

من و يكي از دوستانم به نام «عليرضا خوش چهره» و تعداد ديگري از بچه ها با هم بوديم و نقطه اي كه براي ما مشخص كرده بودند، همان پل حفار شرقي بود. به منطقه كه رسيديم، تمام روز درگيري داشتيم و تا غروب همين طور درگير عمليات بوديم و با رسيدن شب ديگر تقريباً صداي درگيري خوابيده بود و تك و توكي صداي شليك مي آمد. وانت غذا سررسيد و به سرعت غذاي بچه ها را كه از لطف خدا غذاي گرمي هم بود تقسيم كرد. آن موقع غذا را در كيسه هاي پلاستيكي مي ريختند و به اولين نفري كه صدا مي زدند برادر بگير، مابقي ديگر آماده بودند و سريع غذا تقسيم مي شد. غذاي آن شب براي ما كه خسته بوديم، خيلي لذت بخش بود. منطقه اي كه در كنار رودخانه بود، شب ها سرد مي شد. ما هم كه بچه خوزستان بوديم و تجربه عمليات ها به ما نشان داده بود كه بايد سبك عمليات كنيم با كمترين لباس و وسايل ممكن براي عمليات مهيا مي شديم و اگر شب هوا سرد مي شد مي دانستيم كه سرماي دو- سه ساعتي است و صبح بلافاصله با طلوع خورشيد هوا خيلي گرم مي شود. در اين عمليات هم همين طور آمده بوديم با لباس كم.
اتفاقاً آن شب غيرمنتظره خيلي سرد شده بود. من و عليرضا خوش چهره لرزمان گرفته بود. سرما مثل قبل نبود. قبلاً تا صبح يك جوري سر مي كرديم و دم صبح كه هوا گرم مي شد دو- سه ساعتي مي خوابيديم، اما اين بار ديگر دنبال اين بوديم كه اگر كسي پيراهن اضافه دارد به ما بدهد تا كمي گرم شويم. از سر اجبار دور و بر را گشتيم. تا اين كه به گوني كمپوت برخورديم. تداركات چي ها گوني ها را كه تحويل مي گرفتند و مي آوردند در سنگرها مي گذاشتند و هر كس مي آمد و برمي داشت. سريع به عليرضا گفتم، بگرد دنبال يك گوني ديگر او هم همان اطراف گوني ديگري پيدا كرد و كمپوت ها را خالي و از گوني ها مثل كيسه خواب استفاده كرديم. آن گوني هاي كمپوت ما را آن شب از سرما نجات داد و توانستيم تا صبح يك استراحت مختصري داشته باشيم.
راوي:هادى نخلستانى