
فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود و تقسیم وظایف میکرد و گروه ها یکی یکی توجیه
می شدند.
یکدفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند و به یک رزمنده نوجوان گفت:
پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده. رزمنده نوجوان بلند شد.
خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم اما فرمانده آنقدر ابهت داشت که نتوانست چیزی بگوید.
دوید سمت موتور و فرمانش را توی دستش گرفت و شروع کرد به دویدن که صدای خنده همه ی
رزمندگان بلند شد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم