
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |


شهدا در قهقهه ی مستانه شان و در شادی وصولشان عندربهم یرزقونند
ولی رها نمی کند
مرا دمی صدای تو
روزت مبارک پدرم...نیستی ولی یادت در خاطر و جان ما تا ابد جاریست


آخرین الله اکبر اذان که تموم شد گفت:" نگه دار، همین جا نماز می خونیم".
با تعجب پرسیدم:" توی این بیابون؟!"
گفت:"آره، این جا که مشکلی نداره، آتیش دشمن هم که این طرف ها نیست".
حسن دائم الوضو بود، من هم وضو داشتم.
توقف کردیم و مشغول نماز شدیم.بیابون برهوت، فرمانده ی توپ خانه ی سپاه، پاهای برهنه و نماز اول وقت، صحنه ی زیبایی رو از ارتباط خالق و مخلوق به تصویر کشیده بود.
جالب این که فاصله ی ما تا قرارگاه ده دقیقه بیشتر نبود، اما حسن دوست نداشت همین مقدار هم نمازش به تاخیر بیفته.
*
شهید حسن شفیع زاده
فرمانده قرارگاه خاتم الانبیاء و توپخانه سپاه


فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود و تقسیم وظایف میکرد و گروه ها یکی یکی توجیه
می شدند.
یکدفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند و به یک رزمنده نوجوان گفت:
پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده. رزمنده نوجوان بلند شد.
خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم اما فرمانده آنقدر ابهت داشت که نتوانست چیزی بگوید.
دوید سمت موتور و فرمانش را توی دستش گرفت و شروع کرد به دویدن که صدای خنده همه ی
رزمندگان بلند شد.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



امید عزیز با رفتنش معنای " انسانیت " را دوباره به یادمان آورد
امید عباسی علاوه بر نجات دادن حتمی جان کودک از حادثه آتش سوزی ، پیش از این اقدام به تهیه کارت اهدای عضو کرده بود که پس از شهادت با رضایت خانواده ، تعدادی از اعضایش نیز اهدا شد
ذکر یک صلوات یا فاتحه نیز جهت شادی روح این عزیز خالی از لطف نیست.ممنون
روحش شاد و یادش در قلب مان همیشه زنده


بسمه تعالی
از: پاسدار عملیات ذبیح الله عالی
به: کارگزینی سپاه ساری
موضوع: کسر کردن حقوق ماهیانه
محترماً به عرض میرسانم چون اینجانب دارای چهار هکتار زمین زراعتی آبی و خشکه هستم و درآمد زیادی دارم و همین طور به خاطر اینکه حقوق من زیاد است، درخواست مینمایم که در اسرع وقت از حقوق ماهیانه من حدود 2000 تومان کسر نمایید.
خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد. آمین
ذبیح الله عالی
حاج احمد گفت: اجازه بدهید حاج قاسم هم حادثه جالبی را که این روزها در مورد جنازه یک شهید بسیجی در عراق اتفاق افتاده را برای دوستان نقل کند. حاج قاسم هم نقل می کند که چگونه یک بسیجی شهادت خود را در جبهه پیش بینی می کند و با استفاده از کارت و پلاک یک اسیر عراقی زمینه دفن جنازه خود را در کربلا فراهم می کند و حال سالها پس از مفقودیت ، یک خانواده عراقی آدرس قبر او را در کربلا به حاج قاسم رسانده اند تا به خانواده اش خبر دهد.

تا کاشف غربت شهیدان گشتیم
مهدیعجل اله فرجه به خدا اگر مجوز می داد
دنبال مزار مادرش می گشتیم

مینویسم "کانال"…
سرماییها یاد کولر میافتند،
دیپلماتها یاد سوئز،
سیاستمداران یاد رسانههای ارتباط جمعی!
اما آنها که با تشنگی و عطش آشنایی دارند،
کانال برایشان واژه درد آوریست…
کانال برایشان تداعی کنندهی کانال "کمیل" و گردان "حنظله" است…
خدا را شکر رهبرم می فهمد زبان مرا...
وقتی خواستیم کفش های دوستان را جفت کنیم همه دانستن!!
وقتی خواستیم دست کسی رو بگیریم همه را مطلع کردیم!!
هرکاری کردیم به نیت کمک همه فهمیدن!!
اما چه چیز بالاتر از جان دادن ؟؟
که بودن و هستن کسانی که نخواستن همه بدانند!!!
به جز الله
حـالــش خیـلی بد می شـد...
یک بار خیلی اصرار کردیم که چرا؟
گفت : اگر در میان مین بودی و به خاطر اشتباهی چاشنی مین فسفری عمل می کرد
و دوستت برای این که معبر و عملیات لو نرود،
آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد
و از ایــن ماجــرا فقط بوی گوشت کبــاب شده تـوی فضـا می ماند...
تو به این بو حساس نمی شدی ؟ !!!

داخل که شدیم، دیدم بسیجی جوانی توی ستاد فرماندهی نشسته.
گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه است.
یکی از کسانی که اونجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: این بچه، فرماندهی گردان تخریبه!!

تهران،گلزار شهدا،قطعه40(سرداران بی پلاک)...

شرمنـــــــــده از تو اے پـــــدر شهیـــــــد . . .
که تمـــــــام آرزوهــــــایت را بوسیــــــدے و گذشتــــے . . .و من نــــــگذشتــــــم . . !! و باز نتـــــــــــوانستم بگــــــذرم!!! شرمنـــــــــــــــــده ام . . .!

آغاز تازه ها هستی
بیا که با تو بیاغازم
آن جهانم را

به مناسبت میلاد مادر شهیدان حضرت زهرای اطهر(س) و روز مادر
مادر شهید مفقودالاثر «حمیدرضا مهرایی» میگوید: تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا با پول
توجیبیاش برای من پارچه چادری خرید؛ چادر را سر کردم و پاره شده اما آن را هنوز
هم یادگاری نگه داشتهام.

بوی عطرعجیبی داشت!
نام عطر را که میپرسیدم جواب سربالامیداد.
شهیدکه شد
تو وصیت نامه اش نوشته بود:
به خداقسم هیچگاه عطرنزدم؛هرگاه خواستم معطرشوم،ازته دل میگفتم:
السلام علیک یا اباعبدالله


باور نکردم و گفتم : لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه ...
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم . تو که برای خدا می جنگی، حیف نیست نماز نخونی ...
لبخندی و گفت : یادم می دی نماز خوندن رو ! بلد نیسی!؟
نه، تا حالا نخوندم !همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره های شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم .توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش ...
لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد...

حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو. واقعاً ؟ جون حاجی ؟ نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .
حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم.
هر انــسانے عطــــــرے خـــاص دارد !
گاهــے برخــــے ،عجیـب بـوے خـــــــدا می دهند ...

آتش گرفتم، کسی حاضر نبود یک ظرف نفت رویش بریزد و خلاصش کند؛ چه رسد به آب. توی
شوخی و برخوردهای غیر جدی، مثل گاوپیشانی سفید بود.
با این وصف، وضع آن روز غیر از همیشه بود. خمپاره درست خورده بود جلوی در سنگرشان. هنوز
گرد و غبار ننشسته بود و ترکش های علاف پرپر می کردند که دیدیم یک نفر که گویی صدایش از ته
چاه در می آید، با ناله جانسوزی مرتب می گوید: کمک .. کمک .. کمک کنید! نزدیک رفتیم دیدیم بله،
خودش است. از بس از او رودست خورده بودیم، پایمان پیش نمی رفت. می گفتیم مثل همیشه باز
می خواهد اذیت کند؛ اما چشم مان که به خون روی زمین و سر و وضع آشفته او افتاد، کوتاه آمدیم
و گفتیم: چی شده بیخودی شلوغش کردی؟ و او در حالی که واقعا مجروح شده بود و جفت پاهایش
را گرفته بود و به خودش می پیچید، از رو نرفته و شکسته و بسته می گفت: کمک! کمک به جبهه های
جنگ تحمیلی؛ کمک کنید! درست مثل بچه بازیگوشی که می گویند اگر دل و جگرش هم بیرون بیاید،
با آنها بازی می کند، داشت شهید میشد ولی دست از شوخی بر نمی داشت.
كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.
به نقل از مادر شهید
داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کرد
که یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود. رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا. عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت. گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش. یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم. به نقل از همرزم شهید

مادرم زمانی که خبرشهــادتم را شنیدی گریه نکن!
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن!
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن!
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را!
وقتی جامعه ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت مادرم گریه کن که اسلام در خطر است.


شهیدان قصه پر سوز عشقند
شهیدان ، شمع جان افروز عشقند
شهیدان لاله های لاله زارند
پرستوی مهاجر در بهارند
شهیدان بر شهادت خنده کردند
به عطر خود بهاران زنده کردند
نشینم بر سر خاک شهیدان
که دلها را به شوغ آکنده کردند
گشوده آسمان دروازه اش را
شهیدان رو به جنت رهسپارند







به گوشی هنوز؟
بگو بچه ها تا میتوانند فشنگ های توسل خرج کنند...

شهید حاج احمد کریمی، که هم اکنون در گلزار شهدای علی بن جعفر قم مدفون است درعملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید؛ برای شهید شدن به هر دری زده بود، امّاشهادت قسمتش نمی شد. بعد از عملیّات کربلای ۴ حسابی رفته بود تو هم؛ شب عملیّات کربلای ۵ مصادف شده بود با شهادت حضــرت فاطـــمه (س) حاجی نشسته بود توی سنگر فرماندهی.
توی اون اوضاع و احوال که همه تو تب و تاب عملیّات بودند سراغ مدّاح رو گرفت . راضیشکرده بود تا براش روضه بخونه ، روضه حـــضرت زهــرا (س) ، مدّاح میخوند و حاجی گریه میکرد :
وقــتی که باغ می سوخت صــیّاد بی مـــروّت
مـــــرغ شکســـته پر را در آشـــیانـــه میزد
گردیـــــده بود بود قنــــــفذ همدست با مغیره
او با غــــلاف شـــمشیر این تازیانه مـــــیزد
همون شب بی بی شهادتش رو امضا کرد، صبح عملیّات که اومده بود برای سرکشی خط ،خمپاره خورد کنارش . فقط دو تا ساق پاش سالم ماند.
شـــــــهدا مثل ســــــــــتاره هایی میمونند
که یکی یکی راه رو تو تاریکی این دنیا به ما ها نشون میدن.
حـــــــــواسمون باشه اگه از شـــــــــــهدا دور بشیم راه رو گم کردیم….

بال نمی خواهم این پوتین های کهنه هم می تواند مرا به آسمــــــ ـان ببرد.
تعداد صفحات : 10