loading...
پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی×××آدرس جدید ما:http://shohada.louk.ir
تبلیغات ویژه همسنگران

آخرین ارسال های انجمن
montazerani بازدید : 722 سه شنبه 17 مرداد 1391 نظرات (1)

 

هميشه حاضر بود

هيچ وقت خودش رو كنار نكشيد 

حتی وقتى بنى صدر خلع درجه اش كرد ، با لباس بسيجى مى رفت سپاه

مث یه بسیجی صفر کیلومتر کار می کرد

طرح مى داد و برنامه ريزى ستادی مى كرد

اصلا براش مهم نبود که تا دیروز سرهنگ بوده و امروز یه بسیجی ساده است

فقط به خدمت فکر می کرد...

 

                                            خاطره ای از زندگی شهید صیاد شیرازی

                                            منبع: کتاب مجموعه خاطرات " کتاب صیاد
montazerani بازدید : 737 شنبه 14 مرداد 1391 نظرات (1)

 

 

سر سفره ، سرهنگ گفت:

«دكتر! به ميمنت ورود شما يه بره زديم زمين.»

شانس آورديم

چيزى از اون بره نخورده بود و اين همه عصبانى شد

اگر يك لقمه ازش خورده بود خدا می دونه چیکارمون می کرد...

 

                            خاطره ای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران

                            منبع: کتاب مجموعه خاطرات " کتاب مصطفی چمران "

montazerani بازدید : 721 شنبه 14 مرداد 1391 نظرات (0)

 

يكى از بچه ها شيرينى تولد بچه اش رو آورده بود

تعارف كرديم حاجى هم يكى برداشت

گفتم «خب حاجى! شما كى شيرينى تولد بچه تون رو مى آريد؟»

گفت «من بچه ام رو نمى بينمش كه بخوام شيرينى اش رو بيارم» ...

 

... راست می گفت

همه ی وجودش رو وقف اسلام کرده بود

 

                                  خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی

                                  منبع: کتاب مجموعه خاطرات " کتاب شهید خرازی "

 

montazerani بازدید : 668 جمعه 13 مرداد 1391 نظرات (0)

 

با یکی از دوستاش رفته بود بهشت زهرا

کنار عکس شهید اقارب پرست ایستاده بود و مبهوت به اونجا نگاه می کرد

هیچ کس معنای این کارش رو نفهمید

تا اینکه چند روز بعد ، قبل از عملیات رفتم سراغش

خیلی نورانی شده بود

از چهره اش معلوم بود رفتنی شده

ازش قول شفاعت گرفتم

توی اون عملیات آسمونی شد

وقتی پیکر مطهرش رو آوردن بهشت زهرا

تازه معنای اون نگاهش رو فهمیدم

درست جایی به خاک سپرده شد که چند روز قبل بهش خیره شده بود

انگار جای دفن شدنش رو هم می دونست

 

                             خاطره ای از زندگی سردار شهید عباس کریمی

                              راوی: جناب آقای رمضانی " همرزم شهید "

montazerani بازدید : 572 پنجشنبه 12 مرداد 1391 نظرات (1)

 

 

پای منبرش می نشستیم

بعضی وقتا خوابامون رو تعبیر می کرد

کلمه به کلمه ی حرفاشو دقیق یادمه

خوابمو که گفتم ، بهم گفت:

آقای دکتر! این برنامه ای که اخیراً توش بودید ، خیلی خیر بوده

همه ی پلیدی ها و ناپاکی ها رو شسته

پاک شده اید ، پاک و مطهر ...

 

... بنده خدا خبر نداشت جبهه بودم

واسه همین می گفت این برنامه که توش بودین ...

 

                                                  منبع : کتاب مجموعه خاطرات " پزشکان "

montazerani بازدید : 711 چهارشنبه 11 مرداد 1391 نظرات (1)


معلم جديد بى حجاب بود

مصطفى تا ديد سرش رو انداخت پايين

معلم برجا داد

بچه ها نشستند

هنوز سرش رو بالا نياورده بود

دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت

خانم معلم اومد سراغش

دستش رو انداخت زير چونه اش كه «سرت رو بالا بگير ببينم.»

مصطفی چشماش رو بست

سرش رو بالا آورد

از كلاس زد بيرون تا بره خونه

تا وسطاى حياط هنوز چشماش رو باز نكرده بود


   خاطره ای از زندگی طلبه شهید مصطفی ردانی پور

منبع: کتاب مجموعه خاطرات " کتاب ردانی پور "

montazerani بازدید : 475 سه شنبه 10 مرداد 1391 نظرات (0)


خبر دادند كه توی منطقه چزابه مقدارى استخوان پيدا شده

رمز حركتمون نام مبارك حضرت رقيه سلام الله علیها بود

دختر سه ساله امام حسين علیه السلام

رسيديم به محلى كه گزارش داده بودند
كنار يه ساختمان خرابه پيكر دو شهيد پيدا شد
نشستيم يه روضه خرابه شام خونديم
گفتم: «حتما يه شهيد ديگه هم هست ، بايد بگردیم»

... گشتيم اما اثرى نبود
خبر رسيد که دو تا پيكر هم از يه منطقه ديگه تحويل قرارگاه تيپ شده
گفتند بیاین و  تحويل بگيرين
انگار به دلم افتاده بود که یکی از پیکرها نباید شهید باشه
چون رمز حرکت به نام دختر سه ساله امام حسین علیه السلام بود
واسه همین انتظار پیدا شدن سه شهید داشتم ، نه چهار تا
اومدم پیکرها رو دوباره بررسی کردم
حدسم درست بود
یکی از اونا عراقی بود
حالا دلم اروم گرفته بود
تعداد شهدا شده بود به اندازه ی سالهای زندگی دردانه ی امام حسین علیه السلام


                                                  راوی: جناب اقای محمد احمدیان
                                                 منبع: کتاب نشانه " خاطرات تفحص "
montazerani بازدید : 665 شنبه 07 مرداد 1391 نظرات (0)

 

دستم رو كشيد برد پشت نخل ها

گفتم «همونجا نمى تونستى بگى؟...»

دستام رو گرفت

بغض كرده بود

يواش گفت «نه حاج آقا... تو رو به خدا... شما تعبير خواب بلدى؟»

گفتم «آخه...»

پريد وسط حرفم و گفت:

«ديشب خواب حضرت زهرا رو ديدم... منو دعوت كرد خونشون...»

اشكاش سرازير شد

گفت: «من مى دونم، تو اين عمليات شهيد مى شم.»

 

 

                                                    منبع: کتاب خاطرات غواصان لشکر ۱۴

 

montazerani بازدید : 528 جمعه 06 مرداد 1391 نظرات (1)

 

خواب امام حسین علیه السلام رو دیده بود

به حضرت علیه السلام عرض کرده بود:

کاش من هم در کربلا بودم و شما رو یاری می کردم

امام علیه السلام فرموده بود: ناراحت نباش

سیدی از نسل ما علیه کفر قیام می کنه

تو در اون جنگ شرکت می کنی و شهید میشی ...

 

... ۱۴ سال گذشت

جنگ ایران و عراق شروع شد

باز هم خواب امام حسین علیه السلام رو دید

حضرت بهش فرموده بود: پسرم! وقتش رسیده که به آرزوت برسی

محمد علی هم عزمش رو برا رفتن به جبهه جزم کرد

چیزی از خوابش نگذشته بود که به آرزوش رسید

توی جزیره ی مجنون آسمونی شد

 

                                       خاطره ای از زندگی شهید محمد علی نامور

                                      منبع: کتاب لحظه های بی عبور ، صفحه ۸۵

 

montazerani بازدید : 478 پنجشنبه 05 مرداد 1391 نظرات (0)

 

برا انجام کاری از خونه رفت بیرون

وقتی برگشت دیدم کاپشن نداره و پاهاش برهنه ست

با نگرانی دویدم سمتش و پرسیدم:

اتفاقی برات افتاده؟

گفت: نه پدر جان!

داشتم بر می گشتم یه جوون رو دیدم

می خواست بره سربازی

لباس و کفش مناسب نداشت

کفش و کاپشنم رو بهش دادم...

 

                                      خاطره ای از زندگی شهید علی اکبر درگزینی

                                      منبع: کتاب لحظه های بی عبور ، صفحه ۵۸

montazerani بازدید : 742 چهارشنبه 04 مرداد 1391 نظرات (1)

 

شب بود

يكی داد ميزد: ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری

رفتم سمت صدا

ديدم پسر بچه ای انگشت هايش قطع شده

اين حرف ها رو به دست خونی اش می گفت

ساكت شو! ساكت شو! تو نميتونی گريه منو دربياری

 

                                             منبع: کتاب آسمان مال آنهاست

montazerani بازدید : 758 سه شنبه 03 مرداد 1391 نظرات (0)



برف شدیدی می بارید

سوز سرما هم آدم رو کلافه می کرد

توی جاده برا انجام کاری پیاده شدیم

یادم رفت سوئیج رو بردارم

یهو درهای ماشین قفل شد

به خانومم گفتم سوئیچ یدک کجاست؟

گفت اونم توی ماشینه

نمی دونستیم چیکار کنیم توی اون سرما

کسی هم نبود ازش کمک بگیریم

هر کاری کردم درب ماشین باز نشد

شیشه ی پر از برف ماشین رو پاک کردم

یهو چشمم افتاد به عکس شهید ابراهیم هادی که به سوئیچ ماشین آویزون بود

به دلم افتاد از ایشون کمک بگیرم

به شهید گفتم: شما بلدی چیکار کنی

خودت کمکمون کن از این سرما نجات پیدا کنیم

همینجور که با شهید حرف میزدم ناخوداگاه دسته کلید منزلم رو در آوردم

اولین کلید رو انداختم روی قفل ماشین

تا کلید رو چرخوندم ، درب ماشین باز شد

خانومم گفت: چطور بازش کردی؟

گفتم با دسته کلید منزل

خانومم پرسید: کدومش ؟ مگه میشه؟

شروع کردم کلیدای منزل رو روی قفل امتحان کردن تا ببینم کدومش قفل رو باز کرده

با کمال تعجب دیدم هیچ کدوم از کلیدها توی قفل نمیره

اونجا بود که فهمیدم عنایت شهید ابراهیم هادی شامل حالمون شده


                                                                  منبع: کتاب سلام بر ابراهیم

montazerani بازدید : 478 دوشنبه 02 مرداد 1391 نظرات (0)

 

ماه رمضون سال ۶۶ بود

بچه ها سحری که می خوردند ظرفها کثیف می موند

اما صبح که بلند می شدیم می دیدیم تمام ظرفها شسته شده

اطراف چادرها و توالت ها هم تمیز شده بود

خیلی دوست داشتیم ببینیم چه کسی این کارا رو انجام میده

یه شب نخوابیدم تا بفهمم کار کیه

اون شب بعد از خوردن سحری و خوندن نماز دیدم یکی بلند شد و رفت بیرون

دستشویی ها رو شست و ظرفها رو آب کشید

اطراف چادرا رو هم تمیز کرد

دقت که کردم شناختمش

روحانی گردانمون بود

وقتی فهمید لو رفته ، گفت:

من خاک پای رزمنده هام ....

 

                                         راوی : آقای عبدالرضا همتی

                                         منبع: روزنامه ملت

montazerani بازدید : 764 شنبه 31 تیر 1391 نظرات (0)

 

می خواست یه قاچ خربزه برداره

اما یهو دستش رو کشید عقب

انگار یاد چیزی افتاده بود

گفتم: واسه شما قاچ کردم ، بفرمایین

هر چه اصرار کردم نخورد

قسمش دادم که اینا رو با پول خودم خریدم

الان هم فقط به خاطر شما قاچ کردم

باز هم قبول نکرد

می گفت: بچه ها توی خط از این چیزا ندارن

 

                                                خاطره ای از زندگی شهید باکری

montazerani بازدید : 765 جمعه 30 تیر 1391 نظرات (0)

مرتب روزه می گرفت و خیلی وقت ها نماز شب می خواند.
نماز شب او نماز معمولی نبود، طوری گریه می کرد که اتاق به لرزه می افتاد.
ما گاهی از صدای گریه او بیدار می شدیم.
او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی مان در منزل اجاره ای زندگی می کردیم.
در آن زمان ارتش به پرسنل ، خانه سازمانی می داد و وقتی من از او خواستم که منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند.          

                          به نقل از همسر شهید نامجو ( وزیر دفاع زمان جنگ )

montazerani بازدید : 743 جمعه 30 تیر 1391 نظرات (0)

 

پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد.

هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، می‌رفت توی يك سنگر و مع‌مع می‌كرد.


... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی،

با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند.

هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب.

توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود.

می‌گفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.

montazerani بازدید : 753 جمعه 30 تیر 1391 نظرات (0)

یکی از برادران که ناوارد بود یکی از رزمنده ها را پیدا کرد و پرسید: وقتی در تیررس دشمن قرار می گیری برای اینکه کشته نشوید چه می گویید؟ او هم جواب داد: اولاْ باید وضو داشته باشی ، بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمد بگویی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین. بعد که عربی به فارسی برگردانده شد ، آن برادر ساده گفت: اخوی غریب گیر آوردی؟

montazerani بازدید : 756 جمعه 30 تیر 1391 نظرات (0)

در خط مقدم فاو ، بچه ها سر آر پی جی را باز می کردند

و داخل آن سیر می ریختند و سپس شلیک می کردند.

بر اثر انفجارو گرما ، بوی تند سیر فضا را می پوشاند

 و عراقی ها ترسان از اینکه ایران شیمیایی زده است ، به تکاپو می افتادند.

montazerani بازدید : 809 پنجشنبه 29 تیر 1391 نظرات (1)


یک روز غروب توی سنگر نشسته بودیم و چایی می خوردیم و صحبت و شوخی می کردیم. بحث داغ شده بود که زنبوری آمد داخل سنگر و شروع کرد به چرخ زدن. هر کار می کردیم بیرون نمی رفت.از بس سماجت به خرج داد ، برای بیرون کردنش کم کم همه بلند شدند. طوری شد که گفتیم: ببینیم چه کسی زودتر آن را خارج می کنه .

بعد از اینکه زنبور از سنگر خارج شد ، به بیرون کردنش اکتفا نکردیم و برای این که او را از حوالی سنگر دور کنیم ، چند قدم از سنگر فاصله گرفتیم. همزمان با بیرون آمدن ما خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و آن را کاملاً ویران کرد.

montazerani بازدید : 553 پنجشنبه 29 تیر 1391 نظرات (0)

 

 

با بچه های تخریب در حال خنثی کردن میدان مین بودیم که سر و کله ی عراقی ها پیدا شد.

ساکت روی زمین دراز کشیدیم و بری اینکه عراقی ها ما رو نبینند شروع به خواندن آیه ای کردیم که قرآن فرموده با خواندنش دشمن شما رو نمی بینه:

 

و جعلنا من بین أیدیهم سداً و....

 

آیه رو که خواندیم ، عراقی ها تا چند قدمی مان هم آمدند ، اما هیچ یک از ما را ندیدند.

حتی یکی از آنان با پوتین روی دست یکی از بچه ها پا گذاشت ، اما باز متوجه حضور ما نشد.

آنها بعد از گشت و بازرسی منطقه ، بدون اینکه از حضور ما بویی ببرند ، برگشتند.

 

 

                                            نقل از پاسدار شهید محمد رضا قاسمی

                                             منبع: حکایت سرخ ، صفحه ۱۰۸

montazerani بازدید : 566 پنجشنبه 29 تیر 1391 نظرات (0)

سخنان كوتاه زيبا و دلنشين حاج حسين يكتا با بچه هاي سايبري و توصيه هاي بسيار جالب وي به بسيجيان و رزمندگان سايبري ."رزمنده اي كه در فضاي سايبر می جنگي براي فشردن كليد هاي كامپيوتر وضو بگير و با نيت قربت الي الله مطلب بنويس بدون كه تو مصداق و ما رميت اذ رميت ... هستي . شما در شبهاي تاريك جبهه سايبري از ميدان مين گناه عبور مي كنيد مراقب باشيد ، به شهدا تمسك كنيد بصيرتتون را بالا ببريد كه تركش نخوريد رابطه خودتونو با خدا زياد كنيد با اهل بيت علیهم السلام يكي بشيد و در اين راه گوش به فرمان انها باشيد...


montazerani بازدید : 823 پنجشنبه 29 تیر 1391 نظرات (1)

فکر کردیم خیلی عربی بلده. آن روز اسیر گرفته بود. تفنگ رو گرفته بود سمت طرف و با دست ديگر اشاره مي كرد "بيا به سمت من"

همزمان با اشاره دست هم سر اسير بيچاره داد ميزد: " قِف = ايست "

اسير عراقی هم معطل مانده بود که بیاید یا بایستد
montazerani بازدید : 509 پنجشنبه 29 تیر 1391 نظرات (0)

 

رزمی کار بود و خوش هیکل

قبل از اذان صبح دیدم ایستاده به نماز شب

با اون هیکل درشتش مث یه بچه سرش رو انداخته بود پایین

با یه آرامش خاصی حمد و سوره می خوند

رفت و رفت تا اینکه رسید به تشهد

یهو دیدم یه تیر اومد و خورد به سینه اش

نمی دونم تیر از کجا پیداش شد

درد می کشید و به روی خودش نمی آورد

نمازش رو نشکست تا اینکه افتاد

دویدم و رفتم بالای سرش

دیدم آروم داره سلام آخر نماز رو میگه:

السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

همراه نمازش تموم کرد...

 

                                       منبع: کتاب روایت مقدس ، صفحه ۲۰۵

                                       کتاب روزگاران ، جلد ۱ ، صفحه ۵۵

montazerani بازدید : 665 چهارشنبه 28 تیر 1391 نظرات (0)

 

هوا خیلی سرد بود

صبح زود رفتم نون بگیرم

تا اومدم از خونه برم بیرون

دیدم پسرم توی کوچه خوابیده

بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟

سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم

گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟

گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین

ممکنه با در زدن من هُل کنین

واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم

پشت در خوابیدم که صبح بشه...

 

                                               راوی: مادر شهید خوانساری

montazerani بازدید : 672 سه شنبه 27 تیر 1391 نظرات (0)

 

می خواست برگرده جبهه

بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی

بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند

چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست...

 

... وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم

دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد

خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:

این همه بی نماز هست!

اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند

دیگه حرفی برا گفتن نداشتم

خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من  رو داد

 

                                                   منبع: کتاب بر خوشه ی خاطرات ، صفحه ۲۸

montazerani بازدید : 597 دوشنبه 26 تیر 1391 نظرات (0)

 

قبل از انقلاب توی مغازه ی باباش کار می کرد

یه روز یه دختر بی حجاب اومد در مغازه

یادم نیست چی می خواست ، ولی محمود بهش نداد

دختره عصبانی شد

می گفت بابام توی حکومت شاه مسئولیت داره و تلافی می کنه

 

... شب دختره با باباش اومد دم درب خونه

تا محمود درب رو باز کرد ، زد توی گوشش

محمود خواست عکس العمل نشون بده ولی بابام نذاشت

می دونست پدر دختره توی دم و دستگاه رژیم برو بیایی داره

ممکنه دردسر درست بشه ...

 

... چند بار دیگه هم دختره اومد در مغازه

اما محمود بازم چیزی بهش نفروخت

بهش می گفت: ما به شما بی حجاب ها چیزی نمی فروشیم

 

                                 خاطره ای از زندگی سردار شهید محمود کاوه

                                 منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم ۱ ، صفحه ۴

montazerani بازدید : 591 شنبه 24 تیر 1391 نظرات (0)

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها.چه می کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد: " ماجد کیه ؟ " یکی از عراقیها که اسمش ماجد بودسرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم" 
ترق !
ماجد کله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: " یاسر کجایی؟" و یاسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کردتا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد:" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد ﭘایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: " کی با حسین کار داشت " جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: " من" 
ترق!جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

جبهه - نورالهدی

montazerani بازدید : 613 جمعه 23 تیر 1391 نظرات (1)

 

برا سرکشی بچه ها به سنگرها سر میزد

داشتیم صبحونه می خوردیم

می دونستم چند روز است که چيزی نخورده

اونقدر ضعيف شده بود كه وقتی كنار سنگر ‌ايستاد ،‌ پاهاش می‌لرزيد

بهش گفتم: حاجی جون ! بیا یه چیزی بخور

نگام كرد و گفت: خدا رزق دنيا رو روی من بسته

من ديگه از دنيا سهم غذا ندارم

این رو گفت و از سنگر رفت بيرون

ساعتی نگذشته بود که خبر شهادتش رو شنیدم

 

                                    خاطره ای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت

montazerani بازدید : 561 پنجشنبه 22 تیر 1391 نظرات (0)

 

آب رو جیره بندی کردند

اون هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مونده بود

مگه می شد خورد!

تازه به من هم آب نرسید...

 ...لیوان رو به سمتم گرفت و گفت:

من زیاد تشنم نیست ، نصف آب لیوان من رو تو بخور

فکر کردم با خوردن نصف لیوان آب ، سیراب شده

آب رو گرفتم و خوردم

فرداش که بچه ها گفتند جیره هر رزمنده نصف لیوان آب بوده

تازه فهمیدم اون جوانمرد چیکار کرده

تو اوج تشنگی آب رو به من بخشید

یاد علمدار کربلا افتادم...

montazerani بازدید : 518 چهارشنبه 21 تیر 1391 نظرات (0)


من و جواد از نظر سنی یکسال با هم تفاوت داشتیم ولی ایشان با سن کم تری که از من داشت مقیدتر بود. به گفته دوستانش از یک ماه قبل از شهادت با اینکه خیلی طبع شوخی داشت این یک ماه آخر را تمام وقت به عبادت و راز و نیاز می پرداخت . چند روز از شهادتش باقی نمانده بود که تصمیم گرفت با اصرار زیاد با دوستانش به مشهد برود و شبی که در مشهد بود مدام کنار ضریح امام رضا علیه السلام  راز و نیاز می کرد. با التماس سرش را محکم به ضریح می زد و می خواست خدا او را ببخشد و توفیق شهادت بدهد.بعد از دو شب به جبهه برمی گردد و یک آرامش خوبی به او دست می دهد. دوستانش از او می خواهند که بیاییم با هم پیمان بگذاریم که هر کس توفیق شهادت به او داده شد دیگران را در قیامت شفاعت کند . بعد از سه روز در جزیره مجنون با تیر مستقیم به شهادت نائل گردید.

در آن شب که من در اسارت بودم خواب دیدم یکی از دوستانم به نام علی اسدی که شهید شده بود به خوابم آمد و گفت : برادرت تیر به قلبش خورده و شهید شده است. من همان روز نزد آقای ابوترابی رفتم و خوابم را تعریف کردم و ایشان گفتند : برادرت شهید شده و یا ثواب شهادت برده است. 

بالاخره شهید را به معراج شهدای کرمان می آورند. یک شب پیش از خاکسپاری ، مادر و خواهرانم را برای وداع با شهید خبر می کنند که یکی از خواهرانم به نام ربابه پیشانی بند برادرم را که مزین بود به نام امام حسین (ع) برای یادگاری بر می دارد . همان شب یکی از دوستان خواهرم خواب می بیند برادرم در حالی که در یک باغ بوده ، سرش درد می کند و اطراف سرش را با دست هایش گرفته بود و به ایشان می گوید: برو به ربابه بگو هر چه سریع تر پیشانی بند مرا برگرداند . وقتی می روند می بینند چهره شهید کاملا سیاه شده است ووقتی پیشانی بند را به سرش می بندد چهره شهید کاملا مثل ماه شب چهارده می شود . و عکس های پیش از بستن پیشانی بند و بعد از آن موجود می باشد .

خدا انشاءالله روحش را شاد کند و ما را از زمره شهدا قرار دهد



montazerani بازدید : 506 چهارشنبه 21 تیر 1391 نظرات (1)

بی قرار بی قرارم به خدا دیگر اشکی ندارم و دیگر از غم انتظار نایی ندارم.
بی قرارم، منتظر لحظه دیدار با یارم و به جز ناله و غصه کاری ندارم.
کاش زودتر انتظار به سر آید و خورشید از پشت کوه ها بیرون آید.
لبخند شادی بر لبانم بنشیند و خوشبختی دنیا نصیبم شود.
کاش زودتر لحظه ای که سالها منتظر آن ماندم فرا رسد و دیگر هیچ غمی در دلم نباشد.
غمی دارم در دلم، غم دوری از یارم، غم دلتنگی و  انتظار.
بی قرارم، به خدا دیگر جانی ندارم …. بی قرارم به خدا دیگر راهی ندارم.
تنها راه این است که منتظر ماند! تا کی باید اسیر این عشق پر از تنهایی بود!
کاش زودتر همان لحظه رویایی فرا رسد، تا دیگر نه درد دوری در قلبم باشد و نه درد عاشقی.
کاش به جای اینکه ناله غم انگیز آواز عاشقی را گوش میدادم، ترانه عاشقانه یارم را برایش زمزمه میکردم.
سخت است اما روزگار غریبی است ای یار مهربانم.. باید تو نیز منتظر بمانی.
میدانم گونه ات از این درد انتظار خیس خیس است و  دیگر از صبر و حوصله خسته شده ای  و  بیقرار تر از منی پس به پایان راه بیندیش که بدون شک پایان راه زیباست، پایان راه همان به هم رسیدن ماست.
بی قرارم به خدا بیقرارتر از پرنده ای می باشم که در قفس زندگی اسیر است و انتظار پرواز در آسمان آبی را می کشد.
بی قرارم به خدا بی قرارتر از یک ماهی هستم که در تنگ اسیر است و منتظر روزی است که در دریای آبی وجودش شناور شود.
نمیخواهم از این انتظار پر پر شوم! نمیخواهم مثل غنچه ای باشم که انتظار میکشد گل شود و بعد از آنکه گل شد یا پر پر شود و یا از شاخه اش چیده شود.
میخواهم بعد از این انتظار تنها مرد خوشبخت روی زمین باشم، دوست دارم بعد از این انتظار سلطان بی چون و چرای سرزمین عشاق باشم. به امید سفر به سوی سرزمین خوشبختی ها منتظر می مانم چونکه دوستت دارم ای یاور همیشه مومن.

 عشق يعني...؟

برادر کجا می روی ؟

 گفت:جبهه

پرسیدم:جبهه کجاست؟

گفت:جائی که عاشقان جمعند .

گفتم:عاشق کیست؟

گفت:کسی که رفتن را انتخاب می کند تا دیگران بمانند و  می سوزد تا شمع محفل دیگران باشد .

پرسیدم: آنجا چگونه جایی است؟

گفت جایی که معجزه ها می بینی آنجا که اشگهایت ناخود آگاه سرازیر می شوند . جایی که شبها بیدار می مانی وآرزویت شهادت است و لقای یار

جایی که عاشق پرواز می کند .

پرسیدم :پرواز دیگر چیست ؟

گفت :پرواز حرکت آسمانی عاشقی است که به سوی معبودش می شتابد .

گفتم آیا پرواز آسان است ؟

گفت : اگر خودخواهی آری

گفتم : چگونه ؟

گفت : شب مخواب ، اشک بریز ، ضجه زن ، ناله کن تا قلبت را از سیاهی ها پاک کنی .

گفتم : با چه ؟

گفت : ایمان ، ایمان و رفت ...

montazerani بازدید : 776 چهارشنبه 21 تیر 1391 نظرات (0)
 

        محمدرضا تورجی زاده نامی آشنا برای رزمندگان اصفهان ونامی دلنواز وآرامش بخش

برای دوستان نسل سومی اش،اگر روزهای آخر هفته بر مزارش بروی بسیار تعجب می کنی از

جمعیتی که برای دیدار با او و دعای کمیل آمده اند وجایی بهتر از مزار او نیافته اند.
واکثر این زائران ازنسل سوم هستند کسانی که در زندگیشان به مشکلی برخورده اند و با توسل

به شهید تورجی و یا حتی بدون شناختی از تورجی،وی در رویا وسیله حل مشکلشان شده است

وبسیاری از این جوانان برای ازدواج مشکل داشته اند،انجا دخترانی را می بینی که حتی حجاب

خوبی هم ندارند امابرسر مزار تورجی هنگام دعای کمیل اشکشان جاریست.

وحتی جوانی که حالا ازدواج کرده است و با همسرش به مزار دوستمان شهید تورجی آمده بود
 
می گفت برای ازدواج مشکل داشتم که توسل به او مشکلم را حل کرد وبه قدری با او مانوس
 
شدم که شب عقد همسرم را به مزار تورجی آوردم و اورا بهترین دوستم به همسرم معرفی کردم!    

montazerani بازدید : 502 چهارشنبه 21 تیر 1391 نظرات (1)

روزهای اول ، بیشتر با حسین قجه ای محشور بودم . اصولا در مورد بعضی آدم ها، شما لازم نیست حتما تجربه ی آشنایی قبلی زیادی با آنها داشته باشی . فی المثل حسین قجه ای ، از آن سنخ آدم هایی بود که در همان اولین دیدار ، احساس می کردی گویا سال های مدیدی است که با او آشنایی. به این معنا که گویا زمانی ، در گذشته ای که به یاد ندارید ، در مکانی نا مشخص ، با او موهبت دیدار و معاشرتی دلنشین را تجربه کرده اید . ضمن این که انسان بسیار جذابی هم بود . حالا شاید علت عمده ی این جذابیت حسین قجه ای ، به آن عبادت های با حال و راز و نیازهای شبانه اش به درگاه خدا مربوط می شد . عشق عجیبی به مفاتیح الجنان مرحوم محدث قمی(ره) داشت . مقید بود که در دشوارترین شرایط ، دست و دل خودش را در چشمه ی ادعیه ای مثل دعای کمیل ، دعای توسل ، دعای ندبه و دعای سمات شست و شو بدهد. بعد از شهادت مظلومانه اش ، خبر دار شدیم بچه های واحد تعاون تیپ ، موقع جمع آوری وسایل شخصی به جامانده از او در چادر فرماندهی گردان سلمان ، دفترچه کوچکی با جلد آبی رنگ را داخل ساک برزنتی اش پیدا کرده اند . در صفحات این دفترچه ، حسین ضمن نوشتن رخدادهای روزمره و نکات مربوط به شرح وظایف اش در گردان ، برای هر روز صفحه ای را به ظرایف رفتاری خودش اختصاص داده بود . این که مثلا امروز در جمعی نشستم و به مدت نیم ساعت وقت من به بطالت و یا گوش دادن به حرف هایی گذشت که هیچ بار اخلاقی و معرفتی یی نداشت.بعد هم بابت این قضیه خودش را سرزنش کرده بود . به درگاه خدا استغفار می کرد.حسین در خلوت فردی و با خودش این طور صریح و بی تعارف برخورد می کرد . از نعمتی برخوردار بود که این روزها به آن می گویند ( خود انضباطی ) . نه فقط در رفتارهای جمعی ، بلکه حتی در سلوک فردی  و معنوی . جذابیت حسین به خصایل پهلوانی و خلقیات ورزشکاری او هم ربط پیدا می کرد . تواضع غریبی داشت که بین آدم هایی که آن روزها در ورزش کشتی چهره می شدند ، نظیر آن را کمتر می دیدیم . معمولا در بین اشخاصی که توی گود کشتی اسمی و جایگاهی پیدا می کنند ، متاسفانه خیلی کم اند کسانی که خودشان را گم نکنند . این سنخ افراد ، نوعا خودشان را باد می کنند و در برخورد با مردم ، منشی پر از کبر در پیش می گیرند ، اما حسین .... اصلا و ابدا اسیر چنین ورم نفسانی یی نشده بود . چهره ای داشت سبزه ، متناسب و بسیار معصوم ، با لبخندی دلنشین و نگاهی نجیب و دوست داشتنی . در معاشرت با آدم ها ، گارد حسین همیشه باز بود ....

montazerani بازدید : 533 چهارشنبه 21 تیر 1391 نظرات (1)

 

شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم

شب مهتابی زیبایی بود

فرمانده اومدتوی سنگر و گفت:

اینقدر چرت نزنین ، تنبل میشن

به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین

بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود

بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن 

مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند

که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد

بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن 

اما بر عکس ما خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله ی رزمنده هاست

رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست

یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم

و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !

صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندیدن 

 

                                                            منبع: مجله شاهد نوجوان

montazerani بازدید : 612 سه شنبه 20 تیر 1391 نظرات (0)

 

اخلاص توی چهره اش موج می زد

خیلی ها باور نمی کردن فرمانده ی توپخانه سپاه اینقدر کم حقوق می گیره

تازه بخشی از این حقوق کم رو هم خرج جبهه می کرد

شنیده بود که قراره حقوقش رو زیاد کنن

عصبانی شد و گفت: لازم نکرده حقوقم رو زیاد کنین ...

 

... یه روز قرار شد توی جلسه ای از فرماندهان تقدیر بشه

به شهید شفیع زاده یه تلویزیون دادن ، اما قبول نکرد

بهش گفتن : این هدیه رو به همه ی فرماندهان دادن ، چرا نمی گیری؟

گفت: ناخالصی بودن عمل یه نقطه شروع داره

ممکنه قبول این هدیه نقطه شروع ناخالصی زندگی ام باشه

نمی خواهم ذره ای ناخالصی توی عملم باشه

من با خدا معامله کردم

هدیه ام رو هم از خودش می گیرم...

 

                                    خاطره ای از زندگی شهید حسن شفیع زاده

                                    منبع: کتاب حکایت فرزندان فاطمه ۱ ، صفحه ۴۰

montazerani بازدید : 571 دوشنبه 19 تیر 1391 نظرات (0)

بچه‌ها به‌ش مي‌گفتند محمود سوسول. بچه كُله‌رود و ساكن شاهين‌شهر بود. شب مرحله سوم عمليات كربلاي 5 گوشه‌اي از قرارگاه، نزديك ايستگاه حسينيه، نشسته بود و گريه مي‌كرد. ما كربلاي چهار را با آن وضعيت ديده بوديم. رفقايمان پيش چشممان پرپر شده بودند. خيلي‌ها فكر مي‌كردند محمود ترسيده. رفتم سراغش. پرسيدم: چي شده؟ گفت: ولم كن. گفتم: محمود، بچه‌ها مي‌گويند تو ترسيدي. گفت: بگذار هر فكري كه مي‌خواهند بكنند. خيلي اصرار كردم كه چرا گريه مي‌كند. گفت: داداش محمد، من فردا شب شهيد مي‌شوم. مانده‌ام كه چطور به ملاقات حضرت زهرا(س) شرفياب شوم.

جدي نگرفتم. فردا كه رفتيم براي عمليات، توي پنج ضعلي معروف شلمچه، يك بار ديگر ديدمش. آمد با من دست داد و روبوسي كرد. مي‌خواست به خط مقدم برود. گفت: محمد، بعد از بريدگي سمت راست، نزديك اولين تانك منهدم شده بيا سراغ من.

سه ـ چهار ساعت بعد، يكي از بچه‌ها به من گفت: محمود رفت. گفتم: كجاست؟ دقيقا همان نشاني‌اي را داد كه قبل از عمليات به من داده بود. تير درست توي صورتش خورده بود.

montazerani بازدید : 498 دوشنبه 19 تیر 1391 نظرات (0)

 

بعثی ها آن روز گیر داده بودند که " شما همه اش اهل گریه و دعا و نیایش هستید و لبخند به لبتان نمی آید و اصلا بلد نیستید شاد باشید و افراطی هستید"


شاید این که بچه ها با افسرانی مشغول کار بودند که دستشان به خون دوستانشان آغشته بود، باعث شده بود که کمتر با آنها شوخی کنند و بخندند و وقتی شهیدی را پیدا می کردند، روضه می خواندند و گریه می کردند.


آنها می گفتند:" امام شما هم در هیچ کدام از فبلم ها و تصویرهایی که دیده ایم نمی خندد."


همان روز شهدا به کمکمان آمدند.


یک شهید که عکس امام روی جیبش بود؛ امام داشت می خندید!

montazerani بازدید : 562 دوشنبه 19 تیر 1391 نظرات (1)

 

مسعود داد زد: توپ! توپ!

اکبر پرید و با سینه توپ رو نگه داشت

بچه ها حال کردند و گفتند:

دمت گرم! خیلی باحال بود...

 

مسعود داد زد: توپ! توپ!

اکبر خیز برداشت

سینه اش سپر توپ شد

همه بهت زده گفتند:

یا امام غریب!

 

                                         منبع: سالنامه پلاک ۹۰


montazerani بازدید : 542 یکشنبه 18 تیر 1391 نظرات (0)

 

توی عملیات " مطلع الفجر" تیر خورد به سینه و گردنش

همون جا افتاد و به آسمون پر کشید

درگیری شدید شد و نتونستیم پیکر مطهرش رو برگردونیم

یه هفته بعد بچه ها تصمیم گرفتن جنازه غلامعلی رو برگردونن

به هر سختی بود برگردوندیم

 

... خیلی تعجب آور بود

هر جنازه ای اگه یه هفته زیر آفتاب گرم جنوب بمونه حتما بو می گیره و تغییر میکنه

اما پیکر غلامعلی هیچ تغییری نکرده بود

خم شدم که صورتش رو ببوسم

خدا شاهده بوی عطر می داد

چه عطر خوشبویی بود

چه بوی گلی از پیکرش بلند میشد

دقت کردم دیدم بعد از یه هفته ، هنوز از گلوش خون تازه جاری میشه

انگار همین الان شهید شده باشه

تو وصیت نامه اش نوشته بود:

جنازه منو رو مین ها بندازین که منافقها فکر نکنن ما در راه خدا از جنازمون دریغ میکنیم

 

                                             روایتی از زندگی شهید غلامعلی پیچک

                                             منبع: کتاب حکایت فرزندان فاطمه ۱ ، صفحه ۵۲

 

خدا رحمت کنه شهید پیچک رو

یه جمله معروف داره که میگه:

ما از نابودی انقلاب نمی ترسیم ، از این می ترسیم که انقلاب به انحراف برود

دوستان عزیز!

دغدغه شهید رو حس می کنین؟

فکر نمی کنین دست هایی داره تلاش می کنه که انقلاب رو به انحراف بکشونه؟

حجاب ، بی اخلاقی ، بی عفتی و ... توی جامعه اثرات یه تهاجم فرهنگی بزرگ نیست؟

فکر نمی کنین هدف از این تهاجم فرهنگی عظیم ، ایجاد انحراف توی انقلابه؟

به اندازه ی خودمون از انحراف انقلاب جلوگیری کنیم...همین!

در خانه اگر کس است ، یک حرف بس است....

 

montazerani بازدید : 725 پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

 

تازه شهید رجایی نخست وزیر شده بود

اون زمان ما همسایه ایشون بودیم و توی خونه بنایی داشتیم

صبح اول وقت داشتیم نخاله های ساختمانی رو می بردیم بیرون  

یه لحظه شهید رجایی رو دیدم که نون به دست داشت می یومد

بعد از احوال پرسی بهم گفت: اگه کمک می خواهید بیام کمک؟

ازش تشکر کردم و ایشون هم رفتند منزلشون

 

... بعد از چند دقیقه با کمال تعجب دیدم شهید رجایی برگشت

آستیناش رو بالا زده و اومده بود به ما کمک کنه

هر چه اصرار کردم که نمیخاد... شما زحمت نکشید ، فایده ای نداشت

می گفت: همسایه بودن یعنی همین

 

                                                 راوی: همسایه شهید رجایی

                                                 منبع: سالنامه یاران ناب ۱۳۹۱

 

واقعا آدم می مونه از این همه اخلاص

شهید رجایی عزیز! آخه چقدر نخست وزیری رو حقیر می دیدی که بیخیال از جایگاهت میرفتی و نخاله های ساختمان همسایه رو جمع می کردی؟

کاش بعضی از ما هم یاد می گرفتیم و به پست های دنیائی مون همینطوری نگاه می کردیم.

کاش ما هم به همسایمون اهمیت می دادیم. همسایه ای که بعضی هامون سال به سال یه بار هم نمی بینیمش. همسایه ای که پیامبر ص فرمود: آنقدر جبریل در مورد رعایت حقوق همسایه تاکید کرد که من فکر کردم الان می گوید همسایه از همسایه ارث می بره.

کاش اگه به همسایمون کمک نمی کنیم ، لااقل اذیتش نمی کردیم. انگار نشنیدیم که پیامبر ص فرمودند: هر کس همسایه اش از شرش در امان نباشد ، ایمان ندارد...

همسنگران

حاج حمید

محکآسایشگاه خیریه کهریزک

بنیاد خیریه مهر نور, بنر حمایتی,بنر خیریه,بنر مهر نور

در انتظار یار

سربداران

لوگوي ما

هواداران کربلایی مجید نریمانی

پایگاه سایبری بشارتی هامعبر سایبری منتظران مهدیلوگوي ما

پایگاه مقاومت بسیج شهید شاهسونی

mahdibiya.ir ║ مـهـدے بـیـا

ایثار و شهادت در دفاع مقدس

در انتظار او ...

ذاکرين12

پايگاه اينترنتي كميل

پاتوق عمارها

معبرسايبري ساوه

عطرکربلا


پايگاه اينترنتي كميل


مولامهدی گل یاس

تعداد صفحات : 10

درباره ما
نویسندگان گروه: بگذار گمنام بمانیم http://sarbandhay-khaki.ir
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    لینک دوستان
  • شاهدان زمان
  • تبادل لینک
  • ♦ منتظران شهادت ♦
  • باب اسفنجی
  • تور تایلند
  • گنجینه
  • خاکریز سایبری خادم الشهداء
  • پایگاه فرهنگی مهدیاردوزدوزانی
  • مولا مهدی گل یاس
  • تبادل لینک
  • اس ام اس خنده دار
  • سایت تفریحی و سرگرمی
  • پروژه مقاله برنامه
  • وبلاگ آمنین
  • معبر سایبری♥ســــــاوه♥
  • قندون
  • شهدای شهرستان مهران
  • هیئت منتظران حضرت مهدی (عج)شهرستان مهرا
  • لایسنس موقت نود32 رایگان
  • خرید شارژ ایرانسل
  • ????? ????
  • سایت تفریحی
  • بنر سازان آینده
  • کسب درامد اینترنتی
  • هدف از صالحین تغییر رفتار است
  • نوجوانان پایگاه شهید سید مصطفی خمینی
  • خبرنامه
  • هواداران کربلایی مجید نریمانی
  • پایگاه فرهنگی مذهبی جنگ و زن
  • رزمنده سایبری ولایت
  • سایت تبادل لینک ترانه سکوت
  • طرح با تو حرف می زند
  • چت روم فارسی
  • شهدا
  • «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنیم»
  • شهدای صحنه
  • قلم سرخ
  • لینک باکس اندیشه گستر
  • ازشهداتابهشت
  • دریای بی کران
  • شارژایرانسل
  • هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله
  • پایگاه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان زنجان
  • خاکیان افلاکی
  • در انتظار یار
  • مرکا(شهدا ذخائر عالم بقا هستند)
  • مرصاد(کمین گاه حق)
  • ahmad kazemi
  • یوسف زهرا(عج)
  • حضرت مهدی(عج)...دلتنگتم
  • نردبان عروج
  • کربلایی 110
  • گروه تواشیح معراج النبی (ص) شهرستان بابل
  • شوریده و شیدا
  • رزمنده سایبری
  • آیینه ی خدا
  • جـــــنـــــگ نـــــــــــــرم
  • خـورشـیـد طــوس
  • قلم بلاگ
  • از عــــمـــــق وجــــــود
  • شـیـطـان پـرسـتـی
  • سیب سلامت
  • به سوی رستگاری
  • ایمان به توانایی های خود
  • ابزارهای رایگان وب ابزارک
  • صراط علی ع
  • جوان آسمانى
  • پایگاه اطلاع رسانی روح الامین
  • لاله های بخش کومله
  • خیمه گاه اباالفضل(ع)
  • عاشقانه های من
  • هوانورد
  • html
  • جمعه و انتظار
  • به یاد اون روزها...!
  • بچه مسجدی ها
  • به دنبال رفیق
  • روزنوشتــــ ـهآیِ من
  • شلمچه سرزمين عاشقان وعارفان
  • به یاد شهدا ، شهدا التماس دعا
  • نمره ما پیش شهدا چنده؟
  • عقربه های زمان....
  • شهید علم الهدی
  • شهید مطهری
  • شهید دیالمه
  • شهید چمران
  • شهید آوینی
  • (our magic teacher)
  • مسعود ده نمکی
  • حب العباس
  • آیه الله مکارم شیرازی
  • ریاست محترم جمهوری
  • سایت تخصصی مقام معظم رهبری
  • دفتر مقام معظم رهبری
  • وب سایت امام خمینی ره
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • نظرسنجی
    شادی روح شهدا صلوات بفرستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 653
  • کل نظرات : 402
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 187
  • آی پی امروز : 221
  • آی پی دیروز : 39
  • بازدید امروز : 1,491
  • باردید دیروز : 75
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 8
  • بازدید هفته : 1,566
  • بازدید ماه : 1,757
  • بازدید سال : 27,759
  • بازدید کلی : 1,762,021