گرماى هوا همه رو از پا انداخته بود
بيمارستان پر شده بود از آدمای گرما زده
حاج حسین هم گرما زده شده بود و بستری اش کردیم
دكتر بهش سرم وصل کرد و گفت: بهش برسيد. خيلى ضعيف شده
براش کمپوت گیلاس آوردم اما هر کاری کردم نخورد
گفتم: آخه چرا نمی خوری؟
گفت: همه ی اینایی که اینجا بستری شدند مث من گرما زده شدند
من چه فرقی باهاشون دارم که باید کمپوت گیلاس بخورم؟!
گفتم: حسين آقا! به خدا به همه گيلاس داديم. اين چند تا دونه مونده فقط
گفت : بچه های لشکر چی؟!
هر وقت همه بچه هاى لشكر گيلاس داشتند بخورند، من هم مى خورم...
خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب یادگاران " خاطرات شهید خرازی "