شب های دلهره،شب های بیم، شبهای چشم انتظاری، شبهای درد،رنج،حادثه،شب های دود و آتش و خون ، شب های جبل مروارید .
70/01/11 عملیات برون مرزی ،خانقین عراق،بچه های اراک،همدان و لشکر 9 بدر چه خوب از عهده دشمن برآمدند، یادشان گرامی
شادی روح حضرت روح الله و یاران با صفایش بلند صلوات ...
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |
برای دریافت سایز اصلی بر روی عکس کلیک کنید
ما شهید ندادیم که مرغ و میوه ارزان شود،ما شهید دادیم که بیحیایی ارزان نشود. . .
امام خامنه ای:
شــــهــــادت، مــــرگــــــ تــــاجـــــــرانـــــه اســـــتــــــــــ....
یک عکس از شهیدان دفاع مقدس که برای اولین بار است که منتشر می شود

مــــادر دو بخش دارد ... :
« مــــــا »
و
« در »
وقصه ی یتیمی "ما" از کنار "در" شروع شد...

از سنگر عشق شیر شکاران همه رفتند ..........مستانه ره پیر جماران همه رفتند
غمنامه بود ناله جانسوز عزیزان ..................ما با که نشینیم که یاران همه رفتند
بعضـی هــا هـم سفـره هفتــــ سیـن و یـه قـافـــــ !
هفتــــ سیـن و یـه قـابـــــ عکس . . . !!!

امروز دشمن داره یکی یکی جوونای ما رو آروم و بی سروصدا شهید می کنه ! امروز ماهیت جنگ عوض شده ! اینجا هم باید خرازی و باکری و زین الدین ها بیان تا مگه فرجی حاصل بشه !


خون شهید، جاذبهی خاک را خواهد شکست؛ و ظلمت را خواهد درید؛ و معبری از نور
خواهد گشود؛ و روحش را از آن، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن، هیچ راهی جز
شهادت وجود ندارد.
شهید سید مرتضی آوینی

و ما، بسيجى هستيم و هر روز با انديشه مطهر، نماز «مرگ بر امريكا» مى خوانيم؛
نماز «امربه معروف و نهى از منكر».
ما
«كُلُّكُم راع» را از محمد صلى الله عليه وآله شنيديم و
«كُلُّكُم
مَسئول» را على براى مان سرود:
«امروز امر به معروف و نهى از منكر،
هم
مسئوليت شرعى و هم مسئوليت انقلابى و سياسى شماست».
ما بسيجى هستيم؛ ما از «مؤمنان ضعيف» بيزاريم؛ از «مَيِّتُ الاَحياء»!
ما مى خواهيم وارث كربلا باشيم
و از خون نامه شهيدان و آرزوهاى مردان حماسه، پاسدارى كنيم.
ما «ستاره هاى گم شده غربت» را فراموش نمى كنيم
و با «اسيران عشق» تا باغ آفتاب مى رانيم.
ما، هر روز دعاى عاشورايى «اَللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الّذينَ يَأمُرونَ بِالمعروف و يَنهون عَنِ المُنكَرِ»
را مى خوانيم.
و ما، بسيجى هستيم و بسيجى مى مانيم... .

- بــابــا جــون بگیــر .
- بــابــا نگــاه مے کرد و گــریه مے کرد. تعــجب کرده بودم .
نــمے دانستم چرا گــل را نمــے گیرد .
پرستــار ملحــفه را کنار زد .
کــودک هنوز دستــه گــل را به سمــت پدر گرفته بود .

آقای ما دعا کن برای ما

جنگ که به پایان رسید، فقط سی و دو نفر از این بچه ها، در این دنیا ماندگار شده بودند...
عکسی یادگاری چند روز قبل از عملیات کربلای چهار...
عکسی که می بینید، تصویری است استثنایی و کمتر دیده شده از حاج حسین خرازی که ساعاتی پس از مجروح شدن در عملیات خیبر، پس از پایان عمل جراحی بی هوش روی تخت اتاق عمل قرار دارد.
شادی روحش صلوات


دم آخر نفسش را جمع کرد و گفت: تا جنازه ام را مامان نسرین ندیده، یک مقدار مو به سبیل و ریشم اضافه کن! بعد خندید و گفت: یک جوری موها را تف مالی کن که طبیعی به نظر برسد! از سرت باز نکنی ها! برای ما ناز نکنی ها! می خواهم مادرم وقتی مرا در لباس شهادت می بیند، یک مرد ببیند. این را که گفت، به شهادت رسید. سرش روی سینه ام بود. داشت از سر و صورتش خون می چکید؛ خون داغ. خون سرخ. دست کشیدم به صورتش. به صورت یک مرد که یک عکس امام روی دکمه لباسش آویزان بود.
یاد باد آن روزگاران یاد باد
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن همه بچه ها را جمع کرد و با صدای بلند گفت: کی خسته است؟
گفتیم: دشمن.
صدا زد: کی ناراضیه؟
بلند گفتیم: دشمن
دوباره با صدای بلند صدا زد: کی سردشه؟
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا که سردتون نیست می خواستم بگم که پتو به گردان ما نرسیده !!!
یه همچین رزمنده هایی داشتیم ما
عجیب است.
در هفت آسمان
همه تو را می شناسند
و اینجا به گمنام شهرت یافته ای.
ای آشنای غریب!
دست ما را بگیر.

گفت:که چی ؟ هی جانباز جانباز شهید شهید!
میخواستن نرن ! کسی مجبورشون نکرده بود که!
گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!
گفت کی؟
گفتم :همونی که تو نداریش..!
گفت:من ندارم ؟! چی رو ؟
گفتم:غیرت!!
پيكر سردار شهيد ابوالحسن محمدزاده

مادرشهيدان محمدزاده در كنار پيكر شهيد ابوالحسن محمدزاده
چه برسد به تو که سیمرغی بودی.
همه به من میگویند خوش به حالت که شهید داده ای؛
اما من میترسم از این بار امانتی که برایم گذاشته ای.
من دلهره دارم از این میراث گرانبهایی که زانوانم را به لرزه انداخته است.
کمکم کن تا فراموش نکنم که تو برای چه خون داده ای!
کمکم کن تا فراموش نکنم که شهید داده ام!
خدا کند که یادمان نرود شهیدان چه کبوتران عزیزی بودند!

ای شهید، ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود برنشسته ای!
دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش...
"سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی"

و ای خواهرم! تو هم با حفظ حجابت جهاد می کنی،
هم در راه خدا، هم جهاد با نفس و هم جهاد با کفر.
شهید ملک علی نوری

- سه ساله بود که پدرش آسمانی شد
- دانشگاه که قبول شد همه گفتند"با سهمیه قبول شده"
- ولی هیچ وقت نفهمیدند کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد "بابا"
- یک هفته در تب سوخت
- آن روزها که دشمن به جانمان حمله کرد، شهدا ما را شرمنده خود کردند..
- نکند این روزها که دشمن به نانمان حمله کرده است، شرمنده شهدا شویم.

وسط جاده زد کنار.
زیر انداز پهن کرد، از صندوق عقب هم برای وضو آب آورد.
نمازمان را همان جا خواندیم؛ اول وقت.
شهید صیاد شیرازی
یادگاران 11،کتاب صیاد شیرازی، نوشته رضا رسولی، ص77
گنده لات تهران بود و توی مشروب فروشی کار می کرد هیکل بزرگی داشت و همه ازش حساب می بردند بعضی از قمار بازای بزرگ تهران استخدامش می کردند میشد بادیگارد قماربازا... بچه که بوده باباش می میره خودش می مونه و مادرش کاری از دست مادر هم بر نمی یومد سند خونه رو گذاشته بود توی طاقچه تا از کلانتری زنگ می زدند ، می دونست دعوا کرده و باید بره بیرونش بیاره وقتی می رفت کلانتری همه می شناختنش و می گفتند مادر شاهرخه خیلی ها می گفتند: این پسر که برات آبرو نذاشته ، چرا نفرینش نمی کنی؟!!! مادر هم سر نمازها گریه می کرد و می گفت: خدایا بچه ی من رو سرباز امام زمان عج قرار بده خیلی ها از این دعای مادر خنده شون می گرفت می گفتند: بچه ی قمار باز و مشروب خور و مست تو کجا و امام زمان عج کجا؟!!!! اما انگار اثر دعای مادر رو نادیده گرفته بودند ... سال 57 همراه انقلاب ، درون شاهرخ هم انقلابی بپا شد توبه کرد و شد عاشق امام خمینی رفت جبهه و کاری کرد کارستون عراقی ها تا می فهمیدند شاهرخ توی منطقه ی عملیاتیه ، تنشون می لرزید صدام برا سرش جایزه بزرگی گذاشته بود تا اینکه بالاخره توی یه عملیات شهید شد پیکرشم برنگشت انگار می خواست حضرت زهرا سلام الله علیها براش مادری کنه... اینه اثر دعای مادر بچه ها نکنه از دعای خیر مادرمون محروم بشیم نکنه مادرمون ازمون برنجه دست مادرمون رو ببوسیم به قول شاعر: آبروی اهل دل از خاک پای مادر است سلامتی همه ی مادران عزیز و شادی روح مادران از دنیا رفته صلوات بخشی از خاطرات شهید شاهرخ ضرغام منبع: کتاب حر انقلاب
هر چه دارند این جماعت از دعای مادر است
دِلـَتــ که هوای بـ ـابـ ـا را بکند دیـگر نـه کـربـلا مـی خواهی نـه عـاشـورا فقط چـشمانــــت خـرابـه شـام مـی بـیـند و دخـتـری کـه آرام بـ ـابـ ـا را نـ ـاز مـی کـرد راستی قرار نیســــت بیایی ؟ مدت هــــاست که بــــرای آمـــدنت

آستیــــــن خالــــــے ات نشــــــان از مردانگــــــے ست..
با ایــــــن دو دســــــت ســــــالم،
هنوز نتــــــوانسته ام یــــــک قنــــــوت اینــــــچنینے بخــــــوانم ...
گفتم:منتظر شماست بری شهید شی !!!
خندید و رفت ، وقتی جنازشو آوردن گریه ام گرفت.
گفتم:من شوخی کردم ، تو چرا شهید شدی ...
میگفت وقتی پیکر یکی از شهداء رو آوردن ، دخترش تابوت رو باز کرد
و هی دنبال یه چیزی میگشت ...
خوشا آنان که با عزت ز گیتی / بساط خویش برچیدند و رفتند
ز کالاهای این آشفته بازار / شهادت را پسندیدند و رفتند
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشیت کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
تعداد صفحات : 5