+ دیــــروز:
دانش آموز بود
از مدرسه برگشته بود خونه که نگاهم بهش افتاد
شدت سرما تمام گونه ها و دست هاش رو سرخ و کبود کرده بود
پدرش همون شب تصمیم گرفت براش یه پالتو بخره
دو روز بعد مهدی با پالتوی نو و زیبا رفت مدرسه
اما غروب که از مدرسه برگشت با عصبانیت پالتو رو پرت کرد گوشه اتاق
همه تعجب کرده بودیم
در حالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود ، گفت:
چطور راضی بشم پالتو بپوشم وقتی دوستم از شدت سرما به خودش می لرزه...
+ امــــروز:
مامان! رفیقم یه لباس خریده ۳۰ هزار تومن
لباس من باید ۳۵ هزار تومن باشه
وگرنه جلوش کم میارم ....
خاطره ای از نوجوانی سردار شهید مهدی باکری
به نقل از خانواده ی شهید