذا خورده ، اذیتش کردند

اولش هیچی نمی گفت

ولی بعد جواب داد: مگه ندیدین موقع غذا خوردن بهمون نگاه می کرد؟

خب منم نتونستم بشینم و راحت غذام رو بخورم

حالا که این کار رو کردم ، وجدانم راحته...

همه ی بچه ها ساکت شدند.

 

                                 خاطره ای از زندگی شهیده شهلا هادی یاسین

                                 منبع: کتاب قاموس عشق ، صفحه ۲۸۵

montazerani بازدید : 645 دوشنبه 15 خرداد 1391 نظرات (0)


با شهید علم الهدی کلاس نهج البلاغه داشتیم

تحقیقی بهمون داده بود که باید ارائه می کردیم

یکی از خواهران رو صدا کرد که تحقیقش رو ارائه کنه

اما ایشون گفت که آمادگی ندارم

نفر دوم و سوم رو هم صدا کرد

اما اونا هم گفتن که فرصت مطالعه نداشتند

یه لحظه دیدم شهید علم الهدی ناراحت شد و از کلاس رفت بیرون

مدام توی حیاط تربیت معلم قدم می زد

خواستیم بریم و ازشون معذرت خواهی کنیم اما خجالت می کشیدیم

رفتیم سراغ شهید جمالپور که استاد فلسفه و دوست ایشون بود

ازش خواهش کردیم که وساطت کنه تا شهید علم الهدی ما رو ببخشه

وقتی شهید جمالپور رفت و از طرف ما عذرخواهی کرد

دیدیم اشکهای شهید علم الهدی جاری شد

همونطور که گریه می کردند ، گفتند:

من از خواهران ناراحت نیستم

دارم برای مظلومیت امیرالمومنین علیه السلام گریه می کنم

ما که شیعه هستیم هم ایشون رو درک نمی کنیم و کتاب گهربارش بینمون مهجوره...

montazerani بازدید : 521 یکشنبه 14 خرداد 1391 نظرات (3)

 

دختر بچه ام خیلی بابایی بود

باباش که شهید شد مدام دلتنگی می کرد

هر روز می رفت جلو عکس باباش می نشست و باهاش حرف میزد

وقتی هم جوابی نمی شنید ، می یومد سراغ من و با گریه می گفت:

چرا بابا جوابمو نمیده!!

کار هر روزش بود

دیگه خسته شده بودم

یه روز که طبق معمول اومد و با گریه از جواب ندادن باباش گلایه کرد

من هم ناراحت شدم و خیلی آروم زدم به صورتش

با گریه بهم گفت: مامان جون! دیگه قول میدم گریه نکنم

این رو گفت و رفت توی اتاقش...

 

... ساعتها گذشت دیدم صدایی از دخترم در نمیاد

رفتم سراغش

دیدم رفته زیر پتو

فکر کردم خوابیده

پتو رو کنار زدم

دیدم عکس باباشو توی بغلش گرفته

برا همیشه خوابیده بود

دیگه نفس نمی کشید

رفت بود پیش باباش

دیگه گریه هاشو نشنیدم...

 

                                       به نقل از : حاج آقا سید حسین مومنی


               این زندگی قشنگ من مال شما

                                                               ایام سپید رنگ من مال شما

               بابای همیشه سالمم را بدهید

                                                              این سهمیه های جنگ من مال شما

montazerani بازدید : 555 شنبه 13 خرداد 1391 نظرات (1)

شکوه خداوند

به دنبال خدا نگرد …..
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست ……
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست …..
خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ….
خدا آنجا نیست ….
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.
در قلبیست که برای تو می تپد ….
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد …
خدا آنجاست …….
در جمع عزیزترین هایت است …
خدا در دستی است که به یاری می گیری …
در قلبی است که شاد می کنی،
در لبخندی است که به لب می نشانی ………
خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ….
لابلای کتاب های کهنه نیست ….

خدا در عطر خوش نان است ،
آنجاست که زندگی می کنی و زندگی می بخشی
خدا در جشن و سروریست که به پا می کنی …
آنجاست که عهد می بندی و عمل می کنی ….
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسانها نگرد …
آنجا نیست ….
او جایی است که همه شادند،
جایی است که قلب های شکسته ای نمانده …
خدا را در غم جستجو نکن،
در کنج خاک گرفته آنچه که سال ها

روایت کرده اند،

نگرد …

آنجا نیست …

خدا را جای دگر باید جستجو کنی ….
جوانمردهایی که با پای پیاده میروند

به جستجوی خدا او را نخواهند یافت …
خدا نزدیکتر از آنست که فکر می کنیم


اینجا ….

همسنگران

حاج حمید

محکآسایشگاه خیریه کهریزک

بنیاد خیریه مهر نور, بنر حمایتی,بنر خیریه,بنر مهر نور

در انتظار یار

سربداران

لوگوي ما

هواداران کربلایی مجید نریمانی

پایگاه سایبری بشارتی هامعبر سایبری منتظران مهدیلوگوي ما

پایگاه مقاومت بسیج شهید شاهسونی

mahdibiya.ir ║ مـهـدے بـیـا

ایثار و شهادت در دفاع مقدس

در انتظار او ...

ذاکرين12

پايگاه اينترنتي كميل

پاتوق عمارها

معبرسايبري ساوه

عطرکربلا


پايگاه اينترنتي كميل


مولامهدی گل یاس

تعداد صفحات : 14

درباره ما
نویسندگان گروه: بگذار گمنام بمانیم http://sarbandhay-khaki.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    لینک دوستان
  • شاهدان زمان
  • تبادل لینک
  • ♦ منتظران شهادت ♦
  • باب اسفنجی
  • تور تایلند
  • گنجینه
  • خاکریز سایبری خادم الشهداء
  • پایگاه فرهنگی مهدیاردوزدوزانی
  • مولا مهدی گل یاس
  • تبادل لینک
  • اس ام اس خنده دار
  • سایت تفریحی و سرگرمی
  • پروژه مقاله برنامه
  • وبلاگ آمنین
  • معبر سایبری♥ســــــاوه♥
  • قندون
  • شهدای شهرستان مهران
  • هیئت منتظران حضرت مهدی (عج)شهرستان مهرا
  • لایسنس موقت نود32 رایگان
  • خرید شارژ ایرانسل
  • ????? ????
  • سایت تفریحی
  • بنر سازان آینده
  • کسب درامد اینترنتی
  • هدف از صالحین تغییر رفتار است
  • نوجوانان پایگاه شهید سید مصطفی خمینی
  • خبرنامه
  • هواداران کربلایی مجید نریمانی
  • پایگاه فرهنگی مذهبی جنگ و زن
  • رزمنده سایبری ولایت
  • سایت تبادل لینک ترانه سکوت
  • طرح با تو حرف می زند
  • چت روم فارسی
  • شهدا
  • «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنیم»
  • شهدای صحنه
  • قلم سرخ
  • لینک باکس اندیشه گستر
  • ازشهداتابهشت
  • دریای بی کران
  • شارژایرانسل
  • هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
  • پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان زنجان
  • خاکیان افلاکی
  • در انتظار یار
  • مرکا(شهدا ذخائر عالم بقا هستند)
  • مرصاد(کمین گاه حق)
  • ahmad kazemi
  • یوسف زهرا(عج)
  • حضرت مهدی(عج)...دلتنگتم
  • نردبان عروج
  • کربلایی 110
  • گروه تواشیح معراج النبی (ص) شهرستان بابل
  • شوریده و شیدا
  • رزمنده سایبری
  • آیینه ی خدا
  • جـــــنـــــگ نـــــــــــــرم
  • خـورشـیـد طــوس
  • قلم بلاگ
  • از عــــمـــــق وجــــــود
  • شـیـطـان پـرسـتـی
  • سیب سلامت
  • به سوی رستگاری
  • ایمان به توانایی های خود
  • ابزارهای رایگان وب ابزارک
  • صراط علی ع
  • جوان آسمانى
  • پایگاه اطلاع رسانی روح الامین
  • لاله های بخش کومله
  • خیمه گاه اباالفضل(ع)
  • عاشقانه های من
  • هوانورد
  • html
  • جمعه و انتظار
  • به یاد اون روزها...!
  • بچه مسجدی ها
  • به دنبال رفیق
  • روزنوشتــــ ـهآیِ من
  • شلمچه سرزمين عاشقان وعارفان
  • به یاد شهدا ، شهدا التماس دعا
  • نمره ما پیش شهدا چنده؟
  • عقربه های زمان....
  • شهید علم الهدی
  • شهید مطهری
  • شهید دیالمه
  • شهید چمران
  • شهید آوینی
  • (our magic teacher)
  • مسعود ده نمکی
  • حب العباس
  • آیه الله مکارم شیرازی
  • ریاست محترم جمهوری
  • سایت تخصصی مقام معظم رهبری
  • دفتر مقام معظم رهبری
  • وب سایت امام خمینی ره
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    شادی روح شهدا صلوات بفرستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 653
  • کل نظرات : 402
  • افراد آنلاین : 17
  • تعداد اعضا : 187
  • آی پی امروز : 130
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 879
  • باردید دیروز : 75
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 954
  • بازدید ماه : 1,145
  • بازدید سال : 27,147
  • بازدید کلی : 1,761,409