شهید همت محسن رو صدا زد و بهش گفت:
محسن! تو بالاخره شهید میشی
محسن که یه کم جا خورده بود ، گفت:
چطور مگه حاجی؟
شهید همت: خواب شهادتت رو دیدم
خواب دیدم اول اسیرت کردند
وقتی تو خواسته شون رو بر آورده نکردی ، بعد از آزار و اذیت تیر بارونت کردن
... سه روز بعد ، خواب شهید همت تعبیر شد
چند روز مونده بود به عملیات والفجر ۴
محسن با دو تا از رزمنده ها داشتن از اسلام آباد می یومدن که کمین خوردند
دشمن اول ماشینشون رو تیر بارون کرد
محسن بدجوری زخمی شده بود
اومدن بالای پیکر نیمه جونش
ازش خواستن بهشون اطلاعاتی بده
اما راضی نشد
بهش گفتن به امام توهین کن
محسن که دیگه رمقی به جانش نمونده بود ، شروع کرد به درود فرستادن به امام
کومله هم وقتی این استقامت رو دید
اول یه تیر زد توی پیشونیش
بعد هم بدنش رو تیر بارون کرد
روایتی از زندگی شهید محسن نورانی
منبع:کتای حکایت فرزندان روح الله ۲ ، صفحه ۸