

صداي قرچ قرچ قيچي را که شنيدم، نمي دانستم چه اتفاقي برايم افتاده است. نوک قيچي را روي شکمم احساس مي کردم. مي بريد و بالا مي آمد.
من کجا بودم؟
دلم مي خواست چشم هايم را باز کنم. هر چه قدرت داشتم، جمع کردم تا چشم هايم
را باز کنم، هيچ وقت فکر نمي کنم باز کردن چشم اين همه مشکل باشد.
اصلا نمي دانستم زنده هستم يا ...
صداي قيچي، دلم را ريش ريش مي کرد . تنم آنقدر درد داشت که نمي فهميدم قيچي
تنم را مي برد يا نه. شايد اسير شده بوديم. بقيه کجا بودند؟ قيچي همين
طور مي بريد. حالا بالا رسيده بود و کنار گوشم جير جير مي کرد و مي بريد
...
دقيق که شدم، فهميدم صداي بريدن قيچي، صداي بريدن گوشت نيست . ياد لباس
غواصي ام افتادم . حتما کسي داشت لباس غواصي ام را مي بريد. حتما کار از
کار گذشته بود . اين همه اطلاعات ...
مگر شهدا را با همان لباس رزم، به خاک نمي سپارند؟ داشتم فکر مي کردم تا
يادم بيايد از بين بچه ها آيا کسي از آنها با لباس غواصي دفن کرده اند يا
نه؟ قيچي داست قسمت پشت گردنم را مي بريد ...
نمي فهميدم گوشت گردنم بود يا لباس تنم ...
نمي فهميدم قيچي ايراني بود يا عراقي ...
چشمانم را که باز کردم، کيسه خون اولين چيزي بود که ديدم . لوله قرمز آن
وصل بود به تنم. من توي اورژانس ساحلي، لباس غواصي ديگر تنم نبود . قيچي
کار خودش را کرده بود . محمد رياحي بود، تنگسيري بود، همه بودند . همه
لبخند مي زدند .
تنگسيري گفت : چطوري دلاور، شماها همه رو شاد کردين، خدا قوت ...
انرژي ام را جمع کردم و گفتم : محمد ... .
گفت: فرستاديمش اون طرف، فکش تير خورده. خوب مي شه، نگران نباش! خودت چطوري؟ مي توني حرف بزني؟
دوباره نقشه سه بعدي اسکله در ذهنم جا گرفت. گفتم : نقشه ؟!
نقشه را روي تخته پهن کردند و روبرويم گذاشتند. شروع به صحبت کردم . انگشتم را که گذاشتم روي محل راه پله گردان، انگشتم خوني بود .
راه پله خوني شد ...
« اينجا راه پله اس، اينجا نردبانه، اينجا يه توپه، مواظبش باشيد خيلي خطرناکه ... از اين طرف ....