قبل از انقلاب توی مغازه ی باباش کار می کرد
یه روز یه دختر بی حجاب اومد در مغازه
یادم نیست چی می خواست ، ولی محمود بهش نداد
دختره عصبانی شد
می گفت بابام توی حکومت شاه مسئولیت داره و تلافی می کنه
... شب دختره با باباش اومد دم درب خونه
تا محمود درب رو باز کرد ، زد توی گوشش
محمود خواست عکس العمل نشون بده ولی بابام نذاشت
می دونست پدر دختره توی دم و دستگاه رژیم برو بیایی داره
ممکنه دردسر درست بشه ...
... چند بار دیگه هم دختره اومد در مغازه
اما محمود بازم چیزی بهش نفروخت
بهش می گفت: ما به شما بی حجاب ها چیزی نمی فروشیم
خاطره ای از زندگی سردار شهید محمود کاوه
منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم ۱ ، صفحه ۴