عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |
روزگاری جنگی در گرفت
نمی دانم تو آن روز کجا بودی؟
سر کلاس؟
سر کار؟
سر زمین کشاورزی؟
جبهه؟
یه ویلای امن دور از شهر؟
نمی دانم
اما می دانم خودم کجا بودم ، در گهواره!
روزگاری جنگی در گرفت .
من و تو شاید آن روز به قدری کوچک بودیم که حتی نمی دانستیم جنگ یعنی چه!
و اگر هم کشته می شدیم حتی نمی دانستیم به چه جرمی!
روزگاری جنگی در گرفت و عده ای بهای آزادی من و تو را پرداختند
و امروز تو ای دوست من:
مواظب قدمهایت باش!
پا گذاشتن روی این خون ها آسان نیست.
اوایل ازدواجمون بود
برا خرید با سید مجتبی رفتیم بازارچه
بین راه با پدر و مادر آقا سید برخورد کردیم
سید به محض اینکه پدر و مادرش رو دید ، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد
روی زمین زانو زد و پاهای والدینش رو بوسید
آقا سید با اون قامت رشید و هیکل تنومند در مقابل والدینش اینطور فروتن بود
این صحنه برا من بسیار دیدنی بود ...
خاطره ای از زندگی سردار شهید سید مجتبی هاشمی
به نقل از همسر شهید
با حاج احمد متوسلیان کار داشتیم
رفتیم اتاق فرماندهی ، اما نبود
یادمون افتاد که روز چهارشنبه است و وقت نظافت
رفتم طرف دستشوئی ها
آنجا بود و در حال شست و شو
رفتم سطل رو ازش بگیرم اما نداد
گفتم: شما چرا حاجی؟!
همین طور که کار می کرد ، گفت:
یادت باشه ! فرمانده موقع جنگ برادر بزرگتر همه حساب میشه
اما در بقیه ی مواقع ، کوچک ترین و حقیرترین برادر اون ها...
غیبش می زد
درست سر سفره که همه نشسته بودند
می دیدی ظرف را برداشته و دارد می رود بیرون از خانه
می رفت کنار بچه های یکی از همسایه ها که اوضاع مالی مناسبی نداشت
می نشست و همان غذای کم را با آنها می خورد
با کمک به فقرا ، شادی هایمان را قسمت کنیم
این است پیام شهید...
قمقمه اش را چپه می کرد توی دهن عراقی ها و می گفت:
مسلمون باید هوای اسیرها رو داشته باشه.
پا شد بره طرف بقیه اسرا، آر پی جی سرش را پَراند.
تشنه بود، قمقمه هم دستش بود.
تعجب نداره...
شهدای ما رهرو امامی بودند که توی سرزمین کربلا به اسب دشمنانش هم آب داد...
هنوز هم میشه حسینی بود ...
حسینی باشیم ...
مثل شهدا...
جلوی مادر با ادب می نشست و میگفت:
- من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟
مادر: خب معلومه خدا ، خدا رو
- امام حسین علیه السلام رو بیشتر دوست داری یا خدا رو ؟
مادر: امام حسین علیه السلام رو هم برای خدا می خوام
- پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین علیه السلام بشم؟!
اینجوری مادرش رو راضی کرد و رفت ... رفت و فدای امام حسین علیه السلام شد
+ دیــــروز:
دانش آموز بود
از مدرسه برگشته بود خونه که نگاهم بهش افتاد
شدت سرما تمام گونه ها و دست هاش رو سرخ و کبود کرده بود
پدرش همون شب تصمیم گرفت براش یه پالتو بخره
دو روز بعد مهدی با پالتوی نو و زیبا رفت مدرسه
اما غروب که از مدرسه برگشت با عصبانیت پالتو رو پرت کرد گوشه اتاق
همه تعجب کرده بودیم
در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود ، گفت:
چطور راضی بشم پالتو بپوشم وقتی دوستم از شدت سرما به خودش می لرزه...
+ امــــروز:
مامان! رفیقم یه لباس خریده ۳۰ هزار تومن
لباس من باید ۳۵ هزار تومن باشه
وگرنه جلوش کم میارم ....
خاطره ای از نوجوانی سردار شهید مهدی باکری
به نقل از خانواده ی شهید
پست نگهبانی اش افتاده بود نیمه شب
سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید
آروم آروم هم با خودش زمزمه می کرد
... نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره
دید مهدی افتاده به سجده
با صورت افتاده بود روی خاک
هر چه صداش کرد ، جوابی نشنید
بلندش کرد
دید یه تیر خورده به پبشونیش و شهید شده
... فکر شهادتش اذیتمون می کرد
غریبانه شهید شده بود
توی تنهایی ، نیمه شب ، بدون اینکه کسی بفهمه
خیلی خودمون رو می خوردیم و ناراحت بودیم
تا اینکه یه شب اومده بود به خواب یکی از بچه ها
بهش گفته بود: نگران نباشید!
همین که تیر خورد به پیشونیم به زمین نرسیده افتادم توی آغوش امام حسین (ع)
خاطره ای از شهید مهدی شاهدی
راوی: همرزم شهید
قبل از انقلاب رفت سربازی
جناب سرهنگ گفته بود خدمتت رو باید در منزل من بگذرانی
کارش این بود که کارهای منزل سرهنگ رو انجام بده
به محض ورود به منزل ، دید همسر سرهنگ وضع زننده ای داره
سریع از خونه زد بیرون و برگشت پادگان
سرهنگ برای این کارش تنبیه اش کرد
هجده توالت رو باید به تنهایی می شست
بعد از یک هفته از گذشت این تنبیه سرهنگ اومد و گفت:
حالا دوست داری برگردی تو خونه ی من کار کنی یا نه؟
عبدالحسین بهش گفت: اگه تا آخر خدمت مجبور باشم همه ی کثافت های توالت رو در بشکه خالی کرده و به بیابان بریزم ، باز هم پا توی خونه ی شما نمیذارم
بیست روز دیگه هم این تنبیه ادامه پیدا کرد
تا اینکه مسئولین پادگان خودشون خسته شدن و رهایش کردند
خاطره ای از شهید عبدالحسین برونسی
منبع: خاک های نرم کوشک ص ۱۸
امام جماعت واحد تعاون بود
بهش می گفتند حاج آقا آقا خانی
روحیه عجیبی داشت
زیر آتیش سنگین عراق ، شهدا رو منتقل می کرد عقب
توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو از تنش جدا کرد
چند قدمیش بودم
هنوز هم تنم می لرزه وقتی یادم میاد
از سر بریده اش صدا بلند شد: السلام علیک یا اباعبدالله...
بر کنـج لبــت نوشته یحیـــی و یمیــت...
من مات من العشق،
فقد مات شهید ...

گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش
داشت توی سنگرها جیره پخش می کرد
بچه ها هم باهاش شوخی می کردند:
- اخوی دیر اومدی.
- برادر می خوای بکشیمون از گشنگی؟
- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟!!!...
...گونی بزرگ بود و سر اون بنده ی خدا پایین
کارش تموم شد
گونی رو که گذاشت زمین همه شناختنش
اون کسی نبود جز محمود کاوه
فرمانده ی لشکر...
رتبه ای اول دانشگاه تورنتوی کانادا رو به دست آورده بود
وقتی درسش تموم شد اومد ایران
تصمیم گرفت برود جبهه
گفتم: شما تازه ازدواج کردی ، یه مدت بمون و نرو جبهه
گفت: نه مادر! من پول این مملکت رو توی کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده
وظیفه ی شرعی ام اینه که برم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم...
خاطره ای از زندگی مهندس شهید حسن آقاسی زاده
منبع: خدمت از ماست...۸۲ ، صفحه ۷۰
مهم نیست که کجای دنیا باشی
مهم اینه که به تکلیف بیندیشی و عمل کنی...
این یعنی مسلمانی ...
کـجایند خــــاکیـان خـاک بـــرده ### کجایند شیرین و شیرمردان یار برده
عــاشــقان سینه چــاک بی ریــا ### هـــمـچـو مـنـصـور سـر بـر دار بــرده
کجاینــد مــعروفان کــوی عــشـــق ### لالـه هـای سرخ درصحرای عـشـق جان داده
هرچه بودندوآنچه داشتند با جان ### جملگی تحفه کرده و به پای یار داده
سلام دوستان
از امروز تصمیم گرفتم یک طرح(که از یک وبلاگ الگو گرفتم) هدیه از طرف شهدا برای سایت راه بندازم و بعضی از خاطرات شهدا رو به صورت تصویر درست کنم و به شما دوستان هدیه بدم و از این پس هر هفته یک هدیه از طرف شهدا دریافت کنید.
هزینه هر طرح هدیه یک صلوات برای شادی روح شهدا می باشد
با نظرات خود ما در بهتر شدن طرح یاری نمایید.
هدیه شماره یک با ذکر صلوات دریافت نمایید.
یا علی
یکبار که محمد ابراهیم به شهرضا اومده بود ، بهش گفتم:
مادر! بیا اینجا یه خونه برات بخرم و همین جا زندگی ات رو سر و سامان بده
محمد ابراهیم گفت:ننه جان! شما غصه ما رو نخور ، خونه ی من عقب ماشینمه
پرسیدم: یعنی چه خونه ات عقب ماشینته؟
گفت:جدی میگم ، اگه باور نداری بیا و ببین
باهاش رفتم
درب صندوق عقب ماشین رو باز کرد
وسایل مختصری رو توی صندوق عقب ماشین چیده بود
سه تا کاسه ... سه تا بشقاب ... سه تا قاشق ...
یه سفره پلاستیکی کوچک...دو قوطی شیر خشک برای بچه و یه سری خرده ریز دیگه
گفت: اینم خونه ، می بینی که خیلی هم راحته
گفتم: آخه اینطوری که نمیشه
گفت: دنیا رو گذاشته ام برا دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها...
خاطره ای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت
به نقل از مادر شهید
سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها رو دوست داشت
یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد
با نگرانی رفتم سراغش
دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده
دستش هم روی پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه
بلند بلند هم داد می زد: آخ پهلوم ... آخ پهلوم
چند دقیقه بعد آروم شد
گفتم: چته مادر! چی شده؟
گفت: مادر جان!
از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا س بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه
الان بهم نشون داد
خیلی درد داشت مادر... خیلی!
راوی: مادر شهید سید مجتبی علمدار
فدای مادر سادات سلام الله علیها...
بر حاشیه ی برگ شقایق بنویسید
گل تاب فشار در و دیوار ندارد

تا ریش نشود شلوارهامان ... تا نشود دو متر پارچه ی شلوار یک متر و نیم پاره ! تازه من فهمیدم در لباس چیزی به عنوان آستین وجود نداشته ...! و این من در آوردی یه مشت خشکه مذهب ست ... که قصد داشتند تیشه بزنند بر ریشه تمدن و تجدد...
آخه در شهر ما ... در شهر متمدن ما ! مانتو ها آستین ندارند ... و اُمُل ها باید شهر را زیر پا بگذارند تا مانتوی آستین دار پیدا کنند !
وای بـر مـــا
وقتی شهید پیدا نمیشد یه رسم خاص داشتیم
یکی از بچه ها رو می گرفتیم و بزور می خوابوندیم تا با بیل مکانیکی رویش خاک بریزن
اونم التماس کنه تا شهدا خودشون رو نشون بدهند تا ولش کنیم...
... اون روز هر چه گشتیم شهیدی پیدا نشد
کلافه شده بودیم
دویدیم و عباس صابری رو گرفتیم
خوابوندیمش رو زمین و یکی از بچه ها دوید و بیل مکانیکی رو روشن کرد
تا ناخن های بیل رو به زمین زد که روی عباس خاک بریزه ، استخوانی پیدا شد
دقیقا همونجایی که می خواستیم خاکش رو روی عباس بریزیم ...
... بچه ها در حالیکه از شادی می خندیدند ، به عباس گفتند:
بیچاره شهید! تا دید می خوایم تو رو کنارش خاک کنیم ، خودش رو نشون داد
گفت: دیگه فکه جای من نیست
برم یه جا دیگه برا خودم پیدا کنم
چون تو می خواستی کنارش خاک بشی خودش رو نشون داده ها!!!
و کلی خندیدیم ...
خاطره ای از زندگی شهید عباس صابری
راوی : شهید مجید پازوکی "شهدای تفحص"
شش ، هفت ساله بودم که جای خالی پدر به شدت آزارم می داد
آرزوی داشتن بابا کلافه ام کرده بود
هر وقت مردی توی خیابون می دیدم بهش می گفتم بابا
نمی تونستم باور کنم که دیگه پدرم بر نمی گرده
وقتی آزادگان برگشتند با خودم گفتم: این دفعه دیگه حتما بابام بر می گرده
اما واقعیت چیز دیگه ای بود
بابام شهید شده و برای همیشه از پیش ما رفته بود ...
... یه شب بابام اومد به خوابم و گفت:
من پدر تو هستم
درسته که من دیگه نیستم ، اما نبودنم به این معنی نیست که وجود نداشته باشم
من هر روز و هر لحظه به یادتونم
فکر نکن تو
اینو بدون که حتی اگه مشکلی براتون پیش بیاد من زودتر از شما با خبر میشم...
عروسی اش نزدیک بود
یک
برا امام رضا علیه السلام نوشته بود که فرستاد مشهد
یک کارت هم برای امام زمان علیه السلام که انداخت توی مسجد جمکران
یک کارت هم برای حضرت زهرا و حضرت معصومه س که برد قم و انداخت توی ضریح ...
...درست قبل از عروسیش حضرت زهرا سلام الله علیها اومده بود به خوابش
به بی بی عرض کرد: خانوم جان! من قصد مزاحمت برای شما نداشتم
حضرت فرموده بود: چرا دعوت شما رو رد کنیم؟
چرا به عروسی شما نیاییم؟
کی بهتر از شما؟
ببین! همه ی ما اومدیم
شما عزیز ما هستی مصطفی جان...
خاطره ای از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور
منبع" مجموعه یادگاران " کتاب ردانی پور"
شما عزیز ما هستی مصطفی جان...
مادر! کاش منم عزیزت بشم...
کاش منم لبخند رضایت به لبتون بنشونم
کاش...
فکر کردیم خیلی عربی بلده
اون روز اسیر گرفته بود
تفنگ رو گرفته بود سمت طرف و با دست ديگر اشاره می كرد " بيا به سمت من"
همزمان با اشاره دست هم سر اسير بيچاره داد ميزد: " قِف=ايست "
اسير عراقی هم معطل مانده بود که بیاید یا بایسته...
می گفت: خجالت می کشم ، خیلی در حق خانواده ام کوتاهی کردم
کمتر پدری کرده ام ، فرصتش کم بود وگرنه خیلی دلم می خواست...
یک روز در زدند
پیک نامه آورده بود
قلبم ریخت که نکنه شهید شده باشه
پاکت رو باز کردم ، دیدم یک انگشتر عقیق برایم فرستاده
روی یه برگه هم نوشته بود: به پاس صبرها و تحمل های تو ...
خاطره ای از زندگی شهید صیاد شیرازی
راوی : همسر شهید
بعثی ها اون روز گیر داده بودند بهمون
می گفتند: شما همه اش اهل گریه و دعا و نیایش هستید و لبخند به لبتون نمیاد
اصلا بلد نیستید شاد باشید و افراطی هستین
عراقیها فقط ظاهر رو می دیدند
نمی دونستند علت شادی نکردن ما اینه که این شهدا روی پامون جون دادند...
...یه روز عراقی ها گیر دادند به امام خمینی
می گفتند: امامتون هم توی هیچکدوم از فیلمها و تصویرهایی که دیدیم نمی خنده
همان روز شهدا به کمکمون اومدند
یه شهید پیدا کردیم که عکس امام روی جیبش بود
امام توی اون عکس داشت می خندید...
برا شروع عملیات کربلای چهار منتقل شدیم آبادان
به عنوان غواص خط شکن زدیم به دل دشمن
وقتی وارد معبر دشمن شدیم ، سعید محمدی اصل رو دیدم
باورم نمی شد ، هر دو پایش قطع شده بود
پیکرش هم افتاده بود یه گوشه از معبر
دهانش رو نگاه کردم دیدم پر از خاکه
یه لحظه بغض گلویم رو گرفت
وقتی برگشتیم علت کارش رو از بچه ها پرسیدم
گفتند: وقتی ترکش خورد به پای سعید ، دهان خودش رو پر از خاک کرد
می خواست از شدت درد صدای ناله اش بلند نشه تا عملیات لو نره
خودش رو فدا کرد تا بچه ها قتل و عام نشن ...
چهل روز بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خوند
می خوند تا خدا دعاش رو مستجاب کنه و شهید بشه
با شوخی بهش گفتم: این عملیاتی که من تدارکش رو دیدم خیلی فشارش بالاست
اونقدر فشارش بالاست که اگه نخونی هم شهید میشی
نیازی به نذر کردن نداره
گفت: اگه شهید نشم ، باز از اول می خونم
اونقدر چهل روز چهل روز می خونم تا شهید بشم...
.. روز چهلم کار فیصله پیدا کرد و شهید شد
کار به دور دوم نکشید...
بهش گفتم: بابا جون! اینبار كه بری جبهه ، كی برمیگردی؟
خندید و گفت: خیلی دیر نیست
گفتم: چقدر طول میكشه؟
نگاهی به دور و برش كرد و دخترعموی دو ساله اش كه مهمونمون بود رو نشون داد
بعدش گفت: عروسی زهرا خانم برمیگردم...
این حرف رو كه زد دلم ریخت ، اما بازم گذاشتم پای شوخیهاش
اما انگار اینبار شوخی نمیكرد
رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل از عروسی دختر عموش برگشت
از معراج شهدا زنگ زدند و گفتند: پیکر پسرتون پیدا شده
من و مادرش خیلی خوشحال شدیم
اما از یه طرف سور و سات عروسی زهرا خانم به راه بود
نمی خواستیم شادی اونها رو بهم بزنیم
از طرفی هم اگه بیخبر میرفتیم ، خان داداشم ناراحت میشد
خانومم گفت: بالاخره كه چی؟ باید یه جوری خان داداشت رو مطلع كنیم
اگه بی خبر بریم ناراحت میشن...
... رفتیم خونه داداشم
تا اونجا مدام ذكر میگفتیم و صلوات میفرستادیم كه ناراحت نشن
خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم كه علی داره میاد ، خوشحال شد
اما بعد كه گفتم: شهید شده و جنازش را دارن میارن ، اتفاق بدی افتاد
زهرا كه شب عروسیش با اومدن پسر عموش یكی شده بود ، ناراحت شد و گفت:
چرا باید عروسی من به خاطر چهار تا استخوان و یه پلاك عقب بیفته؟
زن داداشم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مُردهها.....
خانومم ناراحت شد ، اما به روی خودش نمیآورد
گفت: باشه ما میریم معراج علی رو تحویل میگیریم ، بعد میایم عروسی زهرا خانم...
... شب عروسی همین كار رو كردیم
اما هنوز زهرا دلخور بود و میگفت:
آخه چهار تا استخون اونم بعد از سالها چه ارزشی داره كه عروسی من باید بهم بخوره؟
... چهار روز بعد از عروسی موقع اذان صبح دیدم در میزنن
در رو که باز کردم دیدم زهرا با چشمای پر از اشك و گریهكنان پشت دره
- سلام عمو
- علیك السلام عموجون. چی شده؟ چرا گریه میكنی؟
- عمو علی...علی...
- علی چی عمو جون؟
- قبر علی كجاست؟
- میخوای چی كار زهرا جان؟
- میخوام برم معذرت خواهی عمو.
- چی شده؟ بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده.
- عمو دیشب كه خوابیده بودم چند بار از خواب پریدم
اما هر بار كه میخوابیدم خواب میدیدم توی یه باتلاق خیلی بزرگ افتادم
هرچی فریاد میزنم هیچ كس به كمكم نمیاد
داد می زدم و همسرم رو صدا میكردم ، اما انگار نه انگار كه صدای من رو میشنید
هر چی دست و پا میزدم بیشتر فرو میرفتم
دیگه نا امید شده و تا گردن توی باتلاق فرو رفته بودم
یهو دیدم چهار تا استخون و یه پلاك به دادم رسیدن و منو نجات دادن
بهشون گفتم: شما كی هستین كه من رو نجات میدید؟؟؟
گفتن: ما همون چهارتا استخون و یه پلاكیم که می گفتی عروسیم رو بهم زده
بعد بهم گفتن: الدنیا دار الفانی...
بهشون گفتم منظورتون چیه؟
گفتند: به این دنیا دل نبند كه فانی و از بین رفتنیه
لذتهای دنیا فقط برای مدت كوتاهیه و بعد از دست میره
دنبال لذتهای بلند مدت باش...
با این حرف از خواب پریدم و تا الآن كه بیام خونه شما این حالم بود
عمو شما فكر میكنید علی من را میبخشه؟؟؟
در حالی كه اشكهایش را پاك میكردم گفتم:
آره دخترم میبخشه ، حالا پاشو نمازت رو بخون...
... نمازمون رو که خوندیم ، رفتم جانمازم رو روی طاقچه بذارم
نگاهم خورد به عكس علی كه داشت بهم لبخند میزد
برگشتم و صورت زهرا رو نگاه كردم ، دیدم خیلی آروم شده
دیگه از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود...
ساعت یک و دو نصف شب بود
صدای شُرشُر آب می یومد
توی اون تاریکی دیدم یکی کنار تانکر آب نشسته و ظرف می شوره
یکی ظرفهای رزمنده ها رو جمع کرده بود و بی سر و صدا توی تاریکی می شست
جلوتر رفتم
دیدم حاج ابراهیم همته ، فرمانده ی لشکر ...
انسان بزرگ هر چه بالاتر میره ، خاکی تر میشه
این خصوصیت مردان خداست
خدایی بشیم...
یادم نیست به کدوم شهرستان مسافرت می کردیم
توی یکی از قهوه خونه های وسط راه توقف کردیم تا چای بخوریم
راننده ی کامیونی با دست و بال روغنی روبروی شهید باهنر نشسته بود
چشم ازش بر نمی داشت
حواسم رو جمع راننده ی کامیون کردم
دیدم داره نم نم گریه می کنه
وقتی فهمید متوجه رفتارش شدم ، گفت : برادر! توی کدوم مملکت این صحنه رو دیدی؟
کجا دیدی که وزیر با راننده ی کامیون توی قهوه خونه دور افتاده اینجوری کنار هم باشن؟
دکتر باهنر متوجه حالات راننده کامیون شد
دعوتش کرد بیاد کنارمون بشینه
اومد و چند دقیقه با هم حرف زدیم
بعدشم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم ...
وقتی ترکش به قلبش خورد ، بلند گفت: یا مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
سرش رو بلند کردم که بگذارم روی پایم
گفت: ول کن سرم رو ، بذار آقا سرم رو بغل کنه
هنوز لبخند بر لب داشت و چشم هایش به افق بود که رفت
چه رفتنی ... سر به دامن مولا ... با لبخند ... با آرامش ... اللهم ارزقنا...
مرتب روزه می گرفت
خیلی وقتا هم نماز شب می خوند
نماز شباش معمولی نبود
طوری گریه می کرد که اتاق به لرزه می افتاد
گاهی از صدای گریه اش بیدار می شدیم
هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم
از روز اول زندگیمون توی منزل اجاره ای زندگی می کردیم...
... ارتش به پرسنل خونه سازمانی می داد
وقتی ازش خواستم یه منزل سازمانی بگیره ، گفت:
بذار کسانی که نیاز دارن بگیرن...
خاطره ای از زندگی شهید نامجو( وزیر دفاع زمان جنگ )
راوی : همسر شهید سید موسی نامجو
ترکشی به سینه اش نشسته بود
برده بودنش برا اخرین عمل جراحی
قبل از عمل بلند شد که برود
بهش گفتن: بمون! بعد از عمل مرخصت می کنن ، اینجوری خطرناکه
گفت: وقتی اسلام در خطر باشه من این سینه رو نمی خوام...
خاطره ای از زندگی خلبان شهید احمد کشوری
منبع: نشریه با شهدا در جمعه ، شماره ۴۵
خواب و استراحت نداشت
می گفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه ، بجنگه ، خسته نشه
کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره...
... یه بار توی جلسه ی فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد
یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد
از خستگی خوابش برده بود
دلمون نیومد بیدارش کنیم
چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد ، عذرخواهی کرد
گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام...
خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری
راوی: یکی از فرماندهان جنگ
پاسبان جلوش رو گرفت و گفت:
- كجا میرى بچه؟
ـ مدرسه
ـ اين چيه؟
ـ كتابه
پاسبان كتاب رو گذاشت كنار
شروع كرد جيب هاى محمود رو گشتن برا پیدا کردن اعلاميه
به فكرش نمى رسيد كه شايد اين كتاب هم مثل اعلاميه ممنوع باشه...
خاطره ای از زندگی سردار شهید کاوه
منبع: مجموعه یادگاران " کتاب شهید کاوه "
قبل از عملیات یک گلوله خورده بود توی بازوش
منتقلش کردند به یه بیمارستان توی یزد
می خواست تا عملیات شروع نشده برگرده منطقه
دکترها این اجازه رو بهش نمی دادند
متوسل شده بود به اهل بیت علیهم السلام
مثل بارون اشک می ریخت
ازشون خواست که فرج و گشایشی در کارش بدهند
در حال گریه خوابش برد
شاید هم بین خواب و بیداری بود که حضرت عباس علیه السلام می آیند پیشش
حضرت دست می برند طرف بازوی او ، چیزی بیرون می آوردند و می فرمایند:
بلند شو ، دستت خوب شده...
... به دکتر گفت: خوب شدم
باور نمی کرد و می گفت: باید از دستت عکس بگیرم
شهید برونسی بهش گفت: بگیر! به شرط اینکه به کسی چیزی نگی
وقتی عکس گرفتند هیچ اثری از گلوله ندیدند
دکترها با گریه بدرقه اش کردند...
خواب شهادتش رو دیده بود
مرخصی گرفت تا برود خونه و با خانواده اش وداع کنه
با تک تک اعضای خونه خداحافظی کرد
وداعش با پسر کوچولوش خیلی دیدنی بود ...
... توی وصیت نامه اش نوشته بود:
فرزندانم! پیرو حسین علیه السلام شدن سر جدا شدن دارد
پیرو حسین علیه السلام شدن دست جدا شدن دارد...
... عملیات بیت المقدس هفت فرمانده گروهان بود
توی همون عملیات هم شهید شد
پیکر مطهرش رو که آوردند هم سرش قطع شده بود هم دستاش ...
همیشه به پدر و مادرش می گفت:
آرزو دارم لحظه شهادت سرم از تنم جدا بشه
می گفت: می خوام مثل مولایم امام حسین علیه السلام شهید بشم ...
... فروردین ۶۵ به آرزوش رسید
گلوله ی خمپاره اومد و سرش رو از تنش جدا کرد
همون طوری که دوست داشت مث مولایش حسین علیه السلام آسمونی شد
خاطره ای از زندگی شهید فرامرز عزتی
منبع:نشریه با شهدا در جمعه شماره ۷۵
تعداد صفحات : 11