
شهید حسن باقری
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |
روحش شاد و یادش در قلب مان همیشه زنده
تا کاشف غربت شهیدان گشتیم
وقتی خواستیم کفش های دوستان را جفت کنیم همه دانستن!!
وقتی خواستیم دست کسی رو بگیریم همه را مطلع کردیم!!
هرکاری کردیم به نیت کمک همه فهمیدن!!
اما چه چیز بالاتر از جان دادن ؟؟
که بودن و هستن کسانی که نخواستن همه بدانند!!!
به جز الله
تهران،گلزار شهدا،قطعه40(سرداران بی پلاک)...
شرمنـــــــــده از تو اے پـــــدر شهیـــــــد . . .
که تمـــــــام آرزوهــــــایت را بوسیــــــدے و گذشتــــے . . .مادر شهید مفقودالاثر «حمیدرضا مهرایی» میگوید: تولد حضرت زهرا(س) حمیدرضا با پول
توجیبیاش برای من پارچه چادری خرید؛ چادر را سر کردم و پاره شده اما آن را هنوز
هم یادگاری نگه داشتهام.
بوی عطرعجیبی داشت!
شهیدان قصه پر سوز عشقند
شهیدان ، شمع جان افروز عشقند
شهیدان لاله های لاله زارند
پرستوی مهاجر در بهارند
شهیدان بر شهادت خنده کردند
به عطر خود بهاران زنده کردند
نشینم بر سر خاک شهیدان
که دلها را به شوغ آکنده کردند
گشوده آسمان دروازه اش را
شهیدان رو به جنت رهسپارند
تاسیس وب سایت:1391/01/30
با تشکر خادم شما دوستان عزیز
خامنه ای ثروتمندترین رهبر دنیاست!
با این کلکسیون و با این همه ثروت:
ویلا ندارد ، بیت ندارد!
خانه اش به جای فرش ، عرش دارد
و گلیم و چند تکه آسمان!
همه چیز ساده است... مثل خانه زهرا(سلام الله علیها) ، مثل خیمه حسین (علیه السلام)!
حسینیه امام خمینی دارد!
چفیه دارد!
و عصایی که چوبش از شجره طوباست!
و دست مجروحی که
ریشه در " کف العباس " دارد...
شهید حاج احمد کریمی، که هم اکنون در گلزار شهدای علی بن جعفر قم مدفون است درعملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید؛ برای شهید شدن به هر دری زده بود، امّاشهادت قسمتش نمی شد. بعد از عملیّات کربلای ۴ حسابی رفته بود تو هم؛ شب عملیّات کربلای ۵ مصادف شده بود با شهادت حضــرت فاطـــمه (س) حاجی نشسته بود توی سنگر فرماندهی.
شـــــــهدا مثل ســــــــــتاره هایی میمونند
که یکی یکی راه رو تو تاریکی این دنیا به ما ها نشون میدن.
حـــــــــواسمون باشه اگه از شـــــــــــهدا دور بشیم راه رو گم کردیم….
بال نمی خواهم این پوتین های کهنه هم می تواند مرا به آسمــــــ ـان ببرد.
شهید جعفری رو میگم
سی و چند سال قبل توی گیر و دار جنگ خواب حضرت زهرا سلام الله علیها رو دید
می گفت: خواب بی بی رو دیدم و می خوام گمنام بمانم و جنازه ام بر نگرده
همینطورم شد
توی عملیات فتح المبین مفقود شد و بعد از سی و چند سال هنوز جنازه اش برنگشته....
.... یکی دو سال قبل خانواده اش به همراه مادر شهید اومدند راهیان نور
به منطقه فتح المبین که رسیدند ، به مادر شهید نگفتند اینجا محل مفقود شدن پسرته
توی یادمان هم نبردنش و بهش گفتن: کنار اتوبوس بشین تا ما برگردیم
لحظاتی بعد مادر شهید به یکی از خادمین میگه:
پسرم! اینجا کجاست؟ چرا اینجا بوی بچه ی منو میده؟
خادم میگه: اینجا فتح المبینه مادر!
مادر شهید میگه: میشه کمکم کنی بریم توی یادمان؟
خادم کمکش می کنه و مادر آروم و لرزان میره توی یادمان
اونایی که فتح المبین رفتند می دونن یادمانش شیارهای باریکی برای عبور داره
مادر شهید وسط شیار نشست و با دستاش شروع کرد به خراش انداختن روی زمین
چند
تا جوون که پشت سر مادر شهید بودن و راه عبورشون بسته شده بود ، شروع
کردند به اعتراض که پاشو میخواین رد بشیم ... اینجا مگه جای نشستنه و ...
یهو مادر شهید بلند شد و با چشای پر از اشک رو به جمعیت گفت:
آی
مردم! شما اگه موبایل تون رو گم کنین در به در دنبالش می گردین ، اگه پول و
طلاتون رو گم کنین کلی غصه می خورین ... من سی و چند ساله پاره ی تنم رو
اینجا گم کردم .... میوه ی دل من همینجاست و هنوز برنگشته ...
دل جمعیت اتیش گرفت... کربلائی شد ... جاتون خالی
دولا دولا راه رفتند تا امروز بتوانیم راست راست راه برویم ...!!
صبح یک روز گرم تابستانی زیر سایه چادری در هفتتپه مأمن لشکر خط شکن 25 کربلا لابهلای تپه ماهورها ، تک و تنها نشسته بودم . شهید نورالله ملاح را دیدم که از دور در طراز نرم و ملایم نور با لبخندی از جنس سرور به طرفم میآمد . سرش را از ته تراشیده بود. مهربان کنارم نشست.
با احتیاط برانید
در جاده انقلاب روی یکی از تابلو ها نوشته شده بود ,جاده لغزنده است ،
دشمنان مشغول کارند ،با احتیاط برانید،
سبقت ممنوع ،دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به امام است ،
حداکثر سرعت بیشتر از ولی فقیه نباشد ،
اگر پشتیبان ولایت فقیه نیستید لااقل کمربند دشمن را نبندید،
با دنده لج حرکت نکنید ،با وضو وارد شوید این جاده مطهر به خون شهداست.
هر وقت از سرڪار میومد یہ راست میرفت توے اتاقش.
دراز میـــڪشید روے پتو
از این پهــلو بہ اون پهــــلو. هرڪار میکرد آروم نمیشد
گریه میــڪرد از بـــس درد داشت
میرفتم ڪنارش میگفتم:مادر بذار تا پهـلوت رو بمالم
شــاید دردش اروم بگیره
میگفت :
【 نه مـــادرجان این درد ارث مـــادرم حضرت زهــــــــــراست.】
بذارین با همین درد آرامـــش برسم
راوے: مادر شهید
منبع: ڪتاب برخوشه خاطرات، نوشته ابراهیم رستمے، ص30
گلوله توپ 106 ، دو برابر اون قد داشت ، چه رسد به قبضه اش
گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟
گفت : با التماس
گفتم: چه جوری گلوله توپ را بلند می کنی می آری ؟
گفت : با التماس
گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟
گفت : با التماس
و رفت چند قدم که رفت برگشت و گفت شما دست از راه امام بر ندارید.
...
وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه !
تعداد صفحات : 5