عجیب است.
در هفت آسمان
همه تو را می شناسند
و اینجا به گمنام شهرت یافته ای.
ای آشنای غریب!
دست ما را بگیر.
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |
عجیب است.
در هفت آسمان
همه تو را می شناسند
و اینجا به گمنام شهرت یافته ای.
ای آشنای غریب!
دست ما را بگیر.
عارف
واصل مرحوم میرزا جواد ملکی تبریزی می فرماید: مرا شیخی بود بزرگوار عامل
عارف کامل که مانند او را در مراتبی که گفته شد ندیده ام، از او پرسیدیم که
در اصلاح و جلب معارف چه عملی را به تجربه رسانده است؟او
گفت: من عملی را در این که گفتی مؤثر ندیدم مگر اینکه در هر شبانه روز یک
بار بر سجده طولانی مداومت شود و در آن سجده بگوید«لا اله الا انت سبحانک
انی کنت من الظالمین» و به هنگام گفتن ذکر خود را در زندان طبیعت، زندانی و
به زنجیرهای اخلاق رذیله بسته ببیند، آنگاه اقرار کند که پروردگار اینکار
را تو بر من نکردی و تو بر من ستم روا نداشتی، بلکه این من بودم که بر خود
ستم کردم و خود را به اینجا انداختم.
از آداب
سجده این است که وقتی که بخواهیم به سجده برویم اول با زانوها به طرف زمین
خم شویم و بعد دستها را پیش از زانوها بر زمین بگذاریم این عملی است که
مرحوم علامه طباطبائی (ره)از پیامبر اکرم(ص) نقل می کند.نکته های نابی از نماز،ص۲۵۵.
پيكر سردار شهيد ابوالحسن محمدزاده
مادرشهيدان محمدزاده در كنار پيكر شهيد ابوالحسن محمدزاده
مادر شهیدی می گفت: وقتی فرزند اولم در جبهه بود، پسر کوچک ترم آمد تا اجازه حضور در جبهه را بگیرد. به او گفتم فعلا برادرت هست، تو تکلیفی نداری. هر چه اصرار کرد اجازه ندادم. تا آنکه یک روز صبح وقتی نماز صبح را خواندیم، به او گفتم برو خواهرت را هم بیدار کن
و ای خواهرم! تو هم با حفظ حجابت جهاد می کنی،
هم در راه خدا، هم جهاد با نفس و هم جهاد با کفر.
شهید ملک علی نوری
وسط جاده زد کنار.
زیر انداز پهن کرد، از صندوق عقب هم برای وضو آب آورد.
نمازمان را همان جا خواندیم؛ اول وقت.
شهید صیاد شیرازی
یادگاران 11،کتاب صیاد شیرازی، نوشته رضا رسولی، ص77
گنده لات تهران بود و توی مشروب فروشی کار می کرد هیکل بزرگی داشت و همه ازش حساب می بردند بعضی از قمار بازای بزرگ تهران استخدامش می کردند میشد بادیگارد قماربازا... بچه که بوده باباش می میره خودش می مونه و مادرش کاری از دست مادر هم بر نمی یومد سند خونه رو گذاشته بود توی طاقچه تا از کلانتری زنگ می زدند ، می دونست دعوا کرده و باید بره بیرونش بیاره وقتی می رفت کلانتری همه می شناختنش و می گفتند مادر شاهرخه خیلی ها می گفتند: این پسر که برات آبرو نذاشته ، چرا نفرینش نمی کنی؟!!! مادر هم سر نمازها گریه می کرد و می گفت: خدایا بچه ی من رو سرباز امام زمان عج قرار بده خیلی ها از این دعای مادر خنده شون می گرفت می گفتند: بچه ی قمار باز و مشروب خور و مست تو کجا و امام زمان عج کجا؟!!!! اما انگار اثر دعای مادر رو نادیده گرفته بودند ... سال 57 همراه انقلاب ، درون شاهرخ هم انقلابی بپا شد توبه کرد و شد عاشق امام خمینی رفت جبهه و کاری کرد کارستون عراقی ها تا می فهمیدند شاهرخ توی منطقه ی عملیاتیه ، تنشون می لرزید صدام برا سرش جایزه بزرگی گذاشته بود تا اینکه بالاخره توی یه عملیات شهید شد پیکرشم برنگشت انگار می خواست حضرت زهرا سلام الله علیها براش مادری کنه... اینه اثر دعای مادر بچه ها نکنه از دعای خیر مادرمون محروم بشیم نکنه مادرمون ازمون برنجه دست مادرمون رو ببوسیم به قول شاعر: آبروی اهل دل از خاک پای مادر است سلامتی همه ی مادران عزیز و شادی روح مادران از دنیا رفته صلوات بخشی از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام منبع: کتاب حر انقلاب
هر چه دارند این جماعت از دعای مادر است
دِلـَتــ که هوای بـ ـابـ ـا را بکند دیـگر نـه کـربـلا مـی خواهی نـه عـاشـورا فقط چـشمانــــت خـرابـه شـام مـی بـیـند و دخـتـری کـه آرام بـ ـابـ ـا را نـ ـاز مـی کـرد راستی قرار نیســــت بیایی ؟ مدت هــــاست که بــــرای آمـــدنت
آستیــــــن خالــــــے ات نشــــــان از مردانگــــــے ست..
با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم،
هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنــــــوت اینــــــچنینے بخــــــوانم ...
گفتم:منتظر شماست بری شهید شی !!!
خندید و رفت ، وقتی جنازشو آوردن گریه ام گرفت.
گفتم:من شوخی کردم ، تو چرا شهید شدی ...
خداوندا! روزي شهادت ميخواهم كه از همه چيز خبري هست، الا شهادت ...
... خداوندا! فقط ميخواهم شهيد شوم، شهيد در راه تو. خدايا مرا بپذير و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا! روزي شهادت ميخواهم كه از همه چيز خبري هست، الا شهادت...
با تمام وجود درك كردم كه عشق واقعي تويي و عشق به شهادت بهترين راه براي دست يافتن به اين عشق است.
نميدانم چه بايد كرد؛ فقط ميدانم زندگي در اين دنيا بسيار سخت ميباشد. واقعاً جايي براي خودم نمييابم. هر موقع آماده ميشوم چند كلمهاي بنويسم، آنقدر حرف دارم كه نميدانم كدام را بنويسم؟ از درد دنيا، از دوري از شهدا، از سختي زندگي دنيايي، از درد دست خالي بودن براي فرداي آن دنيا و هزاران هزار حرف ديگر كه در يك كلام اگر نبود اميد به حضرت حق واقعاً چه بايد ميكرديم؟!
راستي چه بگويم؟ سينهام از دوري دوستان سفر كرده، از درد، ديگر تحمل ندارد. خداوندا! تو كمك كن چه كنم؟ فقط و فقط به اميد و لطف حضرت تو اميدوار هستم. خداوندا! خود ميدانم بد بودم و چه كردم كه از كاروان دوستان شهيدم عقب ماندهام و دوران سخت را بايد تحمل كنم. اي خداي كريم! اي خداي عزيز و رحيم و كريم! تو كمك كن به جمع دوستان شهيدم بپيوندم.
وقتي به عكس نگاه ميكنم، از درد سختي كه تمام وجودم را ميگيرد، ديگر تحمل ديدن ندارم. دوران لطف بيمنتهاي حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق دوران، رسيدن آسان به حضرت حق. واي! من بودم نفهميدم. واي! من هستم كه بايد سختي دوران را طي كنم. اللهاكبر؛ خداوندا! خودت كمك كن. خداوندا! تو را به خون شهداي عزيز و همه بندگان خوبت قسم ميدهم شهادت را در همين دوران نصيب بفرما. و توفيقم بده هر چه زودتر به دوستان شهيدم برسم.
فرازهايي از وصيتنامه شهيد احمد كاظمي
این صبوری و تقوای پسرم باعث شد زن شرمنده شود و مردم او را سرزنش کنند.
(شهید علی محمد صباغ زاده/ ما اینجا عاشق شده ایم ص163-162)
میگفت وقتی پیکر یکی از شهداء رو آوردن ، دخترش تابوت رو باز کرد
و هی دنبال یه چیزی میگشت ...
خوشا آنان که با عزت ز گیتی / بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار / شهادت را پسندیدند و رفتند
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
"نماز عشق دو ركعت" است كه وضوي آن جز با خون صحيح نيست. نمازي است
كه هرجا نميشود بجا آورد مگر در قتلگاه، پس با فضيلتترين آن در حرم كربلاست.
"نماز
عشق دو ركعت است" مقدمات فراوان ميخواهد، اول عاشق بايد دل
را به اشك شستشو دهد؛ بعد، از عشق لقاء بسوزد. تا آنكه اين سوختن در خانه تنش افتد و با خون، وضويش را آماده سازد.
"نماز عشق دو ركعت است" بعد از نماز،
ملائك را در اطراف ميبيني كه آمادهاند تا تو را به معراج و ديدار خدا
برند. معمولاً در جبهه بجا آورده ميشود. بر تمامي آنها كه به جبهه مشرف
شدهاند واجب ميشود؛ چون شهادت را انتخاب كردهاند. اين دو ركعت نشانهي
پيروزي است. چون شهادت نيز خود پيروزي است.
"نماز عشق دو ركعت است" اما نميشود؛ نوشت چرا كه نوشتن براي اين نشايد.
"نماز عشق دو ركعت است" ركعت اول: خونين شدن "تن" ركعت دوم: آزاده شدن" روح"
كسي
نيست و نخواهد آمد كه لذت و مناجات اين نماز را بداند، چرا كه بجا
آورندگان آن شهيدانند و كسي ندانست كه عاشق با اين نماز تا كدامين منزل
دوست را پيمود اما غنچههاي باز شده خونين در بدنش گواهي ميدهند كه به
سرمنزل لقاء رسيده است.
شهيد هيبت الله فرجي
محمد رشید صدیق فرمانده تیپ 24 مکانیزه عراق رو گرفته بودیم
نوسان فشار خون داشت.
اما هر چه معاینه اش می کردم دلیلش رو نمی فهمیدم
.... یه کم آروم شده بود.
تا اینکه صدای حسن باقری از سنگر فرماندهی بلند شد
حسن وقتی با بی سیم حرف میزد ، بلند صحبت می کرد تا صداش برسه اون ور
یه دفعه دیدم حالت سرتیپ عراقی بهم ریخت
رنگش به سرخی و سیاهی متمایل شد
با سختی پرسید: «شما هم این صدا را می شنوی دکتر؟»
پرسیدم: «منظورت را نمی فهمم، مگر تو صدایی می شنوی؟»
سرتیپ در حالی که در سنگر بی تابانه قدم می زد گفت:
«صدای یکی از ژنرال های شماست. بله اون صدا همه اش تو گوشمه.»
با تعجب پرسیدم: «ژنرال ما؟ حالا این ژنرال کی هست؟ از کجا می دونی ژنراله؟»
گفت : « چون همیشه فرمان می ده. فرمانهای مهم.
اون یک کار کشته و قویه. فرماندهان ما همه شون از او می ترسیدن.»
پرسیدم: «شما چه سابقه ای از اون ژنرال دارین که این طوری باعث ترس شما شده؟»
سرتیپ پاسخ داد: «سابقه حمله، شکست، فرار، مرگ،
تو جبهه ما صدای او به نام صدای عملیات شناخته شده.
هر وقت صدای اونو از پشت بی سیم می شنیدیم ، می ترسیدیم
صداش که می یومد قبل شروع حمله بوی شکست از روحیه فرماندهان ما بلند می شد
تازه فهمیده بودم دلیل نوسانات فشار خون سرتیپ از چیست؟
صدای شهید حسن باقری یا همان ژنرال ...
جایی برا موسسه روایت سیره ی شهدا نداشتیم
از همون اول یه خونه اجاره کرده و سیره ی شهدا رو راه انداخته بودیم
مدتی اجاره خونه عقب افتاده بود
هیچ منبع درامدی هم نداشتیم که اجاره رو تامین کنه
مسئول سیره بچه های موسسه رو جمع کرد و گفت بریم گلزار شهدا
همه راه افتادیم
رسیدیم سر مزار شهید زین الدین
مسئول سیره به تک تک بچه ها گفت:
گزارش کاراتون رو برا شهید بگین
تک تک گزارش دادیم
آخر سر مسئولمون خطاب به شهید زین الدین گفت:
ببین آقا مهدی! این وظیفه ی ما بود که انجام دادیم
الان هم اجاره خونه عقب افتاده ، صاحب خونه هم ما رو جواب کرده
تصمیم با خودتونه
اگه می خواین ما همچنان سیره شهدا رو نگه داریم ، اجاره ی مکانش رو جور کنین...
... صبح اول وقت روز بعد دیدم پدر شهید زین الدین اومد سیره
یه بسته پول گذاشت روی میز
جریان پول رو که پرسیدم ، گفت:
دیشب مهدی اومد به خوابم و گفت: این مبلغ رو برسونم به مسئول سیره ی شهدا
پول رو شمردیم ، دقیقا مبلغ اجاره ی عقب افتاده بود...
داشتم عکس های زمان شاه رو می دیدم
برخورد کردم به عکسی که بدجوری به غیرتم برخورد
درسته اون زمان رو درک نکرده و نبودم
اما خیلی خوب می تونم حس و حال هموطنام رو بعد از دیدن اون صحنه بفهمم
حس حقارت ... حس خورد شدن ... حس بی ارزشی ... حس نفرت
حالا اون عکس چی بود؟
توی اون عکس محمد رضا شاه به عنوان شخص اول مملکت خم شده بود و دست ملکه انگلیس رو می بوسید
این عکس رو براتون میذارم تا ببینید
ببینید زمانی چقدر حقیر بودیم
با عصبانیت و حس بدی که داشتم به سرعت صفحات رو ورق زدم
اما با کمال تعجب دیدم مث که این رشته سر دراز دارد
مث که شکسته شدن غرور و ملتمون عزت یکی دو بار نبوده
این شاه نا محترم ما انگار جلو همه باید سر تعظیم فرو می اورده و با حقارت دستشون رو می بوسیده
این عکسها هم بخش دیگری از شاهکارهای این شاه بی هویتمون بود
دیگه تحمل نداشتم
کتاب رو بستم و رفتم سراغ عکس های امام
عکسا و نوشته ها و ابهتش ، غرور خدشه دار شده ام رو تسلی داد
توی عکسای امام خبری از حقارت و پستی جلوی دشمن نبود
توی عکسای امام و مردای انقلابی عزت دیدم
توی دلم احساس غرور کردم و به سرزمین آزاد شده از استکبار شاهنشاهی بالیدم
توی همین ورق زدنها خاطره ای دیدم
طرف به امام خمینی گفته بود: یارانت کجان که دل بهشون خوش کردی؟
امام فرموده بود: سربازان من توی قنداقه ان
شاید اون یارو خندیده باشه
اما همون قنداقه نشین ها سال 57 ثابت کردند امام بیراه نگفته
انگار یه حسی بهم گفت ، امام به تو هم امید داشته
تو رو هم از زمان قنداقه بودن باور کرده
واسه همین قلمم رو برداشتم و زیر عکس امامم نوشتم:
" معبر " جلاد معروف ساواک اومده بود خونه شون
می خواست کمد سید حسین رو بازرسی کنه
با کفش اومد روی قالی
سید حسین سرش داد کشید و با صدای بلند گفت:
ما روی این فرش نماز می خونیم ، کفشات رو در بیار
غرور " معبر " شکست
۱۴ سالش بود که ساواک دستگیرش کرد
انداختنش توی بند زندانیان نوجوان بزهکار
فکر می کردند اینجوری از راه به در میشه و دیگه کار انقلابی نمیکنه
توی زندان نوجوونای بزهکار اذیتش می کردند
اما سید حسین با صبر و حوصله سعی کرد هدایتشون کنه
بعد از مدتی مأمورین ساواک صحنه ی عجیبی دیدند
دیدند همون جوونای لا اوبالی به امامت سید حسین توی زندان دارن نماز می خونن
کلاس قرآنشون هم براه بود...
خاطره ای از زندگی شهید سید حسین علم الهدی
منبع: کتاب سفر سرخ ، صفحه ۲۲
همیشه حاضر بود
هیچ وقت خودش رو کنار نمیکشید
حتی وقتی بنی صدر خلع درجه اش کرد. با لباس بسیجی می رفت سپاه
مثل یه بسیجی صفر کیلومتر کار می کرد
طرح میداد و برنامه ریزی ستادی میکرد
اصلا براش مهم نبود که تا دیروز سرهنگ بوده و امروز یه بسیجی ساده است
فقط به خدمت فکر میکرد
(خاطراتی درمورد شهید صیاد شیرازی)
رزمنده تازه واردی به یکی از بچه ها گفت:
وقتی در تیررس دشمن قرار می گیری برای اینکه کشته نشی چی میگی؟
اونم جواب داد: اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه میگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین
بعد که عربی به فارسی برگردانده شد ، آن برادر ساده گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟
بزرگترین تنبیه برای نیروها و مسئولان، نارضایتی حاجی و بهترین تشویق برای آنها، لبخند رضایتش بود؛ اگرچه خیلی دیر از کاری ابراز رضایت میکرد. همه میدانستند در تخلفها با کسی عقد برادری نبسته است و هیچکس حاشیه امنی در تخلفات نداشت. در یک کلام، کسی میتوانست در برابر او دوام بیاورد که بسیار منضبط جدی و مصمم و متعهد و مطیع باشد.
تشویق، توجه و تقدیرش، لذت دنیا را داشت. همین که کسی میفهمید، حاجی او را زیر نظر دارد و از کارش رضایت دارد، برایش بس بود.
کسی را سراغ ندارم که مدتی زیر دست حاج احمد کاظمی بوده باشد، (حتی با چند واسطه) و به این زیردستی افتخار نکند، حتی اگر مورد تنبیه واقع شده باشد.
بعد از شهادت پدر ، نامه های زیادی به منزل ما سرازیر شد
این نامه ها در زمان حیات پدر هم به منزل ما می یومد
ما فکر می کردیم که نامه ها اداری است و در مورد اونها کنجکاوی نمی کردیم
اما بعد از شهادت پدرمان متوجه شدیم قضیه ی نامه ها چیه
نامه ها از سوی خانواده های بی سرپرست یا فقیری بود که پدر بهشون کمک می کرد
مادر بعد از سالها متوجه شد که پدر دو سوم حقوقش رو صرف این خانواده ها می کرده
خاطره ای از زندگی شهید صیاد شیرازی
به نقل از پسر شهید
رفته بود كوير
می خواست رفت و آمد قاچاقچيان رو ببنده
همون جا بود كه با مشكل آب مرد روستا آشنا شد
قنات های روستا خشكيده بود
بايد لايه روبی می شد
ماشينش رو فروخت و با پولش امكانات خريد
خودش رفت و قنات ها رو تعمير كرد و آب روستا رو راه انداخت...
اسیر شده بودیم
ما رو بردند « اردوگاه العماره »
داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم
معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند
جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود
با خوندنش مو به بدنم راست شد و به شدت گریه کردم
اون جمله رو هیچ وقت فراموش نمی کنم
شما هم بخونید و فراموش نکنید
روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:
مادر! من از تشنگی شهید شدم
رفتند تا ما بمانیم ، نکند روزگار ما را با خود ببرد ...... شادی روح شهدا صلوات
فکش اذیتش می کرد.
دکتر معاینه کرد و گفت«فردا بیا بیمارستان.»
باید عکس می گرفت.
عکسش که آماده شد،رفتیم دکتر ببیند.
وسط راه غیبش زد.
توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم.
دکتر داشت می رفت.
بالأخره پیداش کردم.
یک پیرمرد را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا...
راوی: همسر شهید مهدی باکری
مؤمن دنبال فرصته تا ثواب جمع کنه...
از این موقعیت ها و کارهای خوب اطرفمون زیاده
مواظب باشیم ازشون غافل نشیم
یک روز غروب توی سنگر نشسته بودیم
چایی می خوردیم ... صحبت می کردیم ... بساط شوخی هم براه ...
بحث داغ شده بود که زنبوری اومد داخل سنگر و شروع کرد به چرخ زدن
هر کار می کردیم زنبور بیرون نمی رفت
از بس سماجت به خرج داد ، برا بیرون کردنش کم کم همه بلند شدند
طوری شد که گفتیم: ببینیم چه کسی زودتر اون رو خارج می کنه
بعد از اینکه زنبور از سنگر خارج شد ، به بیرون کردنش اکتفا نکردیم
برای اینکه اون رو از حوالی سنگر دور کنیم ، چند قدم از سنگر فاصله گرفتیم
همزمان با بیرون اومدن ما خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و کاملاً ویرانش شد ....
یکی از آشنایان خواب شهید پلارک رو دیده بود
می گفت ازش تقاضای شفاعت کرده
شهید پلارک بهش گفته:
من نمی تونم شما رو شفاعت کنم
تنها وقتی می تونم شفیع شما باشم که نماز بخونید و بهش توجه داشته باشید
همچنین زبانتون رو نگه دارید
در غیر این صورت هیچ کاری از دست من بر نمی آید...
به راستی چقدر مراقبیم؟!!!
سوار ماشین شدیم که بریم مأموریت
اما هر چه استارت زدیم ، ماشین روشن نمی شد.
مهرعلی گفت: فلانی فکر می کنم وضو نداری!
به سرعت پریدیم پایین و رفتیم وضو گرفتیم
وقتی سوار شدیم و دوباره استارت زدیم ، بلافاصله ماشین روشن شد...
خاطره ای از زندگی شهید مهرعلی بهروزی
راوی: همرزم شهید
توی شهر بازی بچه گی هایم
چرخ و فلکهای بزرگی بودند....
اما آرزوی من تاب خوردن روی تاب خانه بود ...
روی پاهای تو
بابا ...
تصورش را نمی کردم بابای مهربانی که روزی مرا قنداقه پیچ تاب میداد
روزی کفن پوش روی دستان مادر بزرگ تاب می خورد...
شادی روح شهدای عزیزمان صلوات
تعداد صفحات : 11