loading...
پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی×××آدرس جدید ما:http://shohada.louk.ir
تبلیغات ویژه همسنگران

آخرین ارسال های انجمن
montazerani بازدید : 985 دوشنبه 11 دی 1391 نظرات (0)

 

وقتی شهید پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم

یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزن

اونم التماس کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم...

 

... اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد

کلافه شده بودیم

دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم

خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد

تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه ، استخوانی پیدا شد

دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...

 

... بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ، به عباس گفتند:

بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد

گفت: دیگه فکه جای من نیست

برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم

چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!

و کلی خندیدیم ...

 

                              خاطره ای از زندگی شهید عباس صابری

                              راوی : شهید مجید پازوکی "شهدای تفحص"

montazerani بازدید : 755 دوشنبه 11 دی 1391 نظرات (0)

 

شش ، هفت ساله بودم که جای خالی پدر به شدت آزارم می داد

آرزوی داشتن بابا کلافه ام کرده بود

هر وقت مردی توی خیابون می دیدم بهش می گفتم بابا

نمی تونستم باور کنم که دیگه پدرم بر نمی گرده

وقتی آزادگان برگشتند با خودم گفتم: این دفعه دیگه حتما بابام بر می گرده

اما واقعیت چیز دیگه ای بود

بابام شهید شده و برای همیشه از پیش ما رفته بود ...

 

... یه شب بابام اومد به خوابم و گفت:

من پدر تو هستم

درسته که من دیگه نیستم ، اما نبودنم به این معنی نیست که وجود نداشته باشم

من هر روز و هر لحظه به یادتونم

فکر نکن تو

اینو بدون که حتی اگه مشکلی براتون پیش بیاد من زودتر از شما با خبر میشم...

montazerani بازدید : 1059 شنبه 09 دی 1391 نظرات (0)

 

عروسی اش نزدیک بود

یک

 برا امام رضا علیه السلام نوشته بود که فرستاد مشهد

یک کارت هم برای امام زمان علیه السلام که انداخت توی مسجد جمکران

یک کارت هم برای حضرت زهرا و حضرت معصومه س که برد قم و انداخت توی ضریح ...

 

...درست قبل از عروسیش حضرت زهرا سلام الله علیها اومده بود به خوابش

به بی بی عرض کرد: خانوم جان! من قصد مزاحمت برای شما نداشتم

حضرت فرموده بود: چرا دعوت شما رو رد کنیم؟

چرا به عروسی شما نیاییم؟

کی بهتر از شما؟

ببین! همه ی ما اومدیم

شما عزیز ما هستی مصطفی جان...

 

                        خاطره ای از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور

                         منبع" مجموعه یادگاران " کتاب ردانی پور"

 

شما عزیز ما هستی مصطفی جان...

مادر! کاش منم عزیزت بشم...

کاش منم لبخند رضایت به لبتون بنشونم

کاش...

montazerani بازدید : 830 شنبه 09 دی 1391 نظرات (0)

 

فکر کردیم خیلی عربی بلده

اون روز اسیر گرفته بود

تفنگ رو گرفته بود سمت طرف و با دست ديگر اشاره می كرد " بيا به سمت من"

همزمان با اشاره دست هم سر اسير بيچاره داد ميزد: " قِف=ايست "

اسير عراقی هم معطل مانده بود که بیاید یا بایسته...

montazerani بازدید : 715 شنبه 09 دی 1391 نظرات (0)

 

می گفت: خجالت می کشم ، خیلی در حق خانواده ام کوتاهی کردم

کمتر پدری کرده ام ، فرصتش کم بود وگرنه خیلی دلم می خواست...

 

یک روز در زدند

پیک نامه آورده بود

قلبم ریخت که نکنه شهید شده باشه

پاکت رو باز کردم ، دیدم یک انگشتر عقیق برایم فرستاده

روی یه برگه هم نوشته بود: به پاس صبرها و تحمل های تو ...

 

                                   خاطره ای از زندگی شهید صیاد شیرازی

                                   راوی : همسر شهید

montazerani بازدید : 1005 جمعه 08 دی 1391 نظرات (0)

 

بعثی ها اون روز گیر داده بودند بهمون

می گفتند: شما همه اش اهل گریه و دعا و نیایش هستید و لبخند به لبتون نمیاد

اصلا بلد نیستید شاد باشید و افراطی هستین

عراقیها فقط ظاهر رو می دیدند

نمی دونستند علت شادی نکردن ما اینه که این شهدا روی پامون جون دادند...

 

...یه روز عراقی ها گیر دادند به امام خمینی

می گفتند: امامتون هم توی هیچکدوم از فیلمها و تصویرهایی که دیدیم نمی خنده

همان روز شهدا به کمکمون اومدند

یه شهید پیدا کردیم که عکس امام روی جیبش بود

امام توی اون عکس داشت می خندید...

montazerani بازدید : 1061 جمعه 08 دی 1391 نظرات (0)

 

برا شروع عملیات کربلای چهار منتقل شدیم آبادان

به عنوان غواص خط شکن زدیم به دل دشمن

وقتی وارد معبر دشمن شدیم ، سعید محمدی اصل رو دیدم

باورم نمی شد ، هر دو پایش قطع شده بود

پیکرش هم افتاده بود یه گوشه از معبر

دهانش رو نگاه کردم دیدم پر از خاکه

یه لحظه بغض گلویم رو گرفت

وقتی برگشتیم علت کارش رو از بچه ها پرسیدم

گفتند: وقتی ترکش خورد به پای سعید ، دهان خودش رو پر از خاک کرد

می خواست از شدت درد صدای ناله اش بلند نشه تا عملیات لو نره

خودش رو فدا کرد تا بچه ها قتل و عام نشن ...

montazerani بازدید : 1067 پنجشنبه 07 دی 1391 نظرات (0)

 

چهل روز بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خوند

می خوند تا خدا دعاش رو مستجاب کنه و شهید بشه

با شوخی بهش گفتم: این عملیاتی که من تدارکش رو دیدم خیلی فشارش بالاست

اونقدر فشارش بالاست که اگه نخونی هم شهید میشی

نیازی به نذر کردن نداره

گفت: اگه شهید نشم ، باز از اول می خونم

اونقدر چهل روز چهل روز می خونم تا شهید بشم...

 

.. روز چهلم کار فیصله پیدا کرد و شهید شد

کار به دور دوم نکشید...

montazerani بازدید : 1041 پنجشنبه 07 دی 1391 نظرات (0)

 

بهش گفتم: بابا جون! اینبار كه بری جبهه ، كی برمی‌گردی؟

خندید و گفت: خیلی دیر نیست

گفتم: چقدر طول می‌كشه؟

نگاهی به دور و برش كرد و دخترعموی دو ساله اش كه مهمونمون بود رو نشون داد

بعدش گفت: عروسی زهرا خانم برمی‌گردم...

این حرف رو كه زد دلم ریخت ، اما بازم گذاشتم پای شوخی‌هاش

اما انگار اینبار شوخی نمی‌كرد

رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل از عروسی دختر عموش برگشت

از معراج شهدا زنگ زدند و گفتند: پیکر پسرتون پیدا شده

من و مادرش خیلی خوشحال شدیم

اما از یه طرف سور و سات عروسی زهرا خانم به راه بود 

نمی خواستیم شادی اونها رو بهم بزنیم

از طرفی هم اگه بی‌خبر می‌رفتیم ، خان داداشم ناراحت میشد

خانومم گفت: بالاخره كه چی؟ باید یه جوری خان داداشت رو مطلع كنیم

اگه بی خبر بریم ناراحت میشن...

 

... رفتیم خونه داداشم

تا اونجا مدام ذكر می‌گفتیم و صلوات می‌فرستادیم كه ناراحت نشن

خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم كه علی داره میاد ، خوشحال شد

اما بعد كه گفتم: شهید شده و جنازش را دارن میارن ، اتفاق بدی افتاد

زهرا كه شب عروسیش با اومدن پسر عموش یكی شده بود ، ناراحت شد و گفت:

چرا باید عروسی من به خاطر چهار تا استخوان و یه پلاك عقب بیفته؟

زن داداشم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مُرده‌ها.....

خانومم ناراحت شد ، اما به روی خودش نمی‌آورد

گفت: باشه ما می‌ریم معراج علی رو تحویل می‌گیریم ، بعد میایم عروسی زهرا خانم...

 

... شب عروسی همین كار رو كردیم

اما هنوز زهرا دلخور بود و می‌گفت:

آخه چهار تا استخون اونم بعد از سالها چه ارزشی داره كه عروسی من باید بهم بخوره؟

 

... چهار روز بعد از عروسی موقع اذان صبح دیدم در میزنن

در رو که باز کردم دیدم زهرا با چشمای پر از اشك و گریه‌كنان پشت دره

- سلام عمو

- علیك السلام عموجون. چی شده؟ چرا گریه می‌كنی؟

- عمو علی...علی...

- علی چی عمو جون؟

- قبر علی كجاست؟

- می‌خوای چی كار زهرا جان؟

- می‌خوام برم معذرت خواهی عمو.

- چی شده؟ بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده.

- عمو دیشب كه خوابیده بودم چند بار از خواب پریدم

اما هر بار كه می‌خوابیدم خواب می‌دیدم توی یه باتلاق خیلی بزرگ افتادم

هرچی فریاد میزنم هیچ كس به كمكم نمیاد

داد می زدم و همسرم رو صدا می‌كردم ، اما انگار نه انگار كه صدای من رو می‌شنید

هر چی دست و پا می‌زدم بیشتر فرو می‌رفتم

دیگه نا امید شده و تا گردن توی باتلاق فرو رفته بودم

یهو دیدم چهار تا استخون و یه پلاك به دادم رسیدن و منو نجات دادن

بهشون گفتم: شما كی هستین كه من رو نجات می‌دید؟؟؟

گفتن: ما همون چهارتا استخون و یه پلاكیم که می گفتی عروسیم رو بهم زده

بعد بهم گفتن: الدنیا دار الفانی...

بهشون گفتم منظورتون چیه؟

گفتند: به این دنیا دل نبند كه فانی و از بین رفتنیه

لذت‌های دنیا فقط برای مدت كوتاهیه و بعد از دست میره

دنبال لذت‌های بلند مدت باش...

با این حرف از خواب پریدم و تا الآن كه بیام خونه شما این حالم بود

عمو شما فكر می‌كنید علی من را می‌بخشه؟؟؟

در حالی كه اشك‌هایش را پاك می‌كردم گفتم:

آره دخترم می‌بخشه ، حالا پاشو نمازت رو بخون...

 

... نمازمون رو که خوندیم ، رفتم جانمازم رو روی طاقچه بذارم

نگاهم خورد به عكس علی كه داشت بهم لبخند میزد

برگشتم و صورت زهرا رو نگاه كردم ، دیدم خیلی آروم شده

دیگه از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود...

montazerani بازدید : 984 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

 

ساعت یک و دو نصف شب بود

صدای شُرشُر آب می یومد

توی اون تاریکی دیدم یکی کنار تانکر آب نشسته و ظرف می شوره

یکی ظرفهای رزمنده ها رو جمع کرده بود و بی سر و صدا توی تاریکی می شست

جلوتر رفتم

دیدم حاج ابراهیم همته ، فرمانده ی لشکر ...

 

 

انسان بزرگ هر چه بالاتر میره ، خاکی تر میشه

این خصوصیت مردان خداست

خدایی بشیم...

montazerani بازدید : 1099 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

 

یادم نیست به کدوم شهرستان مسافرت می کردیم

توی یکی از قهوه خونه های وسط راه توقف کردیم تا چای بخوریم

راننده ی کامیونی با دست و بال روغنی روبروی شهید باهنر نشسته بود

چشم ازش بر نمی داشت

حواسم رو جمع راننده ی کامیون کردم

دیدم داره نم نم گریه می کنه

وقتی فهمید متوجه رفتارش شدم ، گفت : برادر! توی کدوم مملکت این صحنه رو دیدی؟

کجا دیدی که وزیر با راننده ی کامیون توی قهوه خونه دور افتاده اینجوری کنار هم باشن؟

دکتر باهنر متوجه حالات راننده کامیون شد

دعوتش کرد بیاد کنارمون بشینه

اومد و چند دقیقه با هم حرف زدیم

بعدشم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم ...

montazerani بازدید : 1072 پنجشنبه 30 آذر 1391 نظرات (0)

 

وقتی ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: یا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف

سرش رو بلند کردم که بگذارم روی پایم

گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه

هنوز لبخند بر لب داشت و چشم هایش به افق بود که رفت

چه رفتنی ... سر به دامن مولا ... با لبخند ... با آرامش ... اللهم ارزقنا...

montazerani بازدید : 614 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (0)

 

مرتب روزه می گرفت

خیلی وقتا هم نماز شب می خوند

نماز شباش معمولی نبود

طوری گریه می کرد که اتاق به لرزه می افتاد

گاهی از صدای گریه اش بیدار می شدیم

هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم

از روز اول زندگیمون توی منزل اجاره ای زندگی می کردیم...

 

... ارتش به پرسنل خونه سازمانی می داد

وقتی ازش خواستم یه منزل سازمانی بگیره ، گفت:

بذار کسانی که نیاز دارن بگیرن...         

                         

                       خاطره ای از زندگی شهید نامجو( وزیر دفاع زمان جنگ )

                       راوی : همسر شهید سید موسی نامجو

montazerani بازدید : 578 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (0)

 

ترکشی به سینه اش نشسته بود

برده بودنش برا اخرین عمل جراحی

قبل از عمل بلند شد که برود

بهش گفتن: بمون! بعد از عمل مرخصت می کنن ، اینجوری خطرناکه

گفت: وقتی اسلام در خطر باشه من این سینه رو نمی خوام...

 

                            خاطره ای از زندگی خلبان شهید احمد کشوری

                             منبع: نشریه با شهدا در جمعه ، شماره ۴۵

montazerani بازدید : 620 شنبه 25 آذر 1391 نظرات (0)

 

خواب و استراحت نداشت

می گفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه ، بجنگه ، خسته نشه

کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره...

 

... یه بار توی جلسه ی فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد

یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد

از خستگی خوابش برده بود

دلمون نیومد بیدارش کنیم

چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد ، عذرخواهی کرد

گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام...

 

                           خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری

                           راوی: یکی از فرماندهان جنگ

montazerani بازدید : 707 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)


پاسبان جلوش رو گرفت و گفت:

- كجا میرى بچه؟

ـ مدرسه

ـ اين چيه؟

ـ كتابه

پاسبان كتاب رو گذاشت كنار

شروع كرد جيب هاى محمود رو گشتن برا پیدا کردن اعلاميه

به فكرش نمى رسيد كه شايد اين كتاب هم مثل اعلاميه ممنوع باشه...   

    

                 خاطره ای از زندگی سردار شهید کاوه                                      

                 منبع: مجموعه یادگاران " کتاب شهید کاوه "



montazerani بازدید : 680 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)


قبل از عملیات یک گلوله خورده بود توی بازوش

منتقلش کردند به یه بیمارستان توی یزد

می خواست تا عملیات شروع نشده برگرده منطقه

دکترها این اجازه رو بهش نمی دادند

متوسل شده بود به اهل بیت علیهم السلام

مثل بارون اشک می ریخت

ازشون خواست که فرج و گشایشی در کارش بدهند

در حال گریه خوابش برد

شاید هم بین خواب و بیداری بود که حضرت عباس علیه السلام می آیند پیشش

حضرت دست می برند طرف بازوی او ، چیزی بیرون می آوردند و می فرمایند:

بلند شو ، دستت خوب شده...

 

... به دکتر گفت: خوب شدم

باور نمی کرد و  می گفت: باید از دستت عکس بگیرم

شهید برونسی بهش گفت: بگیر! به شرط اینکه به کسی چیزی نگی

وقتی عکس گرفتند هیچ اثری از گلوله ندیدند

دکترها با گریه بدرقه اش کردند...

montazerani بازدید : 584 چهارشنبه 22 آذر 1391 نظرات (0)

 

خواب شهادتش رو دیده بود

مرخصی گرفت تا برود خونه و با خانواده اش وداع کنه

با تک تک اعضای خونه خداحافظی کرد

وداعش با پسر کوچولوش خیلی دیدنی بود ...

 

... توی وصیت نامه اش نوشته بود:

فرزندانم! پیرو حسین علیه السلام شدن سر جدا شدن دارد

پیرو حسین علیه السلام شدن دست جدا شدن دارد...

 

... عملیات بیت المقدس هفت فرمانده گروهان بود

توی همون عملیات هم شهید شد

پیکر مطهرش رو که آوردند هم سرش قطع شده بود هم دستاش ...

montazerani بازدید : 647 شنبه 18 آذر 1391 نظرات (1)

 

همیشه به پدر و مادرش می گفت:

آرزو دارم لحظه شهادت سرم از تنم جدا بشه

می گفت: می خوام مثل مولایم امام حسین علیه السلام شهید بشم ...

 

... فروردین ۶۵ به آرزوش رسید

گلوله ی خمپاره اومد و سرش رو از تنش جدا کرد

همون طوری که دوست داشت مث مولایش حسین علیه السلام آسمونی شد

 

                                                   خاطره ای از زندگی شهید فرامرز عزتی

                                                   منبع:نشریه با شهدا در جمعه شماره ۷۵

montazerani بازدید : 625 شنبه 18 آذر 1391 نظرات (0)

 

یه بسیجی 15 ساله رو آوردن بیمارستان

به شدت زخمی شده بود

دیدم لباش تکون می خوره

گوشم رو بردم کنار دهانش

گفت: خواهر! تو رو به لب تشنه امام حسین علیه السلام بهم آب بده ، خیلی تشنمه!

آتیشم زد ! خواستم بهش اب بدم که دکتر گفت براش ضرر داره

یه پارچه خیس برداشتم و کشیدم روی لباش تا از عطشش کم بشه

بنده خدا پارچه رو می مکید و مدام تقاضای آب می کرد

آخرش هم تشنه شهید شد...                                 


                                        راوی: خانوم قیصر از پرستاران جنگ                               

                                        منبع: نشریه با شهدا در جمعه ، شماره 68

montazerani بازدید : 925 شنبه 18 آذر 1391 نظرات (0)

 

به خودم شک کردم که لیاقت دارم در راه خدا شهید بشم یا نه؟

یه روز رفتم حرم امام حسین علیه السلام

شروع کردم به گریه و زاری

از آقا خواستم که جوابم رو بدهد

پس از چند شب خواب امام حسین علیه السلام رو دیدم

آقا اومد بالای سرم

دستی روی سرم کشید و فرمود: یا بنی انک مقتول

یعنی ای فرزندم! تو کشته می شوی

اونجا بود که خیالم راحت شد

فهمیدم زندگیم به شهادت در راه خدا ختم میشه...

 

                                       خاطره ای از زندگی شهید آیت الله مدنی

                                        راوی خاطره خود شهید بزرگوار می باشند

montazerani بازدید : 569 پنجشنبه 16 آذر 1391 نظرات (0)

 

ده سال با محمد زندگی کردم

هیچوقت یاد ندارم بی وضو باشه

غیر ممکن بود یه شب نماز شبش ترک بشه

به نماز اول وقت فوق العاده اهمیت می داد

مسافرت که می رفتیم تا صدای اذان رو می شنید ، توی بیابون هم بود می ایستاد

بارها بهش می گفتم ، مقصد که نزدیکه ، نمازتون رو شکسته نخونین

بذارین برسیم خونه ، نمازتون رو کامل و با خیال راحت بخونین

محمد می گفت: شاید توی همین راه کوتاه عمرمون تموم شد و به خونه نرسیدیم

الان می خونم تا تکلیفم رو انجام داده باشم

اگه رسیدیم خونه ، کامل هم می خونم...

 

                              خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد بروجردی

                               راوی : همسر شهید



montazerani بازدید : 940 پنجشنبه 16 آذر 1391 نظرات (0)

 

شده بود فرمانده ی پایگاه هوایی اصفهان

می رفت و به روستاهای فقیر نشین سر میزد و با مشکلاتشون آشنا می شد

برق ، آب آشامیدنی و هر چیز دیگه ای که احتیاج داشتند رو براشون فراهم می کرد

اونقدر به یه روستا خدمت کرد که مردم اسم روستاشون رو گذاشتند " عباس آباد "

شهید بابایی وقتی فهمید اسمش رو گذاشتند روی روستا دیگه اونجا نرفت

ناراحت شده بود از این کار مردم

اومدن و بهش گفتن اسمت رو از روستا برداشتیم

خیالش که راحت شد ، دوباره برا خدمت به محرومین رفت به اون روستا...

 

                                 خاطره ای از زندگی خلبان شهید عباس بابایی

                                  راوی: پدر بزرگوار شهید



montazerani بازدید : 615 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)

 

مصطفی که به دنیا اومد ، شبانه از بیمارستان اومدم خونه

دلم نیومد حالا که یه شب محمد ابراهیم اومده خونه ، بیمارستان بمونم

وارد خونه که شدم ، از اتاق اومد بیرون

اونقدر گریه کرده بود که توی چشماش خون افتاده بود

کنارم نشست و گفت: امشب خدا من رو شرمنده کرد

وقتی حج رفته بودم توی خونه ی خدا چند تا آرزو کردم

یکی توی کشوری که نفس امام نیست نباشم ، حتی برای یه لحظه

دوم تو رو از خدا خواستم و دو تا پسر ، برا همین هر دوبار می دونستم بچه مون پسره

سوم از خدا خواستم نه اسیر بشم ، نه جانباز

فقط وقتی از اولیای خدا شدم در جا شهید بشم...

 

                            خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همت

                             راوی : همسر شهید " خانم ژیلا بدیهیان "

montazerani بازدید : 597 چهارشنبه 15 آذر 1391 نظرات (0)

 

با جمعی از فرماندهان رفته بودیم خدمت مقام معظم رهبری

تا سخنرانی آقا آغاز شد ، دیدم شهید صیاد شیرازی شروع کرد به نوشتن

ریز به ریز نکات سخنرانی آقا رو می نوشت

بهش گفتم: آقای صیاد! این سخنرانی چندین بار از اخبار و تلویزیون پخش میشه

بذار تو خونه بنویس ، چرا اینجا می نویسی؟

شهید صیاد برگشت و گفت:

می نویسم به خاطر اینکه به محض خروج از این مجلس امر ولی و مولایم را اجرا کنم

نمی خوام یه لحظه هم امر مولایم رو زمین بمونه

می ترسم وقتی از خدمت آقا مرخص شدم توی راه برگشت اتفاقی برام بیفته

اونوقت در حالی از دنیا رفته ام که امر نائب امام زمان رو اجرا نکرده و توی فکر اجراش نبودم

 

                                               خاطره ای از زندگی شهید صیاد شیرازی

                                               راوی : امیر سرتیپ ناصر آراسته

 

montazerani بازدید : 587 پنجشنبه 09 آذر 1391 نظرات (1)

 

ماهی یکبار بچه های مدرسه جبل عامل رو جمع می کرد

می رفتند و زباله های شهر رو جمع آوری می کردند

می گفت: با اینکار هم شهر تمیز میشه ، هم غرور بچه ها می ریزه ...

 

                                      خاطره ای از زندگی سردار شهید مصطفی چمران

                                      منبع: مجموعه یادگاران " کتاب شهید چمران "

montazerani بازدید : 533 پنجشنبه 09 آذر 1391 نظرات (0)

 

یکی از آشنایان خواب شهید پلارک رو دیده و ازش تقاضای شفاعت کرده بود

شهید پلارک بهش گفته بود: من نمی تونم شما رو شفاعت کنم

فقط وقتی می تونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخونین و به آن توجه داشته باشین

همچنین زبانهاتون رو نگه دارید

اگه این کار رو نکنین هیچ کاری از دست من بر نمی آید...

 

                                     خاطره ای زندگی سردار شهید سید احمد پلارک

                                     منبع: نشریه با شهدا در جمعه

 

خدای متعال در قرآن مجيد مي فرمايد:

ملكه ی دوزخ از جهنميان می پرسد:چه چيز شما را گرفتار اين عذاب سخت نمود؟

آنها مي گويند: ما از نمازگزاران نبوديم...

 

امام صادق علیه السلام فرمودند:

اولين عملی كه از انسان محاسبه می شود نماز اوست و اگر درست بود، به مابقی اعمال او رسیدگی می شود وگرنه به مابقی اعمال او نگاه نمی شود...


montazerani بازدید : 491 چهارشنبه 08 آذر 1391 نظرات (0)

 

اوایل ازدواجمون بود

برا خرید با سید مجتبی رفته بودیم بازارچه

بین راه با پدر و مادر ایشون برخورد کردیم

سید مجتبی به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، روی زمین زانو زد

با یه تواضع خاصی پاهای پدر و مادرش رو بوسید

این صحنه خیلی برام دیدنی و دلچسپ بود

سید مجتبی با اون قامت رشیدش جلو پدر و مادرش همیشه فروتنی می کرد

احترامشون رو در حد بالایی نگه می داشت...

 

                    خاطره ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی

                    راوی : همسر شهیدش

montazerani بازدید : 498 چهارشنبه 08 آذر 1391 نظرات (0)

 

محمد رشید صدیق فرمانده تیپ 24 مکانیزه عراق رو گرفته بودیم

نوسان فشار خون داشت

هر چه معاینه اش می کردم دلیلش رو نمی فهمیدم...

 

.... یه کم آروم تر شده بود

چند دقیقه بعد صدای حسن باقری از سنگر فرماندهی بلند شد

حسن وقتی با بی سیم حرف میزد ، بلند صحبت می کرد تا صداش برسه اون ور

یه دفعه دیدم حالت سرتیپ عراقی بهم ریخت

رنگش به سرخی و سیاهی متمایل شد

به سختی پرسید: شما هم این صدا را می شنوی دکتر؟

پرسیدم: منظورت رو نمی فهمم، مگه تو صدایی می شنوی؟

سرتیپ در حالی که بی تابانه توی سنگر قدم می زد گفت:

صدای یکی از ژنرال های شماست. بله این صدا همه اش تو گوشمه

با تعجب پرسیدم: ژنرال ما؟ حالا این ژنرال کی هست؟ از کجا می دونی ژنراله؟

گفت : چون همیشه فرمان میده. فرمانهای مهم. اون یک کار کشته و قویه.

فرماندهان ما همه شون از  ژنرال شما می ترسن

پرسیدم: شما چه سابقه ای از اون ژنرال دارین که این طوری باعث ترس شما شده؟

سرتیپ پاسخ داد: سابقه حمله ، شکست، فرار، مرگ ...

تو جبهه ما صدای او به نام صدای عملیات شناخته شده

هر وقت صدای اونو از پشت بی سیم می شنیدیم قبل از عملیات بوی شکست می یومد

فرمانده هامون با شنیدن صداش روحیه شون رو از دست می دادند...

 

... تازه دلیل نوسانات فشار خون سرتیپ رو فهمیدم

اون اضطراب یه دلیل داشت ، اونم شنیدن صدای حسن باقری یا همان ژنرال....

montazerani بازدید : 556 چهارشنبه 08 آذر 1391 نظرات (0)

 

قبل از انقلاب توسط ساواک دستگیر شد

چند ماهی رو زیر شدیدترین شکنجه ها به سر برد

جوری با چکمه به صورتش کوبیده بودند که تا یک ماه خونریزی بینی داشت...

 

... بعد از پیروزی انقلاب دادگاه نجف آباد ازش خواستند شکنجه گرانش رو معرفی کنه

زیر بار نرفت و  هیچ کدومشون رو معرفی نکرد

می گفت: نیازی به اینکار نیست ، انقلاب اونا رو تنبیه کرده...

 

... پسر یکی از شکنجه گرانش به مشکل برخورده بود

باباش اومده بود پیش حاج احمد تا براش کاری کنه

حاجی هم انگار نه انگار یه روزی زیر دست این آدم شکنجه شده

با پیگیری مشکل پسر شکنجه گر سابق خودش رو حل کرد

 

                             خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی

                             منبع : نشریه با شهدا در جمعه ، شماره ۴۸

montazerani بازدید : 538 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (1)

شهيد مصطفي حامد پيش‌قدم

 

آخرین باری که می رفت جبهه ، بدرقه اش کردم

وقت رفتن خواستم صورتش رو ببوسم که یکی صداش کرد

سرش رو برگردوند سمت صدا

ناخودآگاه به جای صورتش ، پشت گردنش رو بوسیدم ...

 

... وقتی پیکر مطهرش رو آوردند ، رفتم بالا سرش

دیدم ترکش خورده توی گردنش

درست همون جایی که بوسیده بودم...

 

                    خاطره ای از زندگی شهید مصطفی پیش قدم به روایت مادر

                    منبع: کتاب بر خوشه خاطرات ، صفحه ۱۵

montazerani بازدید : 574 شنبه 04 آذر 1391 نظرات (0)


با شهید علم الهدی کلاس نهج البلاغه داشتیم

تحقیقی بهمون داده بود که باید ارائه می کردیم

یکی از خواهران رو صدا کرد که تحقیقش رو ارائه کنه

اما ایشون گفت که آمادگی ندارم

نفر دوم و سوم رو هم صدا کرد

اما اونا هم گفتن که فرصت مطالعه نداشتند

یه لحظه دیدم شهید علم الهدی ناراحت شد و از کلاس رفت بیرون

مدام توی حیاط تربیت معلم قدم می زد

خواستیم بریم و ازشون معذرت خواهی کنیم اما خجالت می کشیدیم

رفتیم سراغ شهید جمالپور که استاد فلسفه و دوست ایشون بود

ازش خواهش کردیم که وساطت کنه تا شهید علم الهدی ما رو ببخشه

وقتی شهید جمالپور رفت و از طرف ما عذرخواهی کرد

دیدیم اشکهای شهید علم الهدی جاری شد

همونطور که گریه می کردند ، گفتند:

من از خواهران ناراحت نیستم

دارم برای مظلومیت امیرالمومنین علیه السلام گریه می کنم

ما که شیعه هستیم هم ایشون رو درک نمی کنیم و کتاب گهربارش بینمون مهجوره...

 

                                        روایتی از زندگی شهید سید حسین علم الهدی

                                        منبع: کتاب سفر سرخ ، صفحه ۲۵۲



montazerani بازدید : 906 شنبه 27 آبان 1391 نظرات (0)

 

 

ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه

حتی لای موهاش هم پر از شن بود

سفره رو انداختم تا شام بخوریم

گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم

گفت: نه! صبر می کنم تا بیای با هم شام بخوریم ...

 

... وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا  خوابش برده

داشتم پوتین هاش رو در می آوردم که بیدار شد

گفت: داری چیکار می کنی؟ می خوای شرمنده ام کنی؟

گفتم: نه! آخه خسته ای

سر سفره نشست و گفت: تازه می خوایم با هم شام بخوریم ...

 

                              خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین

                              راوی: همسر شهید

                              منبع: مجموعه یادگاران " کتاب مهدی زین الدین "

montazerani بازدید : 590 شنبه 27 آبان 1391 نظرات (0)

 

زنگ زده بود كه نمی توانه بياد و بايد منطقه بمونه

خيلی دلم براش تنگ شده بود

اونقدر اصرار كردم تا قبول كرد خودم برم پیشش

بليط گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد...

 

... وارد خونه که شدم دیدم خونه رو مرتب کرده

همه چیز سر جاش بود

کلا وقتی می یومد خونه ، من ديگه حق نداشتم كار كنم

پوشاک بچه رو عوض کرده و شير خشکش رو آماده می کرد 

سفره رو می انداخت و جمع می كرد

پا به پای من می نشست و لباسها رو می شست ، پهن می كرد و جمع می كرد

اونقدر محبت به پای من می ريخت كه هميشه بهش می‌گفتم:

درسته كم ميای خونه ، ولی وقتی میای کلی محبت می کنی

اونقدر محبت می کنی که اگه من بخوام جمعش كنم، برای يك ماه ديگه وقت دارم

نگام می‌كرد و می‌گفت: تو بيشتر از اينا به گردن من حق داری

يه بار هم گفت: من زودتر از جنگ تموم ميشم

اگه بعد از جنگ زنده می بودم بهت نشون می دادم چطور این روزها رو جبران می كنم

 

                           خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد ابراهیم همت

                           راوی: همسر شهید " خانوم ژیلا بدیهیان "

                            منبع: مجموعه یادگاران " کتاب شهید همت "

montazerani بازدید : 470 پنجشنبه 25 آبان 1391 نظرات (1)

 

صبح روز عملیات والفجر10 توی منطقه حلبچه بودیم

همه حسابی خسته شده و روحیه‌ مناسبی توی چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد

حدود 100 اسیر عراقی هم برا انتقال به پشت جبهه ، به صف شده بودند

برا اینکه روحیه ی بچه ها عوض بشه ، شروع کردم به شعار دادن

مشتم رو بالا بردم و فریاد زدم: صدام جارو برقیه

عراقی ها هم یکصدا تکرار می کردند

آقای قربانی " فرمانده گروهان " هم یه گوشه ایستاده بود و می خندید

منم شیطونیم گل کرد و برا نشاط رزمنده ها فریاد زدم: «الموت لقربانی»

اسیران عراقی هم شعارم رو تکرار می کردند و با صدای بلند می گفتند: الموت لقربانی

رزمنده ها از خنده روده بر شده بودند

آقای قربانی هم دستش را تکان می‌داد تا به عراقی ها بفهمونه شعار ندهند!

بهشون می‌گفت: قربانی من هستم ... انا قربانی

اسیران عراقی متوجه شوخی من شده بودند

رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:

لا موت لا موت... می خواستن بگن ما اشتباه کردیم...

montazerani بازدید : 521 پنجشنبه 25 آبان 1391 نظرات (0)

 

محل کار محمد با خونمون فاصله ی زیادی نداشت

اونقدر نزدیک بود که اگه اراده می کرد می تونست روزی چند بار به خونه سر بزنه

اما هیچوقت اینکار رو نکرد

گاهی بعد از سه الی چهار هفته ، یکبار به خونه می یومد

طوری شده بود که بچه ها باهاش غریبی می کردند

بهش گفتم: یه کم بیشتر بیا خونه

گفت: شما هیچ وقت از ذهن من بیرون نمی روید

اما چه کنم که مسئولیت انقلاب سنگین تر هستش ...

 

                              خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد بروجردی

                               راوی : همسر شهید

montazerani بازدید : 518 شنبه 20 آبان 1391 نظرات (1)

 

روز تولد مامانم بود

من و آبجیم می خواستیم برا مامانم کادو بخریم ، اما نمی دونستیم چی مناسبه

دختر خاله ام می گفت: براش لوازم آرایشی بخرین ، اینطوری زخمای صورتش معلوم نمیشه

زشته یه معلم با سر و صورت زخمی و کبود بره سر کلاس...

 

...مامانم خوب می دونست آرایش کردن برا شوهرش خیلی ثواب داره

اما هیچوقت برا خودش از این چیزا نمی خرید

چون هر چی پول داشت رو خرج دارو و بیمارستان بابا می کرد

بابا هم که همیشه کتکش می زد ... فحش میداد و ...

من و آبجیم هم فقط گریه می کردیم...

 

...بابام همیشه اینطوری نبود

فقط وقتی موجی میشد ، اینکار رو می کرد...

می دونستم دست خودش نیست ... می دونستم مامان رو دوست داره...

 

...تازه هنوز از قهرمانی های مادرم نگفتم

وقتی بابا رو موج می گرفت ، ما رو می برد توی اتاق

بعد خودش می رفت جلوی بابام تا کتک بخوره

اونقدر از بابا کتک می خورد که از حال می رفت

بهش گفتم : چرا اینکار رو می کنی؟

می گفت : آخه اگه من نروم جلو ، بابات خودش رو میزنه

من نمی خوام خودش رو بزنه ... من بابات رو دوست دارم

می خوام توی اجرش شریک باشم ...

می خوام یه ذره از فداکاری های زمان جنگش رو جبران کنم

بابا هم مامان رو خیلی دوست داشت

خودم می دیدم وقتی آروم میشد و می فهمید مادرمو زده ، زار زار گریه می کرد

می یومد و دست مامانمو می بوسید ... با گریه معذرت خواهی می کرد

اونوقت همگی گریه می کردیم ... بابا ... مامان ... من و آبجیم...

 

                                           خاطره ای از زندگی یک جانباز شیمیایی

                                           منبع: نشریه با شهدا در جمعه ، شماره ۷۶

 

montazerani بازدید : 473 شنبه 20 آبان 1391 نظرات (0)

 

دستم شكسته بود

اومدم بیمارستان و گچ گرفتمش

گفتند: حسين خرازى رو آوردند بيمارستان

تا رفتم عيادتش ، از تخت اومد پائين

بغلم كرد و گفت: دستت چى شده؟

گفتم: هيچى حاج آقا! يه تركش كوچيك خورده و شكسته

خنديد و گفت: چه خوب! دست من يه تركش بزرگ خورده و قطع شده...

 

                                 خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی

                                 منبع: کتاب یادگاران " شهید حاج حسین خرازی "

 

montazerani بازدید : 494 جمعه 19 آبان 1391 نظرات (0)

زمستون بود

منتظر بودم که مجتبی از جبهه برگرده

شب شد و هر چه به انتظارش نشستم نیومد تا اینکه خوابم برد ...

 

... صبح زود بلند شدم تا برم نون بگیرم

وارد حیاط که شدم  همه جا رو برف پوشانده بود

هوا خیلی سرد شده بود

درب خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه خوابیده

بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟

سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم

گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟

گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین

ممکنه با در زدن من هُل کنین

واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم

پشت در خوابیدم که صبح بشه...

 

                                               خاطره ای از زندگی شهید مجتبی خوانساری

                                               راوی: مادر شهید

 

montazerani بازدید : 565 چهارشنبه 17 آبان 1391 نظرات (0)

 

مسئول سپاه مریوان بود

تا صدای بمباران رو می شنید ، از پادگان می رفت بیرون

به جای اینکه برود پناهگاه ، می رفت بین مردم

بچه های سپاه اعتراض می کردند و می گفتند :

خطرناکه ، بیا برگرد پادگان توی پناهگاه

اما گوشش به این حرفا بدهکار نبود

می گفت جایی پناه می گیرم که مردم پناه می گیرن...

 

...توی پادگان یه زیر زمین امن بود

می گفت : وقتی میام اونجا که مردم هم بیان وگرنه پام رو اونجا نمیذارم

گاهی با جمعیت زیادی از مردم می یومد اونجا

گاهی هم موقع بمباران می رفت و با مردم زیر پل و ... پناه می گرفت

بعد از بمباران هم بر می گشت دفتر کارش...

 

                               خاطره ای از سردار مفقودالاثر حاج احمد متوسلیان

 

montazerani بازدید : 508 چهارشنبه 17 آبان 1391 نظرات (0)

 

کارنامه اش رو که گرفت ، راه افتاد برود جبهه

این چندمین باری بود که می رفت

همه اومده بودیم دم در

بابا قرآن کوچیکش رو باز کرد

صورتش سرخ شد

احمد رضا رو دوباره بغل کرد و بوسید

وقتی احمد رضا رفت به بابا گفتم چه آیه ای اومد؟

گفت: آیه ای که ابراهیم پسرش رو می برد برا قربانی

مکث کرد ، دوباره صورتش سرخ شد

گفت: این بار آخره... بچه ام دیگه بر نمی گرده...

montazerani بازدید : 533 پنجشنبه 11 آبان 1391 نظرات (0)

 

می خواستیم توی عملیات کربلای ۱۰ شرکت کنیم

علی اکبر رو دیدم که داشت به بچه ها می گفت:

با وضو باشید ! هر لحظه مرگ در کمینه ...

... قبل از عملیات اومد تدارکات و گفت: یه پیراهن میخواهم

امانت می برم و بعد از عملیات پس میدم

چند ساعت بعد دیدم پیراهن رو برگردوند

گفت: من توی این عملیات شهید میشم

اگه این امانت رو پس ندم و از دنیا برم ، فردای قیامت چیکار کنم؟

پیراهن رو تحویل داد و رفت

همونطور که می گفت توی همون عملیاتم شهید شد...

 

                                خاطره ای از زندگی شهید علی اکبر پرک

                                راوی : همرزم شهید

montazerani بازدید : 533 چهارشنبه 10 آبان 1391 نظرات (0)

 

به بوی کباب حساسیت داشت

وقتی بوی کباب به مشامش می رسید حالش خیلی بد میشد

هر موقع می رفتیم توی شهر قدم بزنیم یکی از بچه ها جلوتر می رفت

می خواست اگه بوی کباب اومد ، بهمون خبر بده تا نذاریم به مشام حاجی برسه

یه بار اصرار کردم که چرا به بوی کباب حساسیت داری؟!

گفت: اگه توی میدون مین بودی و چاشنی مین فسفری عمل می کرد

اونوقت دوستت مین رو زیر شکمش می گرفت و ذره ذره آب میشد

حتی داد هم نمیزد تا عملیات لو نره و بچه ها قتل عام نشن

اگه از این ماجرا فقط بوی گوشت کباب شده ی دوستت به مشامت می رسید

اونوقت به بوی کباب حساس نمیشدی؟!

 

زبونم بند اومد

کجا داریم میریم؟

بخدا پا گذاشتن روی خون چنین دسته گل هایی آسون نیست

بخدا تاوان سنگینی داره

بچه ها بیاین رهرو شهدا باشیم

بچه ها به شهدا قول بدیم که یار امام زمان باشیم ، نه بار امام زمان

بچه ها همین الان بسم الله بگیم و سیاهی های وجودمون رو از بین ببریم...

بسم الله... یا علی علیه السلام



montazerani بازدید : 475 شنبه 06 آبان 1391 نظرات (1)

 

ازش پرسیدن: چرا اسم گروهت رو گذاشتی فدائیان اسلام؟

گفت: یه شب خواب امام حسین علیه السلام رو دیدم

آقا یه بازوبند به دستام بستند که روی اون نوشته بود: فدائیان اسلام

واسه همین اسم گروهمون شد : فدائیان اسلام

 

                         خاطره ای از زندگی روحانی شهید سید مجتبی نواب صفوی

                         رهبر والا مقام گروه فدائیان اسلام

montazerani بازدید : 520 شنبه 06 آبان 1391 نظرات (0)

 

يكى از سرمايه دارهاى بيرجند دست گذاشته بود روى او

دائم بهش سفارش مى كرد: ديپلمت رو كه گرفتى ، يك راست بيا پيش خودم

بهش می گفت: سرمايه از من ، كار از تو. هر طور هم كه خواستى سود بردار

حتی يك مغازه هم - براى طلافروشى- داده بود دستش...

 

...ديپلمش رو كه گرفت ، يك راست رفت سپاه

تازه اون اوايل حقوقى هم در كار نبود

رضایت خدا و تکلیف رو به مال و منال دنیا ترجیح داد...

 

                        خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد ناصر ناصری

                        منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید ناصری "



montazerani بازدید : 474 جمعه 05 آبان 1391 نظرات (1)

 

عملیات والفجر ۸ تموم شده بود

شب که شد ، بچه ها از فرط خستگی همه خوابشون برد

اما محمد جواد و شهید سعیدی نیا  نمی خوابیدن

می رفتن گالن های بیست لیتری رو پر از آب می کردند ، میذاشتن کنار سنگر بچه ها

می خواستن بچه ها برای وضوی نماز صبح راحت باشن

 وقتی کارشون تموم میشد تازه محمد جواد می رفت نماز شب بخونه

اونقدر توی مناجاتاش الهی العفو می گقت که بیهوش میشد...

 

                                      خاطره ای از زندگی شهید محمد جواد دو رولی


montazerani بازدید : 603 پنجشنبه 04 آبان 1391 نظرات (0)

 

خیلی مواظب بود که اسرافی صورت نگیره

برا برنامه ای رفته بودیم کردستان

بعد از فیلم برداری از منطقه به فیلم بردار گفت:

چند دقیقه از فیلم باقی مونده؟

فیلم بردار جواب داد: دو دقیقه

شهید صیاد گفت: حتما اون رو در جایی استفاده کن که اسراف نشه

فیلم بردار هم روی جعبه نوشت: فیلم دو دقیقه خالی دارد...

 

... یه جا دیگه شهید صیاد بعد از خوردن چایی ، یه قند اضافه آورد

وقتی سرباز اومد استکانهای خالی رو ببره ، قند رو بهش داد و گفت:

این قند رو برگردون! حواست باشه توی سینی نذاری که تَر بشه ها!!!

 

                                      خاطره ای از زندگی شهید صیاد شیرازی

                                      منبع: کتاب امیر دلاور ، صف ۵ و ۶

montazerani بازدید : 545 چهارشنبه 03 آبان 1391 نظرات (0)

 

از بچه های شیراز بود

توی کتابخونه مسجد محله شون یه قبر برا خودش حفر کرده بود

توی وصیت نامه اش هم نوشته بود که منو توی همون قبر دفن کنین

همیشه توی مناجات صبحگاهیش از خدا میخواست که مث امام حسین(ع)شهید بشه

تا اینکه توی عملیات فتح المبین با لب تشنه به شهادت رسید

مث سالار شهیدان سرش هم از پیکرش جدا شد...

 

...طبق خواسته خودش برا خاکسپاری آوردنش کتابخونه مسجد کوشک شیراز

پیکر رو که توی قبر گذاشتند دیدن دقیقاً به اندازه ی پیکر بی سرش حفر شده

یعنی اگه سر داشت توی قبر جاش نمیشد

انگار خودش می دونسته سری به بدنش نمی مونه

واسه همین قبر رو به اندازه ی تن بی سرش حفر کرده بود ...

 

                                      خاطره ای از زندگی سردار شهید شیر علی سلطانی


montazerani بازدید : 556 شنبه 29 مهر 1391 نظرات (0)

 

نمازای مستحبی زیاد می خوند

توی نمازای مستحبی به یه نماز دو رکعتی خیلی مقید بود

وقت خوندنش هم حال و هوای خاصی پیدا می کرد

همیشه بعد از نماز صبح می خوندش

می دونستم پشت هر کارش حکمت و دلیلی خوابیده

روی همین حساب یه روز ازش پرسیدم:

این دو رکعت نمازی که بعد از نماز صبح می خونی چیه؟

اولش از جواب طفره می رفت

وقتی اصرارم رو دید ، گفت: اگه قول میدی تو هم همیشه بخونی میگم

قول که دادم ، گفت:

من هر روز این دو رکعت نماز رو برا سلامتی و فرج امام زمان عج می خونم ...

 

                              خاطره ای از زندگی سردار شهید سید علی حسینی

                              راوی : همسر شهید

 

بچه ها !

ما هم می تونیم به شهید حسینی قول بدیم که این نماز رو همیشه بخونیما!!

چه کاری بهتر از اینکه هر روز از خدا درخواست سلامتی و فرج امام زمانمون رو کنیم؟

عاشقای مهدی صاحب الزمان بسم الله

وعده ی ما هر روز بعد از نماز صبح...

اگه کسی هم بینمون هست که صبح سخته براش ، قول بده توی طول روز حتما بخونه.

همسنگران

حاج حمید

محکآسایشگاه خیریه کهریزک

بنیاد خیریه مهر نور, بنر حمایتی,بنر خیریه,بنر مهر نور

در انتظار یار

سربداران

لوگوي ما

هواداران کربلایی مجید نریمانی

پایگاه سایبری بشارتی هامعبر سایبری منتظران مهدیلوگوي ما

پایگاه مقاومت بسیج شهید شاهسونی

mahdibiya.ir ║ مـهـدے بـیـا

ایثار و شهادت در دفاع مقدس

در انتظار او ...

ذاکرين12

پايگاه اينترنتي كميل

پاتوق عمارها

معبرسايبري ساوه

عطرکربلا


پايگاه اينترنتي كميل


مولامهدی گل یاس

تعداد صفحات : 14

درباره ما
نویسندگان گروه: بگذار گمنام بمانیم http://sarbandhay-khaki.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    لینک دوستان
  • شاهدان زمان
  • تبادل لینک
  • ♦ منتظران شهادت ♦
  • باب اسفنجی
  • تور تایلند
  • گنجینه
  • خاکریز سایبری خادم الشهداء
  • پایگاه فرهنگی مهدیاردوزدوزانی
  • مولا مهدی گل یاس
  • تبادل لینک
  • اس ام اس خنده دار
  • سایت تفریحی و سرگرمی
  • پروژه مقاله برنامه
  • وبلاگ آمنین
  • معبر سایبری♥ســــــاوه♥
  • قندون
  • شهدای شهرستان مهران
  • هیئت منتظران حضرت مهدی (عج)شهرستان مهرا
  • لایسنس موقت نود32 رایگان
  • خرید شارژ ایرانسل
  • ????? ????
  • سایت تفریحی
  • بنر سازان آینده
  • کسب درامد اینترنتی
  • هدف از صالحین تغییر رفتار است
  • نوجوانان پایگاه شهید سید مصطفی خمینی
  • خبرنامه
  • هواداران کربلایی مجید نریمانی
  • پایگاه فرهنگی مذهبی جنگ و زن
  • رزمنده سایبری ولایت
  • سایت تبادل لینک ترانه سکوت
  • طرح با تو حرف می زند
  • چت روم فارسی
  • شهدا
  • «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنیم»
  • شهدای صحنه
  • قلم سرخ
  • لینک باکس اندیشه گستر
  • ازشهداتابهشت
  • دریای بی کران
  • شارژایرانسل
  • هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
  • پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان زنجان
  • خاکیان افلاکی
  • در انتظار یار
  • مرکا(شهدا ذخائر عالم بقا هستند)
  • مرصاد(کمین گاه حق)
  • ahmad kazemi
  • یوسف زهرا(عج)
  • حضرت مهدی(عج)...دلتنگتم
  • نردبان عروج
  • کربلایی 110
  • گروه تواشیح معراج النبی (ص) شهرستان بابل
  • شوریده و شیدا
  • رزمنده سایبری
  • آیینه ی خدا
  • جـــــنـــــگ نـــــــــــــرم
  • خـورشـیـد طــوس
  • قلم بلاگ
  • از عــــمـــــق وجــــــود
  • شـیـطـان پـرسـتـی
  • سیب سلامت
  • به سوی رستگاری
  • ایمان به توانایی های خود
  • ابزارهای رایگان وب ابزارک
  • صراط علی ع
  • جوان آسمانى
  • پایگاه اطلاع رسانی روح الامین
  • لاله های بخش کومله
  • خیمه گاه اباالفضل(ع)
  • عاشقانه های من
  • هوانورد
  • html
  • جمعه و انتظار
  • به یاد اون روزها...!
  • بچه مسجدی ها
  • به دنبال رفیق
  • روزنوشتــــ ـهآیِ من
  • شلمچه سرزمين عاشقان وعارفان
  • به یاد شهدا ، شهدا التماس دعا
  • نمره ما پیش شهدا چنده؟
  • عقربه های زمان....
  • شهید علم الهدی
  • شهید مطهری
  • شهید دیالمه
  • شهید چمران
  • شهید آوینی
  • (our magic teacher)
  • مسعود ده نمکی
  • حب العباس
  • آیه الله مکارم شیرازی
  • ریاست محترم جمهوری
  • سایت تخصصی مقام معظم رهبری
  • دفتر مقام معظم رهبری
  • وب سایت امام خمینی ره
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    شادی روح شهدا صلوات بفرستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 653
  • کل نظرات : 402
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 187
  • آی پی امروز : 204
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 1,304
  • باردید دیروز : 75
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,379
  • بازدید ماه : 1,570
  • بازدید سال : 27,572
  • بازدید کلی : 1,761,834