صبح روز عملیات والفجر10 توی منطقه حلبچه بودیم
همه حسابی خسته شده و روحیه مناسبی توی چهره بچهها دیده نمیشد
حدود 100 اسیر عراقی هم برا انتقال به پشت جبهه ، به صف شده بودند
برا اینکه روحیه ی بچه ها عوض بشه ، شروع کردم به شعار دادن
مشتم رو بالا بردم و فریاد زدم: صدام جارو برقیه
عراقی ها هم یکصدا تکرار می کردند
آقای قربانی " فرمانده گروهان " هم یه گوشه ایستاده بود و می خندید
منم شیطونیم گل کرد و برا نشاط رزمنده ها فریاد زدم: «الموت لقربانی»
اسیران عراقی هم شعارم رو تکرار می کردند و با صدای بلند می گفتند: الموت لقربانی
رزمنده ها از خنده روده بر شده بودند
آقای قربانی هم دستش را تکان میداد تا به عراقی ها بفهمونه شعار ندهند!
بهشون میگفت: قربانی من هستم ... انا قربانی
اسیران عراقی متوجه شوخی من شده بودند
رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:
لا موت لا موت... می خواستن بگن ما اشتباه کردیم...