loading...
پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی×××آدرس جدید ما:http://shohada.louk.ir
تبلیغات ویژه همسنگران

آخرین ارسال های انجمن
montazerani بازدید : 521 شنبه 15 مهر 1391 نظرات (0)

 

جنگ که شروع شد علیرضا ۱۷ سالش بود

دلش می خواست برود جبهه ولی به خاطر سن کمش نمیذاشتن

به هر زحمتی بود مخفیانه رفت جبهه

توی منطقه کارای عجیبی انجام می داد

ادوات جنگی اختراع می کرد

یه چیزی ساخته بود به نام تیربار آرپی جی

با این دستگاه می تونستند پشت سر هم تعدادی آر پی جی شلیک کنند

اونقدر خوش فکر بود که با اون سن کمش شد فرمانده تخریب

توی ۲۴ سالگی هم در حال خنثی کردن یه مین پودر شد

رفت پیش معشوقش ...

 

                          خاطره ای از زندگی سردار شهید علیرضا عاصمی

montazerani بازدید : 580 پنجشنبه 13 مهر 1391 نظرات (0)

 

عراقیها طبق روال هر سال برای روحیه دادن به مردم جشن گرفته بودند

جشن توی استادیوم ورزشی برگزار شده و بخاطر تبلیغات زیاد کلی جمعیت اومده بود

مراسم به طور زنده از تلویزیون پخش میشد

یکی از برنامه ها آتش زدن عکس امام خمینی ره بود

می خواستند شخصیت حضرت امام ره رو پایین بیارن

وقتی عکس امام وارد استادیوم شد ، همه برای دیدن آتش زدن عکس پایکوبی کردند

اما اتفاق عجیبی افتاد

وقتی مشعل آتش رو زیر عکس امام قرار می دادند ، آتش خود به خود خاموش میشد

یه لحظه کل استادیوم رو سکوت فرا گرفت

چند بار آتش آوردند ، اما هر بار مشعل تا زیر عکس امام قرار می گرفت خاموش میشد

همه متعجب بودند از این اتفاق

سه بار این کار رو تکرار کردند ، اما بی فایده بود

آخرش از آتش زدن عکس صرف نظر کرده و با عصبانیت عکس امام رو بردن بیرون

اما کسی نتونست پاسخی برای مردم توی استادیوم پیدا کنه

این صحنه از تلویزیون هم پخش میشد و جایگاه معنوی امام رو به همه نشون داد...

 

                                                   منبع: نشریه با شهدا در جمعه ، شماره ۷۱


montazerani بازدید : 554 پنجشنبه 13 مهر 1391 نظرات (0)

 

رفیقش لحظات آخر شهادت انگشترش رو داده بود به سید مجتبی

رفته بود آبادان

انگشتر رو توی حمام آبادان جا گذاشته و برگشته بود ساری

وقتی فهمید انگشتر رو جا گذاشته بهم گفت:

می خوای معجزه ی شهدا رو ببینی؟

گفتم: منظورت چیه؟

گفت: بیا کنارم بشین

کنار سید مجتبی رو به قبله نشستم

شروع کرد به خوندن زيارت عاشورا به نيابت از دوست شهيدش

خطاب به ايشون می گفت: دوست شهیدم! من كه تو رو می شناسم

اما كاری كن كه خانومم بهت اعتقاد پيدا كنه...

 

... صبح روز بعد از خواب كه بيدار شدم ، دیدم سيد مجتبی داره گریه می کنه

گفتم چی شده؟

به مفاتیح روی طاقچه اشاره کرد

صحنه ی عجیبی دیدم

انگشتر دوست شهیدش که توی آبادان جا مونده بود روی مفاتیح قرار داشت ...

 

                                       خاطره ای از زندگی جانباز شهید سید مجتبی علمدار

                                       راوی : همسر شهید


montazerani بازدید : 616 پنجشنبه 13 مهر 1391 نظرات (0)

 

با یه موتور درب و داغون می یومد کمیته

سر و کله اش که پیدا میشد بچه ها تیکه بارش می کردند

- آقای بروجردی! پارکینگ ماشین های ضد گلوله اون طرفه ، برو اونجا پارکش کن

- حاجی ! حیفه اینو سوار میشی ها! میدونی بهش خط بیفته چی میشه؟!

- حاجی بده ببرمش روش چادر بکشم تا آفتاب نخوره ، حیفه

بروجردی هم کم نمی آورد

موتور رو داد به این آخری و گفت:

بارک الله! ببر چادر بکش روش ، فقط مواظب باشیا ، ما همین یه وسیله رو داریم ...

 

                                             خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد بروجردی

                                              منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید بروجردی "

montazerani بازدید : 564 چهارشنبه 12 مهر 1391 نظرات (0)

 

گرماى هوا همه رو از پا انداخته بود

بيمارستان پر شده بود از آدمای گرما زده

حاج حسین هم گرما زده شده بود و بستری اش کردیم

دكتر بهش سرم وصل کرد و گفت: بهش برسيد. خيلى ضعيف شده

براش کمپوت گیلاس آوردم اما هر کاری کردم نخورد

گفتم: آخه چرا نمی خوری؟

گفت: همه ی اینایی که اینجا بستری شدند مث من گرما زده شدند

من چه فرقی باهاشون دارم که باید کمپوت گیلاس بخورم؟!

گفتم: حسين آقا! به خدا به همه گيلاس داديم. اين چند تا دونه مونده فقط

گفت : بچه های لشکر چی؟!

هر وقت همه بچه هاى لشكر گيلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم...

 

                              خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی

                               منبع : کتاب یادگاران " خاطرات شهید خرازی "

montazerani بازدید : 535 شنبه 08 مهر 1391 نظرات (1)

یه روز اومد و گفت: خانه یمان را باید عوض کنیم. علتش رو که پرسیدم ، گفت: یکی از پزسنل نیروی هوایی با هشت تا بچه در یک خونه ی دو اتاقه زندگی می کنند. این خونه برای ما بزرگه ، ما میریم آنجا ، اونا بیان اینجا. آن آقا وقتی فهمید فرمانده ی نیروی هوایی می خواهد خانه اش را به او بدهد ، کلی اصرار کرد که نه! ولی با پافشاریِ عباس قبول کرد و ما خانه مان را به آنها دادیم.

                        زهد دل بریدن از دنیا نیست ، دل نبستن به دنیاست...

montazerani بازدید : 610 جمعه 07 مهر 1391 نظرات (0)

 

یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران

چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود

خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم

تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد

بلند شد اومد جبهه

یه روز به فرمانده مون گفت:من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم

می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم

یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم ...

 

... اجازه گرفت و  رفت مشهد

دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه

توی وصیت نامه اش نوشته بود:

در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم

آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...

 

...یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود

نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر

گریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام

آقا جان چشم به راهم نذار...

توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود

شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده

دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...                            

      

                                         خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی

                                         راوی : حاج مهدی سلحشور ، همرزم شهید

 

ولادت با سعادت علی بن موسی الرضا علیه السلام بر تمامی شیعیان جهان مبارکباد

montazerani بازدید : 472 چهارشنبه 05 مهر 1391 نظرات (0)

 

اول كه رفته بوديم گفتند كسی حق ورزش كردن نداره

يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد

مامور عراقي تا ديد ، خودكار و كاغذ برداشت و اومد برا نوشتن اسم دوستمون

گفت : ما اسمك؟ اسمت چيه؟

رفيقمون هم كه شوخ بود ، برگشت گفت : گچ پژ

باور نمي كنيد

تا چند دقيقه اون مامور عراقی هر كاری كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست

آخرشم ول كرد گذاشت و رفت

ما هم همينطور می خنديديم...

 

montazerani بازدید : 895 شنبه 01 مهر 1391 نظرات (1)

 

داشتیم مهمات بار می زدیم برا منطقه

وسط کار یهو چشمم خورد به یه خانوم ، با چادر مشکی

پا به پای ما کار می کرد و مهمات می ذاشت توی جعبه

تعجب کردم

وقتی تعجبم بیشتر شد که دیدم بچه های دیگه اصلاً حواسشون بهش نیست

انگار هیچکی اون خانوم رو نمی دید

رفتم جلو ، سینه ام رو صاف کردم و با احترام گفتم:

خانوم! جایی که ما مردها هستیم ، شما نباید زحمت بکشین

رویش طرف من نبود ، تمام قد ایستاد و فرمود:

مگه شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟

یاد امام حسین علیه السلام از خود بیخودم کرد

گریه ام گرفته بود

خانوم زینب سلام الله علیها فرمودند:

هر کسی که یاور ما باشه ، ما هم یاری اش می کنیم ...

 

                                      خاطره ای از زندگی سردار شهید عبدالحسین برونسی

                                       منبع: کتاب خاک های نرم کوشک ، صفحه ۲۰۱

 

آنان که رفتند ، کاری حسینی کردند

و آنان که مانده اند ، باید کاری زینبی کنند

 

montazerani بازدید : 681 جمعه 31 شهریور 1391 نظرات (0)

 

خواستگارای زیادی داشتم

یه شب خواب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم رو دیدم

خوابم رو برای اهل دلی تعریف کردم

بهم گفت: تعبیرش اینه که با یه سید ازدواج می کنی ...

 

.... یکی دو ماه بعد آقا سید مجتبی  اومد خواستگاریم

وقتی خواستم باهاش صحبت کنم ، آقا سید مجتبی گفت:

قرآن رو باز می کنم ، اگه خوب اومد با هم حرف می زنیم

قرآن رو که باز کرد

چشممون خورد به نام زیبای پیامبر و سوره محمد صلی الله علیه و آله و سلم اومد

خوابم تعبیر شد و با پسری از نسل پیامبر زندگیمو شروع کردم...

 

                                   خاطره ای از زندگی شهید سید مجتبی علمدار

                                   راوی : سیده فاطمه موسوی "همسر شهید"

montazerani بازدید : 920 چهارشنبه 29 شهریور 1391 نظرات (1)

 

يكی از افسران عراقی اسیر شده بود

به شدت احتیاج به خون داشت

چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن

اما افسر عراقی قبول نمی کرد

می گفت : شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم

بچه ها نا امید شده بودن و آستين ها رو پايين می آورند

مهدی باكری وارد شد و با شنيدن  ماجرا خندید و گفت :

ما انسانيم! بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه

پزشک با زور به افسر عراقی خون تزريق کرد ...

 

                                خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری

                                منبع: نشریه با شهدا در جمعه

montazerani بازدید : 614 سه شنبه 28 شهریور 1391 نظرات (0)

 

اسیر شده بودیم

قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن

بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن

اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود

یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:

من نمی تونم نامه بنویسم

از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ

می خوام بفرستمش برا بابام

نامه رو گرفتم و خوندم

از خنده روده بُر شدم

بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود ...

 

میلاد با سعادت کریمه ی اهل بیت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر بر همه ی شیعیان جهان ، بالاخص دختران ایران زمین مبارک باد

 

montazerani بازدید : 607 سه شنبه 28 شهریور 1391 نظرات (0)

 

نماز شبش رو که می خوند ، تا صبح بیدار می موند

ما رو هم برا نماز بیدار می کرد

بعد از نماز با بچه ها ورزش می کردیم و نهایتاً می رفت سر کار

هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع وقت می ذاشت برا بچه ها

بهشون می گفت درباره هر چی دوست دارین حرف بزنین

روزهای جمعه هم می یومد و می گفت: امروز می خواهم یک کار خیر انجام بدهم

بعد وضو می گرفت و می رفت توی آشپزخانه

در رو می بست و شروع می کرد به شستن ظروف و ...

 

                                                   خاطره ای از زندگی شهید صیاد شیرازی

                                                    راوی: همسر شهید

montazerani بازدید : 682 سه شنبه 28 شهریور 1391 نظرات (0)

شهید حمید شیخ الاسلامی

 

حمید که توی جبهه بود خواب عجیبی دیدم

خواب دیدم رفته ام زیارت حرم آقا رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم

موقع زیارت چشمم خورد به کاغذی که شبیه یه تابلو چسبیده بود به ضریح پیامبر

روی کاغذ نوشته بوده : شهید حمید شیخ الاسلامی

 

... حمید که از جبهه برگشت خوابم رو براش تعریف کردم

تا تعریف کردم فقط لبخند زد

چند روز بعد با سپاهیان حضرت محمد صلی الله علیه و آله رفت جبهه

سفر آخرش بود و شهید شد

از کل بدنش فقط یکی از پاهاش رو برامون آوردند

رفت به مهمونی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم

 

                                          خاطره ای از زندگی شهید حمید شیخ الاسلامی 

                                          منبع: کتاب کرامات شهدا ... راوی: برادر شهید

 

بار دیگر گستاخی و حماقت ابوجهل های زمان ، قلب مسلمین جهان را به درد آورد

ما عاشورائیان تاب و تحمل این اهانت را نداریم

بی حرمتی به رسول مهربانی ها ،جرئت خاموشی را از من گرفت

خواب را بر چشمانتان حرام می کنیم ای یزیدیان زمان

باشد که با حماقت خود ، در دریای خروشان خشم مسلمین به درک واصل شوید...

انشاءالله

montazerani بازدید : 498 دوشنبه 27 شهریور 1391 نظرات (0)

 

جلوی مادر با ادب می نشست و می گفت:

- من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟

مادر: خب معلومه! خدا رو

- امام حسین علیه السلام رو بیشتر دوست داری یا خدا رو ؟

مادر: امام حسین علیه السلام رو هم برای خدا می خوام

- پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین علیه السلام بشم؟!

 

اینجوری مادرش رو راضی کرد و رفت ... رفت و فدای امام حسین علیه السلام شد

montazerani بازدید : 462 دوشنبه 27 شهریور 1391 نظرات (0)

 

توی جاده داشت می رفت که ترکش خمپاره سرش رو بُرد

بچه ها در کمال تعجب دیدند سر بریده لبهاش تکون می خوره و " یا حسین " میگه ...

 

... کوله پشتی اش رو باز کردند ، سه تا آرزو کرده بود:

- خدایا! امام حسین علیه السلام لب تشنه شهید شد ، منم میخام تشنه شهید بشم

بچه ها تحقیق کردند

دیدند تانکرای اب گردانشون خالی بوده و فرمانده تقاضای اب کرده

اولین دعاش مستجاب شد و تشنه لب شهید شد

 

- خدایا ! سر مبارک اربابم حسین علیه السلام رو از پشت بریدند

منم میخام سرم از پشت قطع بشه.

رزمنده ها میگن ترکش از پشت سر شهید آقاجانی رو قطع کرده

دومین آرزوش هم برآورده شد

 

- خدایا! سر بریده ی امام حسین علیه السلام بالای نی قرآن می خواند

من دلیلش رو نمی دونم ،اما دلم میخاد وقتی شهید شدم ، سر بریده ام " یا حسین " بگه

سومین آرزوشم ...

 

                                      خاطره ای از زندگی طلبه ی شهید مصطفی آقاجانی

                                      منبع: نشریه ی با شهدا در جمعه

 

به قول حاج حسین یکتا: جبهه سرزمین آرزوهاست

یعنی رزمنده ها ارزو می کردند به خواسته هاشون می رسیدند

خدایا ما هم آرزوهای قشنگی داریم ، آرزو به دلمون نکن... آمین

montazerani بازدید : 741 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

 

چند تا بسیجی داخل جیپ بودند که یهو شیمیایی زدند

همه ماسکهاشون رو در اوردند و زدند روی صورتاشون

یکی از بچه ها ماسک نداشت

همه ی بچه ها ماسکها رو در اوردند و انداختن روی زمین

هیچکی حاضر نبود ماسک بزنه

بالاخره یکی ، بقیه رو قانع کرد...

 

... لحظاتی بعد سرفه های شدیدش شروع شد

دوستاش از زیر ماسک هاشون نگاش می کردند

زار زار گریه می کردند و ناله سر می دادند ...

 

montazerani بازدید : 565 یکشنبه 26 شهریور 1391 نظرات (0)

 

سال آخر دبيرستان بود

شب با مهمون غريبه اى اومد خونه

شام بهش داد و حسابى ازش پذيرايى كرد

مى گفت: از شهرستان اومده و توی تهران آشنایی نداره

فردا صبح اداره ى ثبت كار داره ، بعدش میره

 

... دلش نمى آمد كسى گوشه ى خيابان بخوابه

به بزرگی دلش غبطه خوردم

 

                             خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری

                              منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید باقری "

montazerani بازدید : 734 سه شنبه 21 شهریور 1391 نظرات (3)

 

توی تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یه شهید شانزده ساله رو پیدا کردیم

گناهان هر روزش رو توی اون یادداشت کرده بود.

گناهان رو که می خوندم ، اینا بودن:
• سجده نماز ظهر طولانی نبود

• زیاد خندیدم

• هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد



 

... دارم فکر می کنم چقدر از این پسر شانزده ساله کوچکترم...!

هر چه بیشتر فکر می کنم ، بیشتر به درازای فاصله ام با خدا پی می برم

هر چی فکر می کنم بیشتر افسوس می خورم

 


montazerani بازدید : 796 دوشنبه 20 شهریور 1391 نظرات (0)

 

استخوان های مچش زده بود بیرون

دوتا انگشتش هم قطع شده بود

گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم

خندید و گفت: نه! می خوام ببینم چه جوری می شوری

شستم ، اما وسطش طاقت نیاوردم

بهش گفتم: مگه دردت نمیاد؟

گفت: دردش هم لذته ، نیست؟

 

                                منبع: کتاب یادگاران " خاطرات پزشکان"

 

واقعا چی می دیدند ، من نمی دونم!

فقط می تونم بگم تمام دردهای دنیا رو به زانو در آورده بودند این مردان آسمونی

حتی مرگ رو هم به شوخی گرفته بودند

دمشون گرم! کاش نصیب ما هم بشه این زندگی

اللهم الرزقنا...

montazerani بازدید : 986 یکشنبه 19 شهریور 1391 نظرات (1)

 

نصفه شب بود

چشم چشم رو نمى ديد

سوار تانك بودیم ، وسط دشت

كنار برجك نشسته بودم

ديدم يكى پياده میاد

به تانك ها نزديك مىشد ، چند لحظه توقف می کرد ، می رفت سراغ بعدی

سمت ما هم اومد

دستش رو دو پايم حلقه كرد

پايم رو بوسيد و گفت «به خدا سپردمتون.»

گفتم «حاج حسين؟»

گفت «هيس! اسم نيار.»

رفت طرف تانك بعدى

تازه فهمیدم پای رزمنده ها رو می بوسه

گفت اسمشو نیارم که کسی نفهمه پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه

خدائیش آسمونم در مقابل بزرگی چنین مردانی کم آورده بود...

 

                                   خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی

                                   منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید خرازی "

montazerani بازدید : 567 شنبه 18 شهریور 1391 نظرات (0)

 

آیا می دانید ...

... که مهریه همسر شهید زنگ ابادی یک سری کامل از کتابهای شهید مطهری (ره) بوده است؟!

... که شهیدان پوراکبر ، یعقوبی و جعفری آنچنان تکه تکه شدند که کل بدنشان در یک چفیه جا شد؟!

... که شهید زندیه دعای کمیل را در حالت سجده می خواند؟!

... که شهید دهنوی دعای ندبه را از حفظ و در حال پیاده روی در لشکر می خواند؟!

 



montazerani بازدید : 899 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)

اولين روزهاي عمليات ثامن الائمه(ع) بود. عمليات سه محور داشت كه يكي از اين محورها، پل حفار شرقي نام داشت و نقطه الحاق ساير محورهاي عملياتي هم بود. در اين منطقه بايد پيشروي عراقي ها از كارون پس زده مي شد و آنها را كه از كارون گذشته بودند و تا جاده اهواز - ماهشهر رسيده بودند به پشت كارون مي فرستاديم و با الحاق نيروها در منطقه حفار شرقي، پشت عراقي ها را كامل مي بستيم و آنها كامل به آن طرف كارون ريخته مي شدند.
من و يكي از دوستانم به نام «عليرضا خوش چهره» و تعداد ديگري از بچه ها با هم بوديم و نقطه اي كه براي ما مشخص كرده بودند، همان پل حفار شرقي بود. به منطقه كه رسيديم، تمام روز درگيري داشتيم و تا غروب همين طور درگير عمليات بوديم و با رسيدن شب ديگر تقريباً صداي درگيري خوابيده بود و تك و توكي صداي شليك مي آمد. وانت غذا سررسيد و به سرعت غذاي بچه ها را كه از لطف خدا غذاي گرمي هم بود تقسيم كرد. آن موقع غذا را در كيسه هاي پلاستيكي مي ريختند و به اولين نفري كه صدا مي زدند برادر بگير، مابقي ديگر آماده بودند و سريع غذا تقسيم مي شد. غذاي آن شب براي ما كه خسته بوديم، خيلي لذت بخش بود. منطقه اي كه در كنار رودخانه بود، شب ها سرد مي شد. ما هم كه بچه خوزستان بوديم و تجربه عمليات ها به ما نشان داده بود كه بايد سبك عمليات كنيم با كمترين لباس و وسايل ممكن براي عمليات مهيا مي شديم و اگر شب هوا سرد مي شد مي دانستيم كه سرماي دو- سه ساعتي است و صبح بلافاصله با طلوع خورشيد هوا خيلي گرم مي شود. در اين عمليات هم همين طور آمده بوديم با لباس كم.
اتفاقاً آن شب غيرمنتظره خيلي سرد شده بود. من و عليرضا خوش چهره لرزمان گرفته بود. سرما مثل قبل نبود. قبلاً تا صبح يك جوري سر مي كرديم و دم صبح كه هوا گرم مي شد دو- سه ساعتي مي خوابيديم، اما اين بار ديگر دنبال اين بوديم كه اگر كسي پيراهن اضافه دارد به ما بدهد تا كمي گرم شويم. از سر اجبار دور و بر را گشتيم. تا اين كه به گوني كمپوت برخورديم. تداركات چي ها گوني ها را كه تحويل مي گرفتند و مي آوردند در سنگرها مي گذاشتند و هر كس مي آمد و برمي داشت. سريع به عليرضا گفتم، بگرد دنبال يك گوني ديگر او هم همان اطراف گوني ديگري پيدا كرد و كمپوت ها را خالي و از گوني ها مثل كيسه خواب استفاده كرديم. آن گوني هاي كمپوت ما را آن شب از سرما نجات داد و توانستيم تا صبح يك استراحت مختصري داشته باشيم.

راوي:هادى نخلستانى

montazerani بازدید : 931 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)




صداي قرچ قرچ قيچي را که شنيدم، نمي دانستم چه اتفاقي برايم افتاده است. نوک قيچي را روي شکمم احساس مي کردم. مي بريد و بالا مي آمد.


من کجا بودم؟


دلم مي خواست چشم هايم را باز کنم. هر چه قدرت داشتم، جمع کردم تا چشم هايم را باز کنم، هيچ وقت فکر نمي کنم باز کردن چشم اين همه مشکل باشد.


اصلا نمي دانستم زنده هستم  يا ...


صداي قيچي، دلم را ريش ريش مي کرد . تنم آنقدر درد داشت که نمي فهميدم قيچي تنم را مي برد يا نه. شايد اسير شده بوديم. بقيه کجا بودند؟  قيچي همين طور مي بريد. حالا بالا رسيده بود و کنار گوشم جير جير مي کرد و مي بريد ...


دقيق که شدم، فهميدم صداي بريدن قيچي، صداي بريدن گوشت نيست . ياد لباس غواصي ام افتادم . حتما کسي داشت لباس غواصي ام را مي بريد. حتما کار از کار گذشته بود . اين همه اطلاعات ...


مگر شهدا را با همان لباس رزم، به خاک نمي سپارند؟ داشتم فکر مي کردم تا يادم بيايد از بين بچه ها آيا کسي از آنها با لباس غواصي دفن کرده اند يا نه؟ قيچي داست قسمت پشت گردنم را مي بريد ...


نمي فهميدم گوشت گردنم بود يا لباس تنم ...


نمي فهميدم قيچي ايراني بود يا عراقي ...


چشمانم را که باز کردم، کيسه خون اولين چيزي بود که ديدم . لوله قرمز آن وصل بود به تنم. من توي اورژانس ساحلي، لباس غواصي ديگر تنم نبود . قيچي کار خودش را کرده بود . محمد رياحي بود، تنگسيري بود، همه بودند . همه لبخند مي زدند .


تنگسيري گفت : چطوري دلاور، شماها همه رو شاد کردين، خدا قوت ...


انرژي ام را جمع کردم و گفتم : محمد ... .


گفت: فرستاديمش اون طرف، فکش تير خورده. خوب مي شه، نگران نباش! خودت چطوري؟ مي توني حرف بزني؟


دوباره نقشه سه بعدي اسکله در ذهنم جا گرفت. گفتم : نقشه ؟!


نقشه را روي تخته پهن کردند و روبرويم گذاشتند. شروع به صحبت کردم . انگشتم را که گذاشتم روي محل راه پله گردان، انگشتم خوني بود .


راه پله خوني شد ...


« اينجا راه پله اس، اينجا نردبانه، اينجا يه توپه، مواظبش باشيد خيلي خطرناکه ... از اين طرف ....

montazerani بازدید : 717 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)




یاد پوتین‎هایی بخیر که مشکی بودند

اما از پس خود ذره‎ای تیرگی و تاریکی به جای نگذاشتند

و جاهایی رفتند که کفشهای دیگر جرأت قدم نهادن به آنها را پیدا نکردند


پ ن :
این روزها تکان های دلمان سطحی شده است
و هیچ  زلزله و شوکی کارساز نیست تا ما را از خواب غفلت بیدارکند
ای مسافران عرش !
از شما دور شده ایم ...
سالهاست راه را گم کرده ایم ...
ای شهید  !! 
ما را ویران کن و بساز ...
با خاک خودت بساز ...
تا کوله بار گناهانمان را دور کنیم تا بلکه شانه هایمان سبکتر شود

montazerani بازدید : 699 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)

درست یادم نیست به کدام شهرستان مسافرت می کردیم . وقتی به یکی از قهوه خانه های وسط راه رسیدیم. توقف کردیم تا چای بخوریم. راننده ی کامیونی با دست و بال روغنی روبروی شهید باهنر نشسته بود و چشم از او بر نمی داشت. حواسم را جمع راننده ی کامیون کردم. دیدم نم نم داره گریه می کند. وقتی مرا متوجه خود دید ، گفت : « برادر! توی کدام مملکت دیدی که وزیر با راننده ی کامیون توی قهوه خانه ای دور افتاده این جوری کنار هم باشند.» دکتر باهنر که متوجه حالات راننده کامیون شده بود ، او را به کنار خودمان دعوت کرد و چند دقیقه با هم حرف زدیم.   
montazerani بازدید : 786 دوشنبه 13 شهریور 1391 نظرات (1)

اوایل ازدواجمان بود. برای خرید با شهید هاشمی به بازارچه رفتیم. در بین راه با پدر و مادر ایشان برخورد کردیم. سید مجتبی به محض اینکه پدر و مادرشان را دیدند ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شده و بر روی زمین زانو زدند و پاهای آن دو را بوسیدند. این صحنه برای من بسیار دیدنی بود. سید مجتبی با آن قامت رشید و هیکل تنومند ، در مقابل پدر و مادرش ، خاضع و فروتن بود و احترام آنها را در حد بالایی نگه می داشت.


montazerani بازدید : 729 شنبه 11 شهریور 1391 نظرات (4)
راستی خدا
دلم هوای دیروز را کرده
هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد

دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم
الفبای زندگی را
میخواهم خط خطی کنم
تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند



دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشید
این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو

دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم
آن را نچینم
دلم میخواهد ...

می شود باز هم کودک شد؟؟؟؟

راستی خدا
دلم فردا هوای امروز را می کند
montazerani بازدید : 1233 شنبه 11 شهریور 1391 نظرات (1)



بسم الله الرحمن الرحیم

به نام خداوندی که مرا خلق کرد که در همه شب از خلقت بشر عبادت کنم. ای خداوندا می دانم که به نحو شایسته عبادت و بندگی را انجام نداده ام، ولی دلی اسیر دارم و به بخشایشت نیز امید. خدایا در این زمان که بر ما منت نهادی و تعدادی از خالصان درگاهت و از اولاد و بندگانت یعنی محمد(ص) و ائمه را برای نجات ما و برای اینکه تمامی مسلمین تو را بخوانند واداشتند، پس از این نعمت بزرگ شکرگزاری می کنم. خدایا جهاد و جنگی که مردان بزرگ منتظر آن بوده اند اکنون فراهم شد و کفار می خواهند مسلمین را مورد اذیت و آزار قرار دهند و طبق فرمانی که به پیامبرت فرموده ای: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَ الْمُنافِقينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ‌‍

و طبق دستوراتی که در جاهای دیگر فرموه ای، بر خود دیدم که به جبهه های نور بشتابم و دین تو را یاری کنم، امیدوارم که قبول کنی.

و اگر زبانم را ببندند و اگر چشمانم را سوراخ کنند و اگر انگشتانم را بند بند کنند و اگر روده هایم را از حلقومم بیرون بیاورند و اگر زیر رگبار مسلسل هزار جان بدهم، هرگز تسلیم ظلم و فساد نمی شوم زیرا حق پیروز است.

مادرجان در مرگ من شیون مکن زیرا تو در مقابل حضرت محمد(ص) و بنت او فاطمه زهرا سربلند و با مصمم هستید و اگر به اعمال مسئله برویم من شما را پیش حضرت محمد(ص) سربلند کرده ام زیرا رهبر کبیر انقلاب اسلامی شما را سربلند ساخته اند و چون به فتوای امام شما سربلند شده اید و در مرگ من بی تابی نکنید چون دختر علی(ع) زینب باش زیرا او در یک روز تمام دل قوی خود را در راه اسلام می دهد زیرا کسی که در راه خدا می رود نباید در مرگ او بی تابی کنند و این زمینه ظهور امام زمان(عج) است...

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چند کلمه به عنوان وصیتنامه می نویسم:

1- هرچه خواستید از میراث خودم خرجم کنید.

2- خانه ام در صورت کشته شدنم تعلق به برادر کوچکم محمد اثنی عشری دارد و کسی دیگری حقی ندارد.

3- وصی و همه کاره مادرم می باشد و کسی حق دخالت ندارد.

4- اگر کسی طلبی را ... بابت بدهی به من، به او بدهید چون من فراموش کرده ام.

5- در مرگ من گریه و زاری نکنید چون من راضی نیستم و خون من از خون علی اکبر امام حسین(ع) رنگین تر نیست.

6- برادر کوچکم را خوب تربیت کنید تا ادامه دهنده راهم باشد و به او هیچ ظلمی نشود.

مادر و خواهرانم و برادر اگر از من بدی دیدید حلالم کنید. خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.

montazerani بازدید : 884 سه شنبه 07 شهریور 1391 نظرات (1)

ارمیا

 

خمپاره ۶۰ ............................... عزرائیل

بسیجی .................................... آهنربا

دوشکا ................................... بلبل خط

کلاشینکف ....................... کلاغ کیش کن

قاطر .................................... ترابری ویژه

مین ضد نفر گوجه ای ..................... پابوس

نماز شب ................................ پا لگد کن

آفتابه ......................................... تک لول

مواد شیمیایی ........... شمر بن ذی الجوشن

وضو

montazerani بازدید : 823 دوشنبه 06 شهریور 1391 نظرات (0)

 

نمی دونستم هر وقت می خواد بره مدرسه وضو می گیره

چند بار دیدم توی حیاط مشغول وضو گرفتنه

بهش گفتم: مگه الان وقت نمازه که داری وضو می گیری؟!

گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه

بهتره انسان می خواد بره مدرسه ، وضو داشته باشه

 

                                         راوی : مادر نوجوان شهید رضا عامری " عکس تزئینی است "

                                         منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه ۵۴

 

چه نگاه قشنگی داشتی بزرگمرد

برای ما هم دعا کن

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:

زیاد وضو بگیرید تا خداوند عمر شما را زیاد کند. اگر توانستید شب و روز با طهارت " وضو " باشید. این کار را بکنید. زیرا اگر در حال طهارت بمیرید ، شهید خواهید بود

 

                                                 منتخب میزان الحمکه ، ص ۵۹۵ ، حدیث ۶۵۳۱

montazerani بازدید : 646 جمعه 03 شهریور 1391 نظرات (1)

جبهه که آمد ، گفتند بچه است ، بهتره امدادگر بشه

هر کس می افتاد ، داد می زد : امدادگر ... امدادگر

اگر هم خودش نمی توانست ، دیگرانی که اطرافش بودند ، داد می زدند:

امدادگر... امدادگر...

 

... خمپاره منفجر شد

اینبار همین بچه ی امدادگر افتاد

رزمنده ها نمی دانستند چه کسی رو صدا بزنن

ولی خودش گفت:

یا زهرا... یا زهرا...

montazerani بازدید : 974 جمعه 03 شهریور 1391 نظرات (0)

 

داخل‌ چادر ، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند ، می گفتند و می‌خنديدند

هر كسی ‌چيزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی بچه‌ها رو شاد می‌كرد

فقط‌ يكی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌!

ساكت‌ گوشه‌ای‌ به‌ كوله‌ پشتی‌ اش‌ تكيه‌ داده‌ بود و توی لاک خودش بود. 

بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن

اما اون چیزی نمی گفت

یهو دیدم‌ رو کرد به جمع و گفت‌:

ـ بسّه‌ ديگه‌، شوخي‌ بسّه‌! اگه‌ خيلی‌ حال‌ دارين‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌

همه‌ جا خوردیم. از اون‌ آدم‌ ساكت‌ اين‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعيد بود. همه ‌متوجه‌ او شدند.

ـ هر كی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جايزه‌ میدم‌

با تعجب‌ گفتم‌: «چه‌ مسابقه‌ای ميخوای‌ بذاری‌»

پرسید: آقايون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترين‌ ساعتها) چیه؟

پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد ، يكی گفت‌:

ـ قبل‌ از اذان‌، دل‌ نيمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌.

ـ غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودين‌.

ـ می ‌بخشين‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...!

ـ بَه‌َ، اينم‌ غلطه‌!!

ـ صلاة‌ ظهر و عصر و...!

خلاصه هر كسی یه چیزی گفت‌ و جواب ایشون همچنان " نه " بود

نيم‌ ساعتي‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، همه‌ متحير با كميی دلخوريی گفتند:

«آقا حالگيري‌ می‌كنيا، اصلاً ما نمی ‌دونيم‌. خودت بگو»

 او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد‌ و گفت‌:

ـ از نظر بنده‌ بهترين‌ ساعتها ، ساعتی هستش كه‌ ساخت‌ وطن‌ باشه

ساعتی که دست‌ِكوارتز و سيتي‌ زن‌ و سيكو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌...

بعدش با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ رو برای‌ نماز ظهر آماده‌ كنه

montazerani بازدید : 739 چهارشنبه 01 شهریور 1391 نظرات (0)

 

چپى ها مى گفتند: جاسوس آمريكاست. براى ناسا كار مى كنه

راستى ها مى گفتند: كمونيسته

هر دو برا كشتنش جايزه گذاشته بودند

ساواك هم يه عده رو فرستاده بود ترورش كنه

يه كم اون طرف تر دنيا ، استادى سر كلاس مى گفت:

من دانشجويى داشتم كه همين اخيراً روى فيزيك پلاسما كار مى كرد

اونقدر خوب کار می کرد که به جای بیست ، بهش نمره بیست و دو دادم

توی جبهه هم که بود ، امام هر چند مدتی می گفت:

بگین چمرانم بیاد ببینمش ، دلم براش تنگ شده

 

                       خاطره ای از زندگی سردار شهید مصطفی چمران

                       منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید چمران "

montazerani بازدید : 777 سه شنبه 31 مرداد 1391 نظرات (1)

 

نشستم جلوش

زُل زدم توی چشاش

گفتم: آقا معلم! برا همسرتون درسی ، پیشنهادی ، بحثی نداری؟

گفت: حالا دیگه خونه هم شده مدرسه؟

گفتم : استاد استاده ، چه توی خانه و چه توی مدرسه!

گفت: هر وقت خواستی توی زندگیت نذر کنی ، نذر کن ده شب نماز شب بخونی.

یکی دیگه هم اینکه سحرخیز باش

بچه ها رو هم از همین الان عادت بده به سحرخیزی و نماز شب.

 

                                                                 راوی: همسر شهید کلاهدوزان

montazerani بازدید : 758 یکشنبه 29 مرداد 1391 نظرات (0)

[-] اندازه متن [+]

اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و علیا ولی الله و اشهد ان خمینی جلوه الله

خدایا اگر چه لیاقت بندگی و رزمندگی در راهت را ندارم اما آمدم به این میدان نبردبا کفر با آنان که مخالفت با دین تو را میکنند .آمدم با آنانی بجنگم که عزت و شرافت اسلام را مورد هجوم قرار دادند با تمام تجهیزاتی که ابر جنایتکاران در اختیارشان گذاشتند خدایا تو شاهدی که به صغیر و کبیر ما رحم نکردند و با مردم ما چه کردند با اسلام و قران و مساجد تو چه کردند.خدایا تو را شکر میگوییم که این راه را یعنی جهاد در راهت را نصیب این بنده بی لیاقت نمودی . این از بزرگی تو است ای مهربان ای خدای بزرگ روزگاری دل پیامبرت را خون کردند.روزگاری در مسجد کوفه امیرالمومنین را شهید کردند. روزگاری آن جنایت بزرگ را بر اهل بیت امام حسین روا داشتند و امروز نیز نا جوان مردانه ترین جنایات را براین کشور مظلوم اسلامی انجام دادند و میدهند. خدایا دوستان و عزیزانم همه رفتند من ماندم با روی سیاه و خجالت از خود ت.ای کسی که راه اسلام و دینت را به من نشان دادی. پایان راه را شهادت را روزیم فرما که سخت در فراق تو می سوزم در فراق بندگان مخلصت که به سوی تو آمده اند یعنی برادران همسنگرم و توانی برایم نمانده . فراق خودت -فراق دوستانم آنان که به عشق تو سوختند .

خدایا خودت خوب میدانی که زندگی تلخ ترین چیز برایم شده از همه چیز دنیا استعفا داده ام لحظه ایی نیست که مرگ از نظرم دور شود .نزدیک بودنش را احساس میکنم اما یک دلهره ای دارم از اینکه کشته شوم و شهید نباشم وای بر من .....

خداوندا بارها آمدم و برگشتم اما به حق خودت و رسولت و علی و فاطمه ات و همه ی ائمه قسمت میدهم که حالا دیگر با من آشتی کن.میدانم بنده ی بدی بودم.میدانم ولی تو خوبی تو بزرگی تو کریمی تو رحمان و رحیمی با عدالت با من رفتار مکن بلکه با فضلت رفتار کن اگر با ریخته شدن خون ما اسلام حاکم میگردد پس ای دژخیمان کافر با گلوله های خود ما را نقش زمین سازید.ای توپ ها ,خمپاره ها ای موشک ها آماده ی به خون غلتیدنیم .اسلام بالاتر است ای دنیاییان نادان و منحرف آگاه باشید که ما سرباز خمینی بزرگیم ما کفن شهادت که کفن شهادت همان لباس بسیجی است پوشیده ایم و در دریای خون شنا میکنیم تا به ساحل آزادی برسیم.و به شما ای مردم سست عنصر و از خدا بی خبر که هرگز رو به جبهه نکرده اید میگویم:اگر همه در خانه ها و شهر ها بمانید و در کانون گرم خانواده خود باشید و من تا زمانیکه خمینی دستور جهاد بدهد در جبهه خواهم ماند.این بزرگترین افتخار من است و بدانید که روزگاری روزگار حساب است .

و به حسابتان خواهند .ادعای مسلمانی ساده است در عمل باید مردانه بود و بدانید شهادت آرزوی ماست.

و تا زمانیکه خداوند بخواهد و اسلام نیاز به خون داشته باشد میدهیم و با دل و جان و با عشق خون میدهیم و شعارمان شعار حسین است هیهات منه الذله .

من از امام دست بر نخواهم داشت اگر چه خود را لایق سربازی این امام نمیدانم اما دلم خوش است که او امام من است و افتخارم این است که سرباز خمینی هستم و بدانید که هر که از او دست بردارد به نیستی رفته است و هر که یار خمینی شود از همه ی مشکلات و آسیبها در امان است . او امام حق است نائب امام زمان و اطاعت از او بر هر مسلمانی واجب است و تو ای مادر و پدر و خواهرانم و برادرانم صابر باشید و خدای ناکرده دم به شکوه بر نیاورید .امام را یاری کنید و در این مصیبت صبر کنید که ان الله مع الصابرین . مرا حلال کنید عفو کنید که خداوند مرا ببخشد و بیامرزد و شهید قرار دهد . نماز را حجه الاسلام محمد هاشمیان بخواند بر جنازه ام و اگر کفن نصیبم شد همان که از مکه آوردم یک آرم سپاه بر کفنم نصب کنید والسلام .خداحافظ

حاج علی محمدی پور

montazerani بازدید : 1238 یکشنبه 29 مرداد 1391 نظرات (2)

 

تازه اومده بود جبهه

یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:

وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟

اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده

شروع کرد به توضیح دادن:

اولاْ باید وضو داشته باشی

بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:

اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین

بنده خدا با تمام وجود گوش میداد

ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:

اخوی غریب گیر آوردی؟

 

عیدتون مبارک

montazerani بازدید : 1009 شنبه 28 مرداد 1391 نظرات (0)

 

جلسه داشتیم

آقا مهدی همه مون رو جمع کرد توی چادر

کالک منطقه رو باز کرد و شروع کرد به صحبت کردن

یه کم که حرف زد صدایش قطع شد

دیدیم وسط صحبت کردن خوابش برده

چند دقیقه ساکت نشستیم تا کمی بخوابه

بیدار که شد عذر خواهی کرد و گفت:

« سه ، چهار روزی میشه که نخوابیدم »

montazerani بازدید : 798 پنجشنبه 26 مرداد 1391 نظرات (2)

 

۱۷ سال جانباز قطع نخاع بود

این اواخر مرتب می گفت: « جایم رو توی بهشت می بینم »

خواهرم می خواست بره کربلا، حاج حسین بهش گفت:

« سر قبر حضرت مسلم علیه السلام که می روید ، من حاجتی دارم

از ایشون بخواین حاجت من برآورده بشه»

تعجب کردم ، برام جای سوال داشت ؛

چون هر کسی میره کربلا از امام حسین علیه السلام کمک می خواهد

از حضرت عباس علیه السلام حاجت می گیره

اما حاجی گفت:« سر قبر حضرت مسلم علیه السلام »

هر چی اصرار کردم چرا مسلم بن عقیل علیه السلام ؟  ، جواب نداد

وقتی شهید شد تازه راز حرفش رو فهمیدم.

شهادتش مصادف شد با روز شهادت حضرت مسلم علیه السلام...

 

                            به نقل از همسر جانباز شهید حاج حسین دخانچی

montazerani بازدید : 945 چهارشنبه 25 مرداد 1391 نظرات (0)

 

برا سنگرش کولر نصب کرده بودند

دیدم اومده بیرون و توی سایه خوابیده

ازش پرسیدم: « مگه کولر مشکلی پیدا کرده؟

چرا توی سنگر نمی خوابید توی این گرما؟ »

گفت: « مگه همه ی رزمنده ها کولر دارند که زیر باد خُنکش استراحت کنند؟ 

من هم یکی از آنها ... »

 

                                               منبع: کتاب خدمت از ماست ... ۸۲

همسنگران

حاج حمید

محکآسایشگاه خیریه کهریزک

بنیاد خیریه مهر نور, بنر حمایتی,بنر خیریه,بنر مهر نور

در انتظار یار

سربداران

لوگوي ما

هواداران کربلایی مجید نریمانی

پایگاه سایبری بشارتی هامعبر سایبری منتظران مهدیلوگوي ما

پایگاه مقاومت بسیج شهید شاهسونی

mahdibiya.ir ║ مـهـدے بـیـا

ایثار و شهادت در دفاع مقدس

در انتظار او ...

ذاکرين12

پايگاه اينترنتي كميل

پاتوق عمارها

معبرسايبري ساوه

عطرکربلا


پايگاه اينترنتي كميل


مولامهدی گل یاس

تعداد صفحات : 11

درباره ما
نویسندگان گروه: بگذار گمنام بمانیم http://sarbandhay-khaki.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    لینک دوستان
  • شاهدان زمان
  • تبادل لینک
  • ♦ منتظران شهادت ♦
  • باب اسفنجی
  • تور تایلند
  • گنجینه
  • خاکریز سایبری خادم الشهداء
  • پایگاه فرهنگی مهدیاردوزدوزانی
  • مولا مهدی گل یاس
  • تبادل لینک
  • اس ام اس خنده دار
  • سایت تفریحی و سرگرمی
  • پروژه مقاله برنامه
  • وبلاگ آمنین
  • معبر سایبری♥ســــــاوه♥
  • قندون
  • شهدای شهرستان مهران
  • هیئت منتظران حضرت مهدی (عج)شهرستان مهرا
  • لایسنس موقت نود32 رایگان
  • خرید شارژ ایرانسل
  • ????? ????
  • سایت تفریحی
  • بنر سازان آینده
  • کسب درامد اینترنتی
  • هدف از صالحین تغییر رفتار است
  • نوجوانان پایگاه شهید سید مصطفی خمینی
  • خبرنامه
  • هواداران کربلایی مجید نریمانی
  • پایگاه فرهنگی مذهبی جنگ و زن
  • رزمنده سایبری ولایت
  • سایت تبادل لینک ترانه سکوت
  • طرح با تو حرف می زند
  • چت روم فارسی
  • شهدا
  • «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنیم»
  • شهدای صحنه
  • قلم سرخ
  • لینک باکس اندیشه گستر
  • ازشهداتابهشت
  • دریای بی کران
  • شارژایرانسل
  • هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
  • پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان زنجان
  • خاکیان افلاکی
  • در انتظار یار
  • مرکا(شهدا ذخائر عالم بقا هستند)
  • مرصاد(کمین گاه حق)
  • ahmad kazemi
  • یوسف زهرا(عج)
  • حضرت مهدی(عج)...دلتنگتم
  • نردبان عروج
  • کربلایی 110
  • گروه تواشیح معراج النبی (ص) شهرستان بابل
  • شوریده و شیدا
  • رزمنده سایبری
  • آیینه ی خدا
  • جـــــنـــــگ نـــــــــــــرم
  • خـورشـیـد طــوس
  • قلم بلاگ
  • از عــــمـــــق وجــــــود
  • شـیـطـان پـرسـتـی
  • سیب سلامت
  • به سوی رستگاری
  • ایمان به توانایی های خود
  • ابزارهای رایگان وب ابزارک
  • صراط علی ع
  • جوان آسمانى
  • پایگاه اطلاع رسانی روح الامین
  • لاله های بخش کومله
  • خیمه گاه اباالفضل(ع)
  • عاشقانه های من
  • هوانورد
  • html
  • جمعه و انتظار
  • به یاد اون روزها...!
  • بچه مسجدی ها
  • به دنبال رفیق
  • روزنوشتــــ ـهآیِ من
  • شلمچه سرزمين عاشقان وعارفان
  • به یاد شهدا ، شهدا التماس دعا
  • نمره ما پیش شهدا چنده؟
  • عقربه های زمان....
  • شهید علم الهدی
  • شهید مطهری
  • شهید دیالمه
  • شهید چمران
  • شهید آوینی
  • (our magic teacher)
  • مسعود ده نمکی
  • حب العباس
  • آیه الله مکارم شیرازی
  • ریاست محترم جمهوری
  • سایت تخصصی مقام معظم رهبری
  • دفتر مقام معظم رهبری
  • وب سایت امام خمینی ره
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    شادی روح شهدا صلوات بفرستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 653
  • کل نظرات : 402
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 187
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 251
  • بازدید امروز : 171
  • باردید دیروز : 1,804
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,050
  • بازدید ماه : 2,241
  • بازدید سال : 28,243
  • بازدید کلی : 1,762,505