loading...
پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی×××آدرس جدید ما:http://shohada.louk.ir
تبلیغات ویژه همسنگران

آخرین ارسال های انجمن
montazerani بازدید : 500 شنبه 29 مهر 1391 نظرات (0)

 

ضد انقلاب پادگان رو محاصره کرده بود

نیروهای شهید کاوه کم بودند و اسلحه و مهمات کافی برا مقابله نداشتند

محمود می دونست اگه درگیر بشن ، شکستشون حتمیه

توی همین گیر و دار شهید کاوه تصمیمی گرفت که همه رو شگفت زده کرد

چند تا دودکش حموم رو روی پشت بام پادگان قرار داد

ضد انقلاب با دیدین دودکش ها از دور فکر کرد نیروهای بسیجی برا نبرد کمین کردند

یکی از رزمنده ها رو هم گذاشت روی پشت بام

از هر ادوات جنگی که داشتند یه قبضه تحویلش داد

بهش گفت: هر وقت دستور دادم ، هر دقیقه با یکی از ادوات تیری رو شلیک کن

اون رزمنده هم اینکار رو کرد

یه بار با آر پی جی ، یه بار با کلاش ، یه بار با تیر بار و ... شلیک کرد

نیروهای ضد انقلاب فکر کردند کل نیروهای بسیجی روی پشت بام پادگان کمین کردند

شروع کردند به تیراندازی به سمت پادگان و از اطراف خودشون غافل شدند

شهید محمود کاوه هم با نیروهاش خودشون رو طبق نقشه به پشت ضد انقلاب رسوند

اونا رو غافلگیر کرد و عملیات با کمترین تلفات به نفع اسلام تموم شد ...

 

                                              خاطره ای از زندگی سردار شهید محمود کاوه

montazerani بازدید : 527 جمعه 28 مهر 1391 نظرات (0)

 

احترام خاصی بهم می گذاشت

همیشه جلوم بلند میشد

یه بار که تازه از منطقه برگشته بود ، رفتم توی اتاق تا ببینمش

دیدم بر خلاف همیشه جلوم بلند نشد

مطمئن بودم که اتفاقی براش افتاده

چون سابقه نداشت که با ورود من از جاش بلند نشه

وقتی کنارش نشستم بهم گفت:

شرمنده که نتونستم جلوت بلند بشم

چهار پنج روزه که به دلیل کار زیاد پوتینم رو از پام در نیاوردم

واسه همین پوست پاهام پوسیده و زخم شده

نمی تونم روی پاهام بأیستم...

 

                                خاطره ای از زندگی سردار شهید عباس کریمی

                                راوی : همسر شهید

montazerani بازدید : 564 جمعه 28 مهر 1391 نظرات (0)

 

عراقیها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند

یه روز یکی از بچه ها به نشانه اعتراض تلویزیون رو خاموش کرد

عراقی ها گرفتن و بردنش بیرون

هیچ کس ازش خبر نداشت ...

 

... برا استراحت ما رو فرستادن به حیات اردوگاه

وارد حیات که شدیم اون بسیجی رو دیدیم

یه چاله کنده بودند و تا گردن گذاشته بودنش زیر زمین

شب که شد صدای الله اکبر و ناله های اون بسیجی بلند شد

همه نگرانش بودیم

صبح که شد گفتند شهید شده

خیلی دوست داشتیم علت ناله و فریاد دیشبش رو بدونیم

وقتی یکی از نگهبانا علتش رو گفت مو به تنمون راست شد

می گفت: زیر خاک این منطقه موشهای صحرایی گوشت خوار وجود داره

موشها حس بویائی قوی دارن

وقتی متوجه دوستتون شدن بهش حمله کردن و گوش بدنش رو خوردن

علت شهادت و ناله هاش هم همین بوده

صبح که بدنش رو آوردیم بیرون تکه تکه شده بود...


montazerani بازدید : 755 شنبه 22 مهر 1391 نظرات (0)

 

قد بلند بود و هیکل درشت

توی مدرسه دروازبان می ایستاد

هر وقت می دیدمش بهش می گفتم:

تو با این هیکلت خیلی تابلوئی ، آخرش هم سیبل میشی! ...

 

... گذشت و رفتیم جبهه

عملیات فاو بود

از رودخونه که گذشتیم خوردیم به سیم خاردارهای حلقوی

دشمن حسابی آتیش می ریخت

باید از سیم خاردارها هر طور شده عبور می کردیم ، وگرنه بچه ها قتل عام می شدند

توی فکر عبور بودیم که دیدم ستون حرکت کرد

جلوتر که رفتم دیدم یه نفر خودش رو انداخته روی سیم خاردار

از قد بلند و هیکل درشتش فهمیدم دوستمه

خودش رو فدا کرد که عملیات لو نره و بچه ها قتل عام نشن

سیم خاردار بدنش رو تکیه تکه کرد

یاد روزی افتادم که بهش می گفتم بالاخره سیبل میشی

شده بود مث یه سیبل سوراخ سوراخ ...


montazerani بازدید : 498 شنبه 22 مهر 1391 نظرات (0)

 

لباسها براش گشاد بود

همیشه یه دستش به کلاهش بود ، یه دستش به شلوارش

هر چه گشتند پیراهنی که اندازش باشه پیدا نکردند ...

 

... بعد از پانزده سال گروه تفحص پیداش کرد

تمام استخواناش رو توی همون پیراهن گشادش جا دادند

حالا دیگه پیراهن اندازه اش شده بود ...



montazerani بازدید : 523 جمعه 21 مهر 1391 نظرات (0)

 

بچه بود

اونقدر برا اومدن به جبهه التماس کرد که کلافه شدم

کارش شده بود گریه و التماس

آخر سر فرستادمش مخابرات تا بی سیم چی بشه

رفت آموزش دید و برگشت

اتفاقا شد بی سیم چی خودم...

 

... یه شب توی عملیات اتیش دشمن زیاد شد

همه پناه گرفتند و خوابیدند روی زمین

یه لحظه این بچه رو دیدم که بی سیم روی دوشش نیست

فکر کردم از ترس پرتش کرده روی زمین

زدم توی سرش و گفتم: بی سیم کو بچه ؟!

با دست  به زیر بدنش اشاره کرد

دیدم بی سیم رو گذاشته زمین و رویش خوابیده

نگاهم کرد و گفت:

اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی سیم رو بر میداره

ولی اگه بی سیم ترکش بخوره و از کار بیفته ، عملیات لنگ می مونه...

 

... مخم تاب برداشت

زبونم بند اومده بود از فکر بلندش

montazerani بازدید : 480 پنجشنبه 20 مهر 1391 نظرات (0)

 

عراق منطقه رو زیر آتیش شدید گرفته بود

صدای سوت چند تا خمپاره نظرمون رو جلب کرد

حاج آقا میثمی رو به زور هل دادیم توی یه سنگر

سنگر کوچیک بود و در حالت عادی بیشتر از دو نفر جا نمیشد

اما پنج نفر از بچه ها با شنیدن سوت خمپاره پریده بودن توی سنگر

حاج آقا میثمی بهم گفت: می دونی چرا توی سنگر به این کوچیکی جا شدیم؟

گفتم : نه حاجی! چرا؟

گفت: به خاطر ترس! اگه انسان از خدا هم بترسه ، دنیا براش کوچیک میشه!!!

 

                               خاطره ای از زندگی شهید حجه الاسلام عبدالله میثمی

                               راوی : همرزم شهید

montazerani بازدید : 541 چهارشنبه 19 مهر 1391 نظرات (0)

 

قرآن خوندن بلد نبودم چون سواد نداشتم

خیلی دلم می خواست که بتونم قرآن بخونم

یه شب مثل همیشه وضو گرفتم

چند سوره ای که از قرآن حفظ بودم رو خوندن و خوابیدم

خواب کاظم رو دیدم که یه قرآن دستش بود

قرآن رو داد به من و گفت: مادر جان! باز کن و بخون

گفتم: پسرم! من که خوندن بلد نیستم ، سواد ندارم که عزیزم

کاظم دستی روی سینه ام کشید و گفت: مادرجان بخون

در کمال ناباوری قرآن رو باز کردم و خوندم...

 

... از خواب که بیدار شدم هنوز صدای کاظم توی گوشم بود که می گفت: بخوان

رفتم و قرآن رو برداشتم و شروع کردم به خوندن

شوهرم هاج و واج مونده بود که چطور قرآن خوندن رو یاد گرفتم

بچه هام از روان خوندن من متعجب شده بودن و خیره بهم نگاه می کردند...

 

                                 خاطره ای از زندگی سردار شهید کاظم نجفی رستگار

                                  راوی: مادر شهید

montazerani بازدید : 633 شنبه 15 مهر 1391 نظرات (2)

 

داشتم خونه رو مرتب می کردم

حسین گوشه ی اشپزخونه نشسته و به نقطه ای خیره شده بود

اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم جواب نداد

رفتم جلوش و گفتم: حسین؟! ... حسین؟! ... کجایی مادر؟!

یهو برگشت و بهم نگاه کرد

گفتم: حسین جان! کجایی مادر؟!

خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان

ار تعجب خنده ام گرفت.

بهش گفتم: قبرت؟! ... قبرت کجاست مادر جون؟!

گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴

چیزی نگفتم و گذشت ...

 

... وقتی شهید شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم

با کمال تعجب دیدم دقیقا همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود

پشتم لرزید ، فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده...

 

                                             خاطره ای از زندگی شهید حسین فهمیده

                                              راوی : مادر شهید

montazerani بازدید : 520 شنبه 15 مهر 1391 نظرات (0)

 

جنگ که شروع شد علیرضا ۱۷ سالش بود

دلش می خواست برود جبهه ولی به خاطر سن کمش نمیذاشتن

به هر زحمتی بود مخفیانه رفت جبهه

توی منطقه کارای عجیبی انجام می داد

ادوات جنگی اختراع می کرد

یه چیزی ساخته بود به نام تیربار آرپی جی

با این دستگاه می تونستند پشت سر هم تعدادی آر پی جی شلیک کنند

اونقدر خوش فکر بود که با اون سن کمش شد فرمانده تخریب

توی ۲۴ سالگی هم در حال خنثی کردن یه مین پودر شد

رفت پیش معشوقش ...

 

                          خاطره ای از زندگی سردار شهید علیرضا عاصمی

montazerani بازدید : 580 پنجشنبه 13 مهر 1391 نظرات (0)

 

عراقیها طبق روال هر سال برای روحیه دادن به مردم جشن گرفته بودند

جشن توی استادیوم ورزشی برگزار شده و بخاطر تبلیغات زیاد کلی جمعیت اومده بود

مراسم به طور زنده از تلویزیون پخش میشد

یکی از برنامه ها آتش زدن عکس امام خمینی ره بود

می خواستند شخصیت حضرت امام ره رو پایین بیارن

وقتی عکس امام وارد استادیوم شد ، همه برای دیدن آتش زدن عکس پایکوبی کردند

اما اتفاق عجیبی افتاد

وقتی مشعل آتش رو زیر عکس امام قرار می دادند ، آتش خود به خود خاموش میشد

یه لحظه کل استادیوم رو سکوت فرا گرفت

چند بار آتش آوردند ، اما هر بار مشعل تا زیر عکس امام قرار می گرفت خاموش میشد

همه متعجب بودند از این اتفاق

سه بار این کار رو تکرار کردند ، اما بی فایده بود

آخرش از آتش زدن عکس صرف نظر کرده و با عصبانیت عکس امام رو بردن بیرون

اما کسی نتونست پاسخی برای مردم توی استادیوم پیدا کنه

این صحنه از تلویزیون هم پخش میشد و جایگاه معنوی امام رو به همه نشون داد...

 

                                                   منبع: نشریه با شهدا در جمعه ، شماره ۷۱


montazerani بازدید : 553 پنجشنبه 13 مهر 1391 نظرات (0)

 

رفیقش لحظات آخر شهادت انگشترش رو داده بود به سید مجتبی

رفته بود آبادان

انگشتر رو توی حمام آبادان جا گذاشته و برگشته بود ساری

وقتی فهمید انگشتر رو جا گذاشته بهم گفت:

می خوای معجزه ی شهدا رو ببینی؟

گفتم: منظورت چیه؟

گفت: بیا کنارم بشین

کنار سید مجتبی رو به قبله نشستم

شروع کرد به خوندن زيارت عاشورا به نيابت از دوست شهيدش

خطاب به ايشون می گفت: دوست شهیدم! من كه تو رو می شناسم

اما كاری كن كه خانومم بهت اعتقاد پيدا كنه...

 

... صبح روز بعد از خواب كه بيدار شدم ، دیدم سيد مجتبی داره گریه می کنه

گفتم چی شده؟

به مفاتیح روی طاقچه اشاره کرد

صحنه ی عجیبی دیدم

انگشتر دوست شهیدش که توی آبادان جا مونده بود روی مفاتیح قرار داشت ...

 

                                       خاطره ای از زندگی جانباز شهید سید مجتبی علمدار

                                       راوی : همسر شهید


montazerani بازدید : 615 پنجشنبه 13 مهر 1391 نظرات (0)

 

با یه موتور درب و داغون می یومد کمیته

سر و کله اش که پیدا میشد بچه ها تیکه بارش می کردند

- آقای بروجردی! پارکینگ ماشین های ضد گلوله اون طرفه ، برو اونجا پارکش کن

- حاجی ! حیفه اینو سوار میشی ها! میدونی بهش خط بیفته چی میشه؟!

- حاجی بده ببرمش روش چادر بکشم تا آفتاب نخوره ، حیفه

بروجردی هم کم نمی آورد

موتور رو داد به این آخری و گفت:

بارک الله! ببر چادر بکش روش ، فقط مواظب باشیا ، ما همین یه وسیله رو داریم ...

 

                                             خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد بروجردی

                                              منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید بروجردی "

montazerani بازدید : 563 چهارشنبه 12 مهر 1391 نظرات (0)

 

گرماى هوا همه رو از پا انداخته بود

بيمارستان پر شده بود از آدمای گرما زده

حاج حسین هم گرما زده شده بود و بستری اش کردیم

دكتر بهش سرم وصل کرد و گفت: بهش برسيد. خيلى ضعيف شده

براش کمپوت گیلاس آوردم اما هر کاری کردم نخورد

گفتم: آخه چرا نمی خوری؟

گفت: همه ی اینایی که اینجا بستری شدند مث من گرما زده شدند

من چه فرقی باهاشون دارم که باید کمپوت گیلاس بخورم؟!

گفتم: حسين آقا! به خدا به همه گيلاس داديم. اين چند تا دونه مونده فقط

گفت : بچه های لشکر چی؟!

هر وقت همه بچه هاى لشكر گيلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم...

 

                              خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی

                               منبع : کتاب یادگاران " خاطرات شهید خرازی "

montazerani بازدید : 535 شنبه 08 مهر 1391 نظرات (1)

یه روز اومد و گفت: خانه یمان را باید عوض کنیم. علتش رو که پرسیدم ، گفت: یکی از پزسنل نیروی هوایی با هشت تا بچه در یک خونه ی دو اتاقه زندگی می کنند. این خونه برای ما بزرگه ، ما میریم آنجا ، اونا بیان اینجا. آن آقا وقتی فهمید فرمانده ی نیروی هوایی می خواهد خانه اش را به او بدهد ، کلی اصرار کرد که نه! ولی با پافشاریِ عباس قبول کرد و ما خانه مان را به آنها دادیم.

                        زهد دل بریدن از دنیا نیست ، دل نبستن به دنیاست...

montazerani بازدید : 610 جمعه 07 مهر 1391 نظرات (0)

 

یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود

خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم

تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد

بلند شد اومد جبهه

یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم

می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم

یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...

 

... اجازه گرفت و  رفت مشهد

دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه

توی وصیت نامه اش نوشته بود:

در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم

آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...

 

...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود

نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر

گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام

آقا جان چشم به راهم نذار...

توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود

شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده

دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...                            

      

                                         خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی

                                         راوی : حاج مهدی سلحشور ، همرزم شهید

 

ولادت با سعادت علی بن موسی الرضا علیه السلام بر تمامی شیعیان جهان مبارکباد

montazerani بازدید : 507 پنجشنبه 06 مهر 1391 نظرات (1)

 

قبل از انقلاب دستگیر شد

با شکنجه نتونستن چیزی از زیر زبونش بکشند

انداختنش توی سلول یه کمونیست

اون هم می دونست عبدالله حساسه

تا آب یا غذا می آوردن ، اول می خورد تا عبدالله نتونه بخوره

نماز خوندن و قرآن خوندن عبدالله رو مسخره می کرد ...

 

... شب جمعه دلش بدجوری گرفته بود

شروع کرد به دعای کمیل خوندن

تا رسید به این جمله:

خدایا! اگه در قیامت بین من و دوستانت جدایی اندازی

و بین من و دشمنانت جمع کنی ، چه خواهد شد؟

نتونست جلو خودش رو بگیره

افتاد به سجده و زار زار گریه کرد

وقتی سرش رو بلند کرد دید هم سلولی کمونیستش هم منقلب شده

سرش رو گذاشته بود کف پای عبدالله و زار زار گریه می کرد

 

خاطره ای از زندگی روحانی شهید عبدالله میثمی

منبع : کتاب یادگاران  " خاطرات شهید میثمی "

montazerani بازدید : 486 چهارشنبه 05 مهر 1391 نظرات (0)

 

پول ها و طلاهاش رو داد و خداحافظی کرد

داشت از در ستاد پشتیبانی جنگ می رفت بیرون که مسئول ستاد گفت:

مادر! رسیدتون رو نمی گیرین؟

پیرزن لبخندی زد و گفت:

من برای دادن شوهر و دوتا پسرم از کسی رسید نگرفتم

اینا که دیگه چیزی نیست...

 

montazerani بازدید : 471 چهارشنبه 05 مهر 1391 نظرات (0)

 

اول كه رفته بوديم گفتند كسی حق ورزش كردن نداره

يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد

مامور عراقي تا ديد ، خودكار و كاغذ برداشت و اومد برا نوشتن اسم دوستمون

گفت : ما اسمك؟ اسمت چيه؟

رفيقمون هم كه شوخ بود ، برگشت گفت : گچ پژ

باور نمي كنيد

تا چند دقيقه اون مامور عراقی هر كاری كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست

آخرشم ول كرد گذاشت و رفت

ما هم همينطور می خنديديم...

 

montazerani بازدید : 539 چهارشنبه 05 مهر 1391 نظرات (0)

 

نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رو می گرفت

وقتی حاجی برا سركشی اومد ، پیرزن رفت ملاقاتش ...

 

... یه هفته بعد از اون ملاقات پسر پيرزن اومده بود برا تشکر 

می گفت: حاج احمد مشكلم رو حل كرده

بعدها فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه داشته می افتاده زندان

حاج احمد هم بخشی از ارثيه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده بود رو میده به پيرزن

پیرزن هم پول دیه پسرش رو می پردازه و از زندان آزادش می کنه ...

 

                                    خاطره ای از زندگی شهید حاج احمد کاظمی

                                    راوی: یکی از همکاران شهید

 

وقتی فکر می کنم و می بینم اگه موقعیتش پیش بیاد نمی تونم از صد هزار تومن هم بگذرم ، تازه فرق خودم رو با شهید پیدا می کنم...

خدایا ! معرفت شهید کاظمی رو بهم بده

تا یاد بگیرم بخشنده بودن رو....

montazerani بازدید : 894 شنبه 01 مهر 1391 نظرات (1)

 

داشتیم مهمات بار می زدیم برا منطقه

وسط کار یهو چشمم خورد به یه خانوم ، با چادر مشکی

پا به پای ما کار می کرد و مهمات می ذاشت توی جعبه

تعجب کردم

وقتی تعجبم بیشتر شد که دیدم بچه های دیگه اصلاً حواسشون بهش نیست

انگار هیچکی اون خانوم رو نمی دید

رفتم جلو ، سینه ام رو صاف کردم و با احترام گفتم:

خانوم! جایی که ما مردها هستیم ، شما نباید زحمت بکشین

رویش طرف من نبود ، تمام قد ایستاد و فرمود:

مگه شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟

یاد امام حسین علیه السلام از خود بیخودم کرد

گریه ام گرفته بود

خانوم زینب سلام الله علیها فرمودند:

هر کسی که یاور ما باشه ، ما هم یاری اش می کنیم ...

 

                                      خاطره ای از زندگی سردار شهید عبدالحسین برونسی

                                       منبع: کتاب خاک های نرم کوشک ، صفحه ۲۰۱

 

آنان که رفتند ، کاری حسینی کردند

و آنان که مانده اند ، باید کاری زینبی کنند

 

montazerani بازدید : 681 جمعه 31 شهریور 1391 نظرات (0)

 

خواستگارای زیادی داشتم

یه شب خواب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رو دیدم

خوابم رو برای اهل دلی تعریف کردم

بهم گفت: تعبیرش اینه که با یه سید ازدواج می کنی ...

 

.... یکی دو ماه بعد آقا سید مجتبی  اومد خواستگاریم

وقتی خواستم باهاش صحبت کنم ، آقا سید مجتبی گفت:

قرآن رو باز می کنم ، اگه خوب اومد با هم حرف می زنیم

قرآن رو که باز کرد

چشممون خورد به نام زیبای پیامبر و سوره محمد صلی الله علیه و آله و سلم اومد

خوابم تعبیر شد و با پسری از نسل پیامبر زندگیمو شروع کردم...

 

                                   خاطره ای از زندگی شهید سید مجتبی علمدار

                                   راوی : سیده فاطمه موسوی "همسر شهید"

montazerani بازدید : 600 پنجشنبه 30 شهریور 1391 نظرات (0)

 

یه بسیجی تیر خورده و به شهادت رسیده بود

به اتفاق حاج احمد کریمی رفتیم بالای سرش

حاج احمد گفت: من دلم نمی خواد اینجوری شهید بشم

من از خدا خواستم اگه قراره شهید بشم ، مث امام حسین ارباً اربا بشم

دلم می خواد مثل مولام در راه خدا تیکه تیکه بشم

دوست حاج احمد گفت: حاجی! نداشتیما!...

ما قرار گذاشتیم با هم شهید بشیم ، یادت نرفته که؟!

حاج احمد کریمی گفت: قرار داشتیم یا نداشتیم ، من دیگه می خوام برم...

 

... چند روز بعد حاج احمد کریمی به آرزوش رسید

گلوله خمپاره بهش خورد و تیکه تیکه شد

از تمام بدنش فقط یه گونی باقی موند

پاره های بدنش رو جمع کردیم و گذاشتیم توی آمبولانس

رفیق حاج احمد اومد و گفت: چی شده؟!!

گفتم: حاج احمد کریمی شهید شد

گفت: یعنی چی شهید شد؟ ما قرار داشتیم با هم شهید بشیم

گفتم: قرار داشتین یا نداشتین ، حاج احمد شهید شد

گفت: پیکرش کجاست؟

گفتم: تمام بدنش شده یه گونی ، گذاشتیم پشت آمبولانس

رفت سمت آمبولانس تا تیکه های بدن حاج احمد رو ببینه

همینطور که داشت می رفت سمت آمبولانس یه ترکش اومد و سرش رو قطع کرد

به آرزو و قرارش با حاج احمد رسید

انگاری خدا پای قول و قرارشون رو امضا کرده بود...

 

                                      خاطره ای از زندگی سردار شهید احمد کریمی

                                      راوی : سردار جانباز حاج حسین یکتا

montazerani بازدید : 920 چهارشنبه 29 شهریور 1391 نظرات (1)

 

يكی از افسران عراقی اسیر شده بود

به شدت احتیاج به خون داشت

چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن

اما افسر عراقی قبول نمی کرد

می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم

بچه ها نا امید شده بودن و آستين ها رو پايين می آورند

مهدی باكری وارد شد و با شنيدن  ماجرا خندید و گفت :

ما انسانيم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه

پزشک با زور به افسر عراقی خون تزريق کرد ...

 

                                خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری

                                منبع: نشریه با شهدا در جمعه

montazerani بازدید : 614 سه شنبه 28 شهریور 1391 نظرات (0)

 

اسیر شده بودیم

قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن

بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن

اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود

یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:

من نمی تونم نامه بنویسم

از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ

می خوام بفرستمش برا بابام

نامه رو گرفتم و خوندم

از خنده روده بُر شدم

بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود ...

 

میلاد با سعادت کریمه ی اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر بر همه ی شیعیان جهان ، بالاخص دختران ایران زمین مبارک باد

 

montazerani بازدید : 606 سه شنبه 28 شهریور 1391 نظرات (0)

 

نماز شبش رو که می خوند ، تا صبح بیدار می موند

ما رو هم برا نماز بیدار می کرد

بعد از نماز با بچه ها ورزش می کردیم و نهایتاً می رفت سر کار

هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع وقت می ذاشت برا بچه ها

بهشون می گفت درباره هر چی دوست دارین حرف بزنین

روزهای جمعه هم می یومد و می گفت: امروز می خواهم یک کار خیر انجام بدهم

بعد وضو می گرفت و می رفت توی آشپزخانه

در رو می بست و شروع می کرد به شستن ظروف و ...

 

                                                   خاطره ای از زندگی شهید صیاد شیرازی

                                                    راوی: همسر شهید

montazerani بازدید : 681 سه شنبه 28 شهریور 1391 نظرات (0)

شهید حمید شیخ الاسلامی

 

حمید که توی جبهه بود خواب عجیبی دیدم

خواب دیدم رفته ام زیارت حرم آقا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم

موقع زیارت چشمم خورد به کاغذی که شبیه یه تابلو چسبیده بود به ضریح پیامبر

روی کاغذ نوشته بوده : شهید حمید شیخ الاسلامی

 

... حمید که از جبهه برگشت خوابم رو براش تعریف کردم

تا تعریف کردم فقط لبخند زد

چند روز بعد با سپاهیان حضرت محمد صلی الله علیه و آله رفت جبهه

سفر آخرش بود و شهید شد

از کل بدنش فقط یکی از پاهاش رو برامون آوردند

رفت به مهمونی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم

 

                                          خاطره ای از زندگی شهید حمید شیخ الاسلامی 

                                          منبع: کتاب کرامات شهدا ... راوی: برادر شهید

 

بار دیگر گستاخی و حماقت ابوجهل های زمان ، قلب مسلمین جهان را به درد آورد

ما عاشورائیان تاب و تحمل این اهانت را نداریم

بی حرمتی به رسول مهربانی ها ،جرئت خاموشی را از من گرفت

خواب را بر چشمانتان حرام می کنیم ای یزیدیان زمان

باشد که با حماقت خود ، در دریای خروشان خشم مسلمین به درک واصل شوید...

انشاءالله

montazerani بازدید : 498 دوشنبه 27 شهریور 1391 نظرات (0)

 

جلوی مادر با ادب می نشست و می گفت:

- من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟

مادر: خب معلومه! خدا رو

- امام حسین علیه السلام رو بیشتر دوست داری یا خدا رو ؟

مادر: امام حسین علیه السلام رو هم برای خدا می خوام

- پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین علیه السلام بشم؟!

 

اینجوری مادرش رو راضی کرد و رفت ... رفت و فدای امام حسین علیه السلام شد

montazerani بازدید : 461 دوشنبه 27 شهریور 1391 نظرات (0)

 

توی جاده داشت می رفت که ترکش خمپاره سرش رو بُرد

بچه ها در کمال تعجب دیدند سر بریده لبهاش تکون می خوره و " یا حسین " میگه ...

 

... کوله پشتی اش رو باز کردند ، سه تا آرزو کرده بود:

- خدایا! امام حسین علیه السلام لب تشنه شهید شد ، منم میخام تشنه شهید بشم

بچه ها تحقیق کردند

دیدند تانکرای اب گردانشون خالی بوده و فرمانده تقاضای اب کرده

اولین دعاش مستجاب شد و تشنه لب شهید شد

 

- خدایا ! سر مبارک اربابم حسین علیه السلام رو از پشت بریدند

منم میخام سرم از پشت قطع بشه.

رزمنده ها میگن ترکش از پشت سر شهید آقاجانی رو قطع کرده

دومین آرزوش هم برآورده شد

 

- خدایا! سر بریده ی امام حسین علیه السلام بالای نی قرآن می خواند

من دلیلش رو نمی دونم ،اما دلم میخاد وقتی شهید شدم ، سر بریده ام " یا حسین " بگه

سومین آرزوشم ...

 

                                      خاطره ای از زندگی طلبه ی شهید مصطفی آقاجانی

                                      منبع: نشریه ی با شهدا در جمعه

 

به قول حاج حسین یکتا: جبهه سرزمین آرزوهاست

یعنی رزمنده ها ارزو می کردند به خواسته هاشون می رسیدند

خدایا ما هم آرزوهای قشنگی داریم ، آرزو به دلمون نکن... آمین

montazerani بازدید : 740 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

 

چند تا بسیجی داخل جیپ بودند که یهو شیمیایی زدند

همه ماسکهاشون رو در اوردند و زدند روی صورتاشون

یکی از بچه ها ماسک نداشت

همه ی بچه ها ماسکها رو در اوردند و انداختن روی زمین

هیچکی حاضر نبود ماسک بزنه

بالاخره یکی ، بقیه رو قانع کرد...

 

... لحظاتی بعد سرفه های شدیدش شروع شد

دوستاش از زیر ماسک هاشون نگاش می کردند

زار زار گریه می کردند و ناله سر می دادند ...

 

montazerani بازدید : 564 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

 

سال آخر دبيرستان بود

شب با مهمون غريبه اى اومد خونه

شام بهش داد و حسابى ازش پذيرايى كرد

مى گفت: از شهرستان اومده و توی تهران آشنایی نداره

فردا صبح اداره ى ثبت كار داره ، بعدش میره

 

... دلش نمى آمد كسى گوشه ى خيابان بخوابه

به بزرگی دلش غبطه خوردم

 

                             خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری

                              منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید باقری "

montazerani بازدید : 733 سه شنبه 21 شهریور 1391 نظرات (3)

 

توی تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یه شهید شانزده ساله رو پیدا کردیم

گناهان هر روزش رو توی اون یادداشت کرده بود.

گناهان رو که می خوندم ، اینا بودن:
• سجده نماز ظهر طولانی نبود

• زیاد خندیدم

• هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد



 

... دارم فکر می کنم چقدر از این پسر شانزده ساله کوچکترم...!

هر چه بیشتر فکر می کنم ، بیشتر به درازای فاصله ام با خدا پی می برم

هر چی فکر می کنم بیشتر افسوس می خورم

 


montazerani بازدید : 795 دوشنبه 20 شهریور 1391 نظرات (0)

 

استخوان های مچش زده بود بیرون

دوتا انگشتش هم قطع شده بود

گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم

خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری

شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم

بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟

گفت: دردش هم لذته ، نیست؟

 

                                منبع: کتاب یادگاران " خاطرات پزشکان"

 

واقعا چی می دیدند ، من نمی دونم!

فقط می تونم بگم تمام دردهای دنیا رو به زانو در آورده بودند این مردان آسمونی

حتی مرگ رو هم به شوخی گرفته بودند

دمشون گرم! کاش نصیب ما هم بشه این زندگی

اللهم الرزقنا...

montazerani بازدید : 985 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (1)

 

نصفه شب بود

چشم چشم رو نمى ديد

سوار تانك بودیم ، وسط دشت

كنار برجك نشسته بودم

ديدم يكى پياده میاد

به تانك ها نزديك مىشد ، چند لحظه توقف می کرد ، می رفت سراغ بعدی

سمت ما هم اومد

دستش رو دو پايم حلقه كرد

پايم رو بوسيد و گفت «به خدا سپردمتون.»

گفتم «حاج حسين؟»

گفت «هيس! اسم نيار.»

رفت طرف تانك بعدى

تازه فهمیدم پای رزمنده ها رو می بوسه

گفت اسمشو نیارم که کسی نفهمه پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه

خدائیش آسمونم در مقابل بزرگی چنین مردانی کم آورده بود...

 

                                   خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی

                                   منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید خرازی "

montazerani بازدید : 566 شنبه 18 شهریور 1391 نظرات (0)

 

آیا می دانید ...

... که مهریه همسر شهید زنگ ابادی یک سری کامل از کتابهای شهید مطهری (ره) بوده است؟!

... که شهیدان پوراکبر ، یعقوبی و جعفری آنچنان تکه تکه شدند که کل بدنشان در یک چفیه جا شد؟!

... که شهید زندیه دعای کمیل را در حالت سجده می خواند؟!

... که شهید دهنوی دعای ندبه را از حفظ و در حال پیاده روی در لشکر می خواند؟!

 



montazerani بازدید : 898 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)

اولين روزهاي عمليات ثامن الائمه(ع) بود. عمليات سه محور داشت كه يكي از اين محورها، پل حفار شرقي نام داشت و نقطه الحاق ساير محورهاي عملياتي هم بود. در اين منطقه بايد پيشروي عراقي ها از كارون پس زده مي شد و آنها را كه از كارون گذشته بودند و تا جاده اهواز - ماهشهر رسيده بودند به پشت كارون مي فرستاديم و با الحاق نيروها در منطقه حفار شرقي، پشت عراقي ها را كامل مي بستيم و آنها كامل به آن طرف كارون ريخته مي شدند.
من و يكي از دوستانم به نام «عليرضا خوش چهره» و تعداد ديگري از بچه ها با هم بوديم و نقطه اي كه براي ما مشخص كرده بودند، همان پل حفار شرقي بود. به منطقه كه رسيديم، تمام روز درگيري داشتيم و تا غروب همين طور درگير عمليات بوديم و با رسيدن شب ديگر تقريباً صداي درگيري خوابيده بود و تك و توكي صداي شليك مي آمد. وانت غذا سررسيد و به سرعت غذاي بچه ها را كه از لطف خدا غذاي گرمي هم بود تقسيم كرد. آن موقع غذا را در كيسه هاي پلاستيكي مي ريختند و به اولين نفري كه صدا مي زدند برادر بگير، مابقي ديگر آماده بودند و سريع غذا تقسيم مي شد. غذاي آن شب براي ما كه خسته بوديم، خيلي لذت بخش بود. منطقه اي كه در كنار رودخانه بود، شب ها سرد مي شد. ما هم كه بچه خوزستان بوديم و تجربه عمليات ها به ما نشان داده بود كه بايد سبك عمليات كنيم با كمترين لباس و وسايل ممكن براي عمليات مهيا مي شديم و اگر شب هوا سرد مي شد مي دانستيم كه سرماي دو- سه ساعتي است و صبح بلافاصله با طلوع خورشيد هوا خيلي گرم مي شود. در اين عمليات هم همين طور آمده بوديم با لباس كم.
اتفاقاً آن شب غيرمنتظره خيلي سرد شده بود. من و عليرضا خوش چهره لرزمان گرفته بود. سرما مثل قبل نبود. قبلاً تا صبح يك جوري سر مي كرديم و دم صبح كه هوا گرم مي شد دو- سه ساعتي مي خوابيديم، اما اين بار ديگر دنبال اين بوديم كه اگر كسي پيراهن اضافه دارد به ما بدهد تا كمي گرم شويم. از سر اجبار دور و بر را گشتيم. تا اين كه به گوني كمپوت برخورديم. تداركات چي ها گوني ها را كه تحويل مي گرفتند و مي آوردند در سنگرها مي گذاشتند و هر كس مي آمد و برمي داشت. سريع به عليرضا گفتم، بگرد دنبال يك گوني ديگر او هم همان اطراف گوني ديگري پيدا كرد و كمپوت ها را خالي و از گوني ها مثل كيسه خواب استفاده كرديم. آن گوني هاي كمپوت ما را آن شب از سرما نجات داد و توانستيم تا صبح يك استراحت مختصري داشته باشيم.

راوي:هادى نخلستانى

montazerani بازدید : 930 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)




صداي قرچ قرچ قيچي را که شنيدم، نمي دانستم چه اتفاقي برايم افتاده است. نوک قيچي را روي شکمم احساس مي کردم. مي بريد و بالا مي آمد.


من کجا بودم؟


دلم مي خواست چشم هايم را باز کنم. هر چه قدرت داشتم، جمع کردم تا چشم هايم را باز کنم، هيچ وقت فکر نمي کنم باز کردن چشم اين همه مشکل باشد.


اصلا نمي دانستم زنده هستم  يا ...


صداي قيچي، دلم را ريش ريش مي کرد . تنم آنقدر درد داشت که نمي فهميدم قيچي تنم را مي برد يا نه. شايد اسير شده بوديم. بقيه کجا بودند؟  قيچي همين طور مي بريد. حالا بالا رسيده بود و کنار گوشم جير جير مي کرد و مي بريد ...


دقيق که شدم، فهميدم صداي بريدن قيچي، صداي بريدن گوشت نيست . ياد لباس غواصي ام افتادم . حتما کسي داشت لباس غواصي ام را مي بريد. حتما کار از کار گذشته بود . اين همه اطلاعات ...


مگر شهدا را با همان لباس رزم، به خاک نمي سپارند؟ داشتم فکر مي کردم تا يادم بيايد از بين بچه ها آيا کسي از آنها با لباس غواصي دفن کرده اند يا نه؟ قيچي داست قسمت پشت گردنم را مي بريد ...


نمي فهميدم گوشت گردنم بود يا لباس تنم ...


نمي فهميدم قيچي ايراني بود يا عراقي ...


چشمانم را که باز کردم، کيسه خون اولين چيزي بود که ديدم . لوله قرمز آن وصل بود به تنم. من توي اورژانس ساحلي، لباس غواصي ديگر تنم نبود . قيچي کار خودش را کرده بود . محمد رياحي بود، تنگسيري بود، همه بودند . همه لبخند مي زدند .


تنگسيري گفت : چطوري دلاور، شماها همه رو شاد کردين، خدا قوت ...


انرژي ام را جمع کردم و گفتم : محمد ... .


گفت: فرستاديمش اون طرف، فکش تير خورده. خوب مي شه، نگران نباش! خودت چطوري؟ مي توني حرف بزني؟


دوباره نقشه سه بعدي اسکله در ذهنم جا گرفت. گفتم : نقشه ؟!


نقشه را روي تخته پهن کردند و روبرويم گذاشتند. شروع به صحبت کردم . انگشتم را که گذاشتم روي محل راه پله گردان، انگشتم خوني بود .


راه پله خوني شد ...


« اينجا راه پله اس، اينجا نردبانه، اينجا يه توپه، مواظبش باشيد خيلي خطرناکه ... از اين طرف ....

montazerani بازدید : 717 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)




یاد پوتین‎هایی بخیر که مشکی بودند

اما از پس خود ذره‎ای تیرگی و تاریکی به جای نگذاشتند

و جاهایی رفتند که کفشهای دیگر جرأت قدم نهادن به آنها را پیدا نکردند


پ ن :
این روزها تکان های دلمان سطحی شده است
و هیچ  زلزله و شوکی کارساز نیست تا ما را از خواب غفلت بیدارکند
ای مسافران عرش !
از شما دور شده ایم ...
سالهاست راه را گم کرده ایم ...
ای شهید  !! 
ما را ویران کن و بساز ...
با خاک خودت بساز ...
تا کوله بار گناهانمان را دور کنیم تا بلکه شانه هایمان سبکتر شود

montazerani بازدید : 699 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)

درست یادم نیست به کدام شهرستان مسافرت می کردیم . وقتی به یکی از قهوه خانه های وسط راه رسیدیم. توقف کردیم تا چای بخوریم. راننده ی کامیونی با دست و بال روغنی روبروی شهید باهنر نشسته بود و چشم از او بر نمی داشت. حواسم را جمع راننده ی کامیون کردم. دیدم نم نم داره گریه می کند. وقتی مرا متوجه خود دید ، گفت : « برادر! توی کدام مملکت دیدی که وزیر با راننده ی کامیون توی قهوه خانه ای دور افتاده این جوری کنار هم باشند.» دکتر باهنر که متوجه حالات راننده کامیون شده بود ، او را به کنار خودمان دعوت کرد و چند دقیقه با هم حرف زدیم.   
montazerani بازدید : 785 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (1)

اوایل ازدواجمان بود. برای خرید با شهید هاشمی به بازارچه رفتیم. در بین راه با پدر و مادر ایشان برخورد کردیم. سید مجتبی به محض اینکه پدر و مادرشان را دیدند ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شده و بر روی زمین زانو زدند و پاهای آن دو را بوسیدند. این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. سید مجتبی با آن قامت رشید و هیکل تنومند ، در مقابل پدر و مادرش ، خاضع و فروتن بود و احترام آنها را در حد بالایی نگه می داشت.


montazerani بازدید : 728 شنبه 11 شهریور 1391 نظرات (4)
راستی خدا
دلم هوای دیروز را کرده
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد

دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم
الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم
تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند



دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو

دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم
آن را نچینم
دلم میخواهد ...

می شود باز هم کودک شد؟؟؟؟

راستی خدا
دلم فردا هوای امروز را می کند
montazerani بازدید : 1232 شنبه 11 شهریور 1391 نظرات (1)



بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوندی که مرا خلق کرد که در همه شب از خلقت بشر عبادت کنم. ای خداوندا می دانم که به نحو شایسته عبادت و بندگی را انجام نداده ام، ولی دلی اسیر دارم و به بخشایشت نیز امید. خدایا در این زمان که بر ما منت نهادی و تعدادی از خالصان درگاهت و از اولاد و بندگانت یعنی محمد(ص) و ائمه را برای نجات ما و برای اینکه تمامی مسلمین تو را بخوانند واداشتند، پس از این نعمت بزرگ شکرگزاری می کنم. خدایا جهاد و جنگی که مردان بزرگ منتظر آن بوده اند اکنون فراهم شد و کفار می خواهند مسلمین را مورد اذیت و آزار قرار دهند و طبق فرمانی که به پیامبرت فرموده ای: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَ الْمُنافِقينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ‌‍

و طبق دستوراتی که در جاهای دیگر فرموه ای، بر خود دیدم که به جبهه های نور بشتابم و دین تو را یاری کنم، امیدوارم که قبول کنی.

و اگر زبانم را ببندند و اگر چشمانم را سوراخ کنند و اگر انگشتانم را بند بند کنند و اگر روده هایم را از حلقومم بیرون بیاورند و اگر زیر رگبار مسلسل هزار جان بدهم، هرگز تسلیم ظلم و فساد نمی شوم زیرا حق پیروز است.

مادرجان در مرگ من شیون مکن زیرا تو در مقابل حضرت محمد(ص) و بنت او فاطمه زهرا سربلند و با مصمم هستید و اگر به اعمال مسئله برویم من شما را پیش حضرت محمد(ص) سربلند کرده ام زیرا رهبر کبیر انقلاب اسلامی شما را سربلند ساخته اند و چون به فتوای امام شما سربلند شده اید و در مرگ من بی تابی نکنید چون دختر علی(ع) زینب باش زیرا او در یک روز تمام دل قوی خود را در راه اسلام می دهد زیرا کسی که در راه خدا می رود نباید در مرگ او بی تابی کنند و این زمینه ظهور امام زمان(عج) است...

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چند کلمه به عنوان وصیتنامه می نویسم:

1- هرچه خواستید از میراث خودم خرجم کنید.

2- خانه ام در صورت کشته شدنم تعلق به برادر کوچکم محمد اثنی عشری دارد و کسی دیگری حقی ندارد.

3- وصی و همه کاره مادرم می باشد و کسی حق دخالت ندارد.

4- اگر کسی طلبی را ... بابت بدهی به من، به او بدهید چون من فراموش کرده ام.

5- در مرگ من گریه و زاری نکنید چون من راضی نیستم و خون من از خون علی اکبر امام حسین(ع) رنگین تر نیست.

6- برادر کوچکم را خوب تربیت کنید تا ادامه دهنده راهم باشد و به او هیچ ظلمی نشود.

مادر و خواهرانم و برادر اگر از من بدی دیدید حلالم کنید. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

montazerani بازدید : 884 سه شنبه 07 شهریور 1391 نظرات (1)

ارمیا

 

خمپاره ۶۰ ............................... عزرائیل

بسیجی .................................... آهنربا

دوشکا ................................... بلبل خط

کلاشینکف ....................... کلاغ کیش کن

قاطر .................................... ترابری ویژه

مین ضد نفر گوجه ای ..................... پابوس

نماز شب ................................ پا لگد کن

آفتابه ......................................... تک لول

مواد شیمیایی ........... شمر بن ذی الجوشن

وضو

montazerani بازدید : 822 دوشنبه 06 شهریور 1391 نظرات (0)

 

نمی دونستم هر وقت می خواد بره مدرسه وضو می گیره

چند بار دیدم توی حیاط مشغول وضو گرفتنه

بهش گفتم: مگه الان وقت نمازه که داری وضو می گیری؟!

گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه

بهتره انسان می خواد بره مدرسه ، وضو داشته باشه

 

                                         راوی : مادر نوجوان شهید رضا عامری " عکس تزئینی است "

                                         منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه ۵۴

 

چه نگاه قشنگی داشتی بزرگمرد

برای ما هم دعا کن

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:

زیاد وضو بگیرید تا خداوند عمر شما را زیاد کند. اگر توانستید شب و روز با طهارت " وضو " باشید. این کار را بکنید. زیرا اگر در حال طهارت بمیرید ، شهید خواهید بود

 

                                                 منتخب میزان الحمکه ، ص ۵۹۵ ، حدیث ۶۵۳۱

montazerani بازدید : 646 جمعه 03 شهریور 1391 نظرات (1)

جبهه که آمد ، گفتند بچه است ، بهتره امدادگر بشه

هر کس می افتاد ، داد می زد : امدادگر ... امدادگر

اگر هم خودش نمی توانست ، دیگرانی که اطرافش بودند ، داد می زدند:

امدادگر... امدادگر...

 

... خمپاره منفجر شد

اینبار همین بچه ی امدادگر افتاد

رزمنده ها نمی دانستند چه کسی رو صدا بزنن

ولی خودش گفت:

یا زهرا... یا زهرا...

montazerani بازدید : 973 جمعه 03 شهریور 1391 نظرات (0)

 

داخل‌ چادر ، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند ، می گفتند و می‌خنديدند

هر كسی ‌چيزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی بچه‌ها رو شاد می‌كرد

فقط‌ يكی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌!

ساكت‌ گوشه‌ای‌ به‌ كوله‌ پشتی‌ اش‌ تكيه‌ داده‌ بود و توی لاک خودش بود. 

بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن

اما اون چیزی نمی گفت

یهو دیدم‌ رو کرد به جمع و گفت‌:

ـ بسّه‌ ديگه‌، شوخي‌ بسّه‌! اگه‌ خيلی‌ حال‌ دارين‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌

همه‌ جا خوردیم. از اون‌ آدم‌ ساكت‌ اين‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعيد بود. همه ‌متوجه‌ او شدند.

ـ هر كی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جايزه‌ میدم‌

با تعجب‌ گفتم‌: «چه‌ مسابقه‌ای ميخوای‌ بذاری‌»

پرسید: آقايون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترين‌ ساعتها) چیه؟

پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد ، يكی گفت‌:

ـ قبل‌ از اذان‌، دل‌ نيمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌.

ـ غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودين‌.

ـ می ‌بخشين‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!

ـ بَه‌َ، اينم‌ غلطه‌!!

ـ صلاة‌ ظهر و عصر و...!

خلاصه هر كسی یه چیزی گفت‌ و جواب ایشون همچنان " نه " بود

نيم‌ ساعتي‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، همه‌ متحير با كميی دلخوريی گفتند:

«آقا حالگيري‌ می‌كنيا، اصلاً ما نمی ‌دونيم‌. خودت بگو»

 او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد‌ و گفت‌:

ـ از نظر بنده‌ بهترين‌ ساعتها ، ساعتی هستش كه‌ ساخت‌ وطن‌ باشه

ساعتی که دست‌ِكوارتز و سيتي‌ زن‌ و سيكو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌...

بعدش با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ رو برای‌ نماز ظهر آماده‌ كنه

montazerani بازدید : 739 چهارشنبه 01 شهریور 1391 نظرات (0)

 

چپى ها مى گفتند: جاسوس آمريكاست. براى ناسا كار مى كنه

راستى ها مى گفتند: كمونيسته

هر دو برا كشتنش جايزه گذاشته بودند

ساواك هم يه عده رو فرستاده بود ترورش كنه

يه كم اون طرف تر دنيا ، استادى سر كلاس مى گفت:

من دانشجويى داشتم كه همين اخيراً روى فيزيك پلاسما كار مى كرد

اونقدر خوب کار می کرد که به جای بیست ، بهش نمره بیست و دو دادم

توی جبهه هم که بود ، امام هر چند مدتی می گفت:

بگین چمرانم بیاد ببینمش ، دلم براش تنگ شده

 

                       خاطره ای از زندگی سردار شهید مصطفی چمران

                       منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید چمران "

montazerani بازدید : 777 سه شنبه 31 مرداد 1391 نظرات (1)

 

نشستم جلوش

زُل زدم توی چشاش

گفتم: آقا معلم! برا همسرتون درسی ، پیشنهادی ، بحثی نداری؟

گفت: حالا دیگه خونه هم شده مدرسه؟

گفتم : استاد استاده ، چه توی خانه و چه توی مدرسه!

گفت: هر وقت خواستی توی زندگیت نذر کنی ، نذر کن ده شب نماز شب بخونی.

یکی دیگه هم اینکه سحرخیز باش

بچه ها رو هم از همین الان عادت بده به سحرخیزی و نماز شب.

 

                                                                 راوی: همسر شهید کلاهدوزان

montazerani بازدید : 1127 دوشنبه 30 مرداد 1391 نظرات (0)

 

بچه های گردان رو برده بودیم آموزش غواصی

نی های غواصی رو برای تنفس توی دهانشون کردند و رفتند زیر آب

ما هم توی قایق بودیم

 

...صدایی به گوشم رسید

خیلی عجیب بود

دقت کردم ببینم از کجاست

سرم رو نزدیک بردم

دیدم از توی نی ها صدای ذکر می آید

بچه ها زیر آب هم ذکر می گفتند ...

 

montazerani بازدید : 758 یکشنبه 29 مرداد 1391 نظرات (0)

[-] اندازه متن [+]

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و علیا ولی الله و اشهد ان خمینی جلوه الله

خدایا اگر چه لیاقت بندگی و رزمندگی در راهت را ندارم اما آمدم به این میدان نبردبا کفر با آنان که مخالفت با دین تو را میکنند .آمدم با آنانی بجنگم که عزت و شرافت اسلام را مورد هجوم قرار دادند با تمام تجهیزاتی که ابر جنایتکاران در اختیارشان گذاشتند خدایا تو شاهدی که به صغیر و کبیر ما رحم نکردند و با مردم ما چه کردند با اسلام و قران و مساجد تو چه کردند.خدایا تو را شکر میگوییم که این راه را یعنی جهاد در راهت را نصیب این بنده بی لیاقت نمودی . این از بزرگی تو است ای مهربان ای خدای بزرگ روزگاری دل پیامبرت را خون کردند.روزگاری در مسجد کوفه امیرالمومنین را شهید کردند. روزگاری آن جنایت بزرگ را بر اهل بیت امام حسین روا داشتند و امروز نیز نا جوان مردانه ترین جنایات را براین کشور مظلوم اسلامی انجام دادند و میدهند. خدایا دوستان و عزیزانم همه رفتند من ماندم با روی سیاه و خجالت از خود ت.ای کسی که راه اسلام و دینت را به من نشان دادی. پایان راه را شهادت را روزیم فرما که سخت در فراق تو می سوزم در فراق بندگان مخلصت که به سوی تو آمده اند یعنی برادران همسنگرم و توانی برایم نمانده . فراق خودت -فراق دوستانم آنان که به عشق تو سوختند .

خدایا خودت خوب میدانی که زندگی تلخ ترین چیز برایم شده از همه چیز دنیا استعفا داده ام لحظه ایی نیست که مرگ از نظرم دور شود .نزدیک بودنش را احساس میکنم اما یک دلهره ای دارم از اینکه کشته شوم و شهید نباشم وای بر من .....

خداوندا بارها آمدم و برگشتم اما به حق خودت و رسولت و علی و فاطمه ات و همه ی ائمه قسمت میدهم که حالا دیگر با من آشتی کن.میدانم بنده ی بدی بودم.میدانم ولی تو خوبی تو بزرگی تو کریمی تو رحمان و رحیمی با عدالت با من رفتار مکن بلکه با فضلت رفتار کن اگر با ریخته شدن خون ما اسلام حاکم میگردد پس ای دژخیمان کافر با گلوله های خود ما را نقش زمین سازید.ای توپ ها ,خمپاره ها ای موشک ها آماده ی به خون غلتیدنیم .اسلام بالاتر است ای دنیاییان نادان و منحرف آگاه باشید که ما سرباز خمینی بزرگیم ما کفن شهادت که کفن شهادت همان لباس بسیجی است پوشیده ایم و در دریای خون شنا میکنیم تا به ساحل آزادی برسیم.و به شما ای مردم سست عنصر و از خدا بی خبر که هرگز رو به جبهه نکرده اید میگویم:اگر همه در خانه ها و شهر ها بمانید و در کانون گرم خانواده خود باشید و من تا زمانیکه خمینی دستور جهاد بدهد در جبهه خواهم ماند.این بزرگترین افتخار من است و بدانید که روزگاری روزگار حساب است .

و به حسابتان خواهند .ادعای مسلمانی ساده است در عمل باید مردانه بود و بدانید شهادت آرزوی ماست.

و تا زمانیکه خداوند بخواهد و اسلام نیاز به خون داشته باشد میدهیم و با دل و جان و با عشق خون میدهیم و شعارمان شعار حسین است هیهات منه الذله .

من از امام دست بر نخواهم داشت اگر چه خود را لایق سربازی این امام نمیدانم اما دلم خوش است که او امام من است و افتخارم این است که سرباز خمینی هستم و بدانید که هر که از او دست بردارد به نیستی رفته است و هر که یار خمینی شود از همه ی مشکلات و آسیبها در امان است . او امام حق است نائب امام زمان و اطاعت از او بر هر مسلمانی واجب است و تو ای مادر و پدر و خواهرانم و برادرانم صابر باشید و خدای ناکرده دم به شکوه بر نیاورید .امام را یاری کنید و در این مصیبت صبر کنید که ان الله مع الصابرین . مرا حلال کنید عفو کنید که خداوند مرا ببخشد و بیامرزد و شهید قرار دهد . نماز را حجه الاسلام محمد هاشمیان بخواند بر جنازه ام و اگر کفن نصیبم شد همان که از مکه آوردم یک آرم سپاه بر کفنم نصب کنید والسلام .خداحافظ

حاج علی محمدی پور

همسنگران

حاج حمید

محکآسایشگاه خیریه کهریزک

بنیاد خیریه مهر نور, بنر حمایتی,بنر خیریه,بنر مهر نور

در انتظار یار

سربداران

لوگوي ما

هواداران کربلایی مجید نریمانی

پایگاه سایبری بشارتی هامعبر سایبری منتظران مهدیلوگوي ما

پایگاه مقاومت بسیج شهید شاهسونی

mahdibiya.ir ║ مـهـدے بـیـا

ایثار و شهادت در دفاع مقدس

در انتظار او ...

ذاکرين12

پايگاه اينترنتي كميل

پاتوق عمارها

معبرسايبري ساوه

عطرکربلا


پايگاه اينترنتي كميل


مولامهدی گل یاس

تعداد صفحات : 14

درباره ما
نویسندگان گروه: بگذار گمنام بمانیم http://sarbandhay-khaki.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    لینک دوستان
  • شاهدان زمان
  • تبادل لینک
  • ♦ منتظران شهادت ♦
  • باب اسفنجی
  • تور تایلند
  • گنجینه
  • خاکریز سایبری خادم الشهداء
  • پایگاه فرهنگی مهدیاردوزدوزانی
  • مولا مهدی گل یاس
  • تبادل لینک
  • اس ام اس خنده دار
  • سایت تفریحی و سرگرمی
  • پروژه مقاله برنامه
  • وبلاگ آمنین
  • معبر سایبری♥ســــــاوه♥
  • قندون
  • شهدای شهرستان مهران
  • هیئت منتظران حضرت مهدی (عج)شهرستان مهرا
  • لایسنس موقت نود32 رایگان
  • خرید شارژ ایرانسل
  • ????? ????
  • سایت تفریحی
  • بنر سازان آینده
  • کسب درامد اینترنتی
  • هدف از صالحین تغییر رفتار است
  • نوجوانان پایگاه شهید سید مصطفی خمینی
  • خبرنامه
  • هواداران کربلایی مجید نریمانی
  • پایگاه فرهنگی مذهبی جنگ و زن
  • رزمنده سایبری ولایت
  • سایت تبادل لینک ترانه سکوت
  • طرح با تو حرف می زند
  • چت روم فارسی
  • شهدا
  • «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنیم»
  • شهدای صحنه
  • قلم سرخ
  • لینک باکس اندیشه گستر
  • ازشهداتابهشت
  • دریای بی کران
  • شارژایرانسل
  • هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
  • پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان زنجان
  • خاکیان افلاکی
  • در انتظار یار
  • مرکا(شهدا ذخائر عالم بقا هستند)
  • مرصاد(کمین گاه حق)
  • ahmad kazemi
  • یوسف زهرا(عج)
  • حضرت مهدی(عج)...دلتنگتم
  • نردبان عروج
  • کربلایی 110
  • گروه تواشیح معراج النبی (ص) شهرستان بابل
  • شوریده و شیدا
  • رزمنده سایبری
  • آیینه ی خدا
  • جـــــنـــــگ نـــــــــــــرم
  • خـورشـیـد طــوس
  • قلم بلاگ
  • از عــــمـــــق وجــــــود
  • شـیـطـان پـرسـتـی
  • سیب سلامت
  • به سوی رستگاری
  • ایمان به توانایی های خود
  • ابزارهای رایگان وب ابزارک
  • صراط علی ع
  • جوان آسمانى
  • پایگاه اطلاع رسانی روح الامین
  • لاله های بخش کومله
  • خیمه گاه اباالفضل(ع)
  • عاشقانه های من
  • هوانورد
  • html
  • جمعه و انتظار
  • به یاد اون روزها...!
  • بچه مسجدی ها
  • به دنبال رفیق
  • روزنوشتــــ ـهآیِ من
  • شلمچه سرزمين عاشقان وعارفان
  • به یاد شهدا ، شهدا التماس دعا
  • نمره ما پیش شهدا چنده؟
  • عقربه های زمان....
  • شهید علم الهدی
  • شهید مطهری
  • شهید دیالمه
  • شهید چمران
  • شهید آوینی
  • (our magic teacher)
  • مسعود ده نمکی
  • حب العباس
  • آیه الله مکارم شیرازی
  • ریاست محترم جمهوری
  • سایت تخصصی مقام معظم رهبری
  • دفتر مقام معظم رهبری
  • وب سایت امام خمینی ره
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    شادی روح شهدا صلوات بفرستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 653
  • کل نظرات : 402
  • افراد آنلاین : 16
  • تعداد اعضا : 187
  • آی پی امروز : 129
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 876
  • باردید دیروز : 75
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 951
  • بازدید ماه : 1,142
  • بازدید سال : 27,144
  • بازدید کلی : 1,761,406