گفت «بيا اول بريم يكى از دوستان حسين رو ببينيم. بعد مى ريم بيمارستان.»
دستم را گرفته بود، ول نمى كرد. نگاهش كردم، از نگاهم فرار مى كرد.
گفتم «راستشو بگو. تو چهت شده؟ خبريه؟ حسين ما طوريش شده؟» حرفى نزد. ديگ دستم را رها كرده بود. گفتم «حسين، از اول جنگ ديگه مال ما نيست. مال جنگه، مال شماها. ما هر روز منتظريم خبر شو به مون بدن. اگه شهيد شده بگو كه من يه طورى به خانمش بگم.» زد زير گريه.
حاج حسین خرازی