با یه موتور درب و داغون می یومد کمیته
سر و کله اش که پیدا میشد بچه ها تیکه بارش می کردند
- آقای بروجردی! پارکینگ ماشین های ضد گلوله اون طرفه ، برو اونجا پارکش کن
- حاجی ! حیفه اینو سوار میشی ها! میدونی بهش خط بیفته چی میشه؟!
- حاجی بده ببرمش روش چادر بکشم تا آفتاب نخوره ، حیفه
بروجردی هم کم نمی آورد
موتور رو داد به این آخری و گفت:
بارک الله! ببر چادر بکش روش ، فقط مواظب باشیا ، ما همین یه وسیله رو داریم ...
خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد بروجردی
منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید بروجردی "