در خیال، خیلی زودتر از خودم به بهشتزهرا(س) رسیده بودم. با دوستم سر مزار
شهید رفتیم. خشک بود و هیچ بویی حس نمیکردیم. راست میگفتند، همة آن بو
به خاطر اسانسهای خشکی بوده است که به سنگ مزار شهید میزدند و هر وقت
ذرهای رطوبت به آن میخورد بویش بلند میشود. خوشحال بودیم که بالاخره ته
ماجرا را درآوردیم. در همین حس و حال بودیم که صدایی ما را به خودمان آورد.
برگشتیم. جوانی بود با سر و وضعی مثل رزمندههای جنگ. چهرهاش آشنا بود.
جا خوردم. خود شهید بود. خیلی آرام به ما نزدیک شد. دوستم هم مثل من خشکش زده بود.
حالا میخواهید توی امتداد چی بنویسید؟
گیج و منگ بودم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خُب، مینویسیم که مزار شما بوی عطر نمیده و همهاش کار...»
سکوت کرد. نگاهش را از من برنمیداشت. فکر کردم زیادهروی کردهام و نباید
همین اول اینطوری صحبت میکردم. لبخند ریزی زد و گفت: «این چیزی که میگی
درسته. اما میخواهم یه چیزهاییرو بگم که فراموش نکنی بنویسی.»
کمی مکث کرد و ادامه داد: «من تک پسر خانواده بودم. مادرم کلی آرزو برایم
داشت. همسن و سال شما بودم. اما مادرم را راضی کردم و رفتم جبهه. رفتم
جایی که اول و آخرش گلوله بود و انفجار. برای چی رفتم؟ برای اینکه شما
امروز راحت زندگی کنید و راست راست راه بیفتید بیایید اینجا و بعدش
بنویسید: قبر فلانی بوی عطر نمیده! نمیخوام جلوتونرو بگیرم. شاید لازم
دیدید این مطلبرو چاپ کنید. من هم نمیگم چاپ نکنید، اما مواظب باشید
حرمت شهدا و خانوادههاشونرو نشکنید. یادتون باشه که ما برای چی جنگیدیم و
خانوادههامون چه غمهای بزرگی توی سینههاشون دارن. یه مطلبرو هم فراموش
نکنید که کرامت داشتن و نداشتن یک شهید در مقابل خود شهادت، چندان مهمتر
نیست. توی روزگاری که همة دنیا دنبال خوشگذرانی و مادیگرایی هستن، اینکه
جونترو بگیری کف دستت و برای دین و وطنت بجنگی، کم کرامتیه؟!
نشریه امتداد،شماره 45، مهر 1388،صفحات (29-29)
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |


- یاد پلاک بخیر که شماره پرواز بود؛
- یاد چفیه بخیر که علامت زهد بود و برآورنده بسیاری از نیازها؛
- یاد پوتین هایی بخیر که مشکی بودند اما از پس خود ذره ای تیرگی و تاریکی بر جای نگذاشتند؛
- یاد لباس هایی بخیر که از بس عزیز بودند، خدا زمین را به رنگ آنها آفرید؛
- یاد بی سیم بخیر که رابط آن ها و آسمان بود؛
- یاد مین بخیر که سکوی پرواز بود؛
- یاد گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند؛
- یاد سنگر بخیر که مفصل ترین میهمانی اشک و خلوص را بدون خرج های کلان ترتیب می داد؛
- کوتاهی کردیم... فریب خوردیم ... فراموش کردیم ...
- شهدا شرمنده ایم ...

شهیدی که به بلال جبههها معروف بود
شهید سلیمانی شاخصه جالبی داشت. وی به دلیل صوت زیبا در قرائت قرآن کریم و اذان به بلال جبههها معروف شد.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، شهید «علیاشرف سلیمانی»
در سال 1347 در شهرستان سرپل ذهاب به دنیا آمد؛ او قبل از پیروزی انقلاب
با اینکه 10 سال بیشتر نداشت، در اکثر برنامههای مذهبی و مبارزات علیه
رژیم طاغوت دوشادوش بزرگترها حضوری فعالانه داشت و بعد از پیروزی انقلاب
شکوهمند اسلامی نیز در این راستا قدمهای بلندی برداشت.
علیاشرف پس از آغاز جنگ تحمیلی به همراه خانوادهاش به شهر اسلام آباد غرب
مهاجرت کرد و در آنجا به ادامه تحصیل مشغول شد؛ او علاقه زیادی برای رفتن
به جبهه داشت حتی چندین بار جهت اعزام مراجعه کرد اما به دلیل سن کمی که
داشت پذیرش نشد. بالاخره او در بسیج دانشآموزی ثبتنام کرد و پس از مدتی
با تلاش فراوان موفق شد به جبهه اعزام شود.

بچه جنگ و جبهه و دفاع مقدس بود.. می گفت : جبهه ها و رزمنده های ما همه
معادلات و فرضیات و حتی تجربیات دانشمندان و اهل علم را بر هم زده بودند...
تعریف می کرد که استادشان در سر کلاس درس می گفته : تمام عضلات بدن از مغز دستور می گیرد؛
اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع بشود ، اعضا هیچ حرکتی نخواهند داشت...اگر هم داشته باشند
کاملا غیر ارادی و نامنظم خواهد بود...
به اینجا که رسید زد زیر گریه و گفت : ببخشید استاد !
وقتی ترکش توپ سر رفیق منو از زیر چشم هایش برد تا یک دقیقه الله اکبر می گفت ....

ايمان، عطر خوشبوى گلهاى گلستان اسلام است.
ايمان، درس عشقى است که شهيدان آن را از دفتر توحيد خواندهاند.ايمان، بالاترين نمره قبولى در کلاس مقاومت و ايثار است.
ايمان، برترين و بالاترين مدالى است که شاگردان اول دانشگاه جبهه به گردن مىآويزند.
ايمان، موشک فضاپيمايى است که شهيدان با آن از خاک تا به افلاک سفر کردند.
ايمان، چشمه زلالى است که شهيدان را در آن غسل شهادت دادند و جاودانه شدند.
ايمان، مهر تائيدى است بر تلاش خستگىناپذير سينه سرخان مهاجر.
ايمان، کليد طلايى بهشت است ک شهيدان براى ورود به آن، بدان چنگ مىزدند.
ايمان، ثمره و حاصل انقلاب اسلامى است که با جانفشانى شهيدان شکل گرفت.ايمان، خونبهاى عظيم و شايسته شهيدان شاهد ماست.
ايمان، نوشداروى دلهاى ترک خورده خاندان عشق است.
ايمان، ترميم کننده قلبهاى شکسته فرزندان شاهد است.

سربندهای خاکی: سید حمید موسوی ترک آبادی، در عملیات "طریق القدس" شربت شهادت نوشید. برادرش "سید حمید"، در عملیات کربلای 5 و برادر بعدی، "سید محسن" در عملیات ولفجر8 . سه برادر در حساس ترین نبردهای های سال های دفاع مقدس، بر خاک افتادند و مادرشان، پیکر آنان را تا بهشت زهرای تهران مشایعت کرد. کاری که همه آحاد این سرزمین را به زیر دین این زن می برد. بانویی که هر آن چه داشت، در طبق اخلاص نهاد و تقدیم مامِ شرف و دین خود نمود. بانویی که تمام سرمایه هستی خویشتن را هزینه کرد تا خاندانِ "موسوی ترک آبادی" در پیشگاه اجدادشان سرفراز باشند.

بسم رب الشهدا
صاحب خانه اش گفته بود:"طیبه که به خانه ما آمد، ما سرمان برهنه بود،بی حجاب بودیم.
این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگر یک تار موی مان را نگذاشتیم پیدا شود".
به ساواک که گرفته بودش و دستبند زده بود به دست هایش، گفته بود:
"مرا بکشید ولی چادرم را برندارید".
خاطره ای از شهیده طیبه واعظی دهنوی/ کفش های جامانده در ساحل/ص78و93

مي گوييم « درد دين »، مي گويند « دموکراسي »
مي گوييم « ولايت» ، مي گويند « واپس گرايي»
مي گوييم « فقاهت »، مي گويند « مديران و کارشناسان و فراغت آفرينان »....
به راستي ما فرزندان انقلاب اسلامي و طليعه داران تمدن ديني فرداي جهان با
اين جماعت که اصلاً مباني تفکر ولايي ما را نمي فهمند و همه چيز را مثل
کامپيوتر هاي لاشعور فقط همان طور مي شنوند که برايشان برنامه ريزي شده
است، چه کنيم؟
بخشی از مقاله تحليل آسان به قلم شهید سید مرتضی آوینی

رمضان در حقیقت نه به اون معنا به عبارتی شمایی از جبهه جنگ و رمضانش است.
رمضان واقعا عملیات رمضان هست
همین که در جنگ با نفس هستیم
و همین که همچون عملیات رمضان بدون هیچ آذوقه و کوله ی پر و مهیایی در طول روز هستیم
اگر بچه های رمضان هستید بسم الله
رمضانی بجنگید،نه فقط بانفس بلکه با دشمنانتان
خدا دشمنان فردیت را که نقاط ضعفت باشه بهت معرفی کرده
خودت رفتی دنبال اینکه دشمنان خارجی و داخلیت رو بشناسی ویا معرفی کنی؟
رمضان،قدمت انشاالله خیر باشه برای بیدار شدن ماهایی که خوابیم

چه دردی کشیده ...!!
بهتر نگاه کن ...
به جای پاهایش به صورت معصومش نگاه کن ...
آرامش را می بینی؟؟؟؟؟؟
و چه زیبا گفت حضرت قــــاسم (ع) .....
شهادت برای من از عسل هم گواراتر است...

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»
برکت دعا درکنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی جی و مسلسل، وضو گرفتن با آب سرد، قنوت در دل شب، قیام رو به روی آسمان بی هیچ حجابی که تو را از دیدن محروم کند، گریه بسیجی های عاشق در رکوع و... همه چیز را برای مهمانی خدا آماده کرده بود.

جوان بود که رفت
تا آمده بود حرفی بزند، دود همه جا را گرفته بود و آتش زبانه می کشید،
آمد فریاد بزند و کمک بخواهد
که این آیه آمد:
ما به مریم(س) گفتیم که روزه سکوت بگیرد...
و از آن روز تا حالا،روزه سکوت گرفته است و با چشمانش با انسان ها حرف میزند؛
.
.
.
یادم هست که
جوان بود وقتی که رفت ولی...

عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن: این پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت.
عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد؛ رفت بگوید این پسر سومم.. سرش را بالا آورد، دید شانه های امام(ره) دارد می لرزد..امام(ره) گریه اش گرفته بود..
فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:
چهارتا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم...

14تیر سالروز ربوده شدن حاج احمد متوسلیان و همراهانش

سلام دوستان نايب الزياره شما دوستان از مشهد مقدس هستم.


صدای انفجار های مختلف و متعدد و بدل شدن آتش ، موقعیت را برای انجام دادن ماموریت تخریب جاده هموار می کرد و وقتی دشمن صدای انفجارها را شنید ، به تصور اینکه خمپاره های سر گردان در جاده می افتند ، بدون حساسیت به جاده ، به تبادل آتش ادامه داد و نیروها به راحتی از عهده ماموریت سخت خود بر آمدند .

هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست ،
و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد
و آنگاه خون شهید جاذبه ی خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید
و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن ، به سفری خواهد برد
که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد
و چنین سوختنـی را جز به آنان که پـروای سـوختن در آتش عشق ندارند نمی بخشند.
شهید سید مرتضی آوینی



شهید حسن باقری

او نیز به نوعی در قبال انقلاب اسلامی « احساس تکلیف » کرده بود.
یاد سفرههای ساده جبهه به خیر ...



می پرسم « درد داری ؟ » می گوید « نه زیاد .»
می خوای مسکن به ت بدم؟
نه .
می گم « هرطور راحتی»
لجم گرفته . با خودم می گم « این دیگه کیه ؟ دستش قطع شده، صداش در نمی آد.»
شهید حسین خرازی

به این عوام بگو: خاص ها کجا رفتند؟
نهنگ های تو ــ غواص ها ــ کجا رفتند؟
از صلیب سرخ آمدند گفتند:
در اردوگاه شما را شکنجهتان میکنند یا نه؟
همه به آقا سید نگاه کردند
آقا سید جواب نمیدهد
مأمور صلیب سرخ گفت:
آقا شما را شکنجه میکنند یا نه؟ ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید
آقا سید جواب نمیدهد
پس شما را شکنجه نمیکنند؟
آقا سید جواب نداد
نوشتند اینجا خبری از شکنجه نیست.
فرمانده پادگان آقای ابوترابی را برد در اتاق، گفت:
تو بیشتر از همه کتک خوردی، چرا به اینها چیزی نگفتی؟
آقای ابوترابی برگشت فرمود:
ما دو تا مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم، آنها کافر هستند
دو تا مسلمان هیچ وقت شکایت پیش کفار نمیبرند
فرمانده کلاهش را زد زمین گفت:
من نوکر تو هستم... .. .
مکه برای شما، فکه برای من
بالی نمی خواهم، این پوتین های کهنه هم
می توانند من را به آسمان ببرند.
--------------
شهید آوینی




حتی قادر به خوردن غذا نبودند
و از سرم اسفاده می کردند، در نماز جمعه حاضر شده و قامت شکسته خود را به نماز بسته اند.
در طول تاریخ انقلاب اسلامی،خصوصا در دهه شصت،
نماز جمعه نقش رسانه ای فوق العاده ای را ایفا کرده است.
به جرات می توان ادعا کرد که نبض نیروهای انقلاب و باورمندان
به نظام جمهوری اسلامی در نماز جمعه می طپید
و کار به جایی رسید...
که رژیم بعثی عراق برای تضعیف روحیه عمومی مردم در طول جنگ، بارها به صورت آشکار،
تهدید به حمله ی هوایی به جایگاه نماز جمعه را مطرح می کرد و
حاضر بود هزینه های معنوی این اقدام را بپذیرد
و حتی در برخی شهرستان ها، این جمایت هولناک را مرتکب شد
و این مهم را در تهران به دست مزدورانِ ایرانی خود سپرد
که ۱۷ نمازگزار نیز در دانشگاه تهران، قطعه قطعه شدند.



- روز سوم عملیات بود. حاجی هم می رفت خط و برمی گشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.مسئله ی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمی توانست روی پا بایستد.سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه ی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بی سیم را گرفته بود و با بچه ها صحبت می کرد؛ خبر می گرفت و راهنمائی می کرد. این جا هم ول کن نبود.
- «شهید همت»
تعداد صفحات : 10