
شهردار ارومیه شده بود
بارها توی لباس کارگران شهرداری به نقاط مختلف شهر می رفت و کار می کرد
می خواست از مشکلات کارکنان شهرداری و مردم با خبر بشه...
... یک شب هوای ارومیه به شدت بارانی شده بود
لباس رفتگر پوشید و رفت مناطق محروم ارومیه
ناشناس کمک می کرد به مردمی که بارندگی به خونشون آسیب رسونده بود
خونه ی پیرزنی رو آب گرفته بود
همونطور که داشت آب رو از خونه بیرون می ریخت ، صدایی به گوشش رسید
پیرزن داشت به شهردار بد و بیراه می گفت
بهش گفت: مادر جان! نظرت درباره ی شهردار چیه؟
پیرزن گفت: خدا می دونه الان تو ویلاش نشسته و خوش می گذرونه
از حال ما بدبخت ها که خبر نداره ...
... اصلاً به روی خودش نیاورد
پیرزن هم هرگز نفهمید کسی که داره بهش کمک میکنه همون شهرداره
نمی دونست و بهش بد و بیراه می گفت ...
شهید باکری به پیرزن گفت: خب مادر! از مشکلات شهردار بگو
از این راه مشکلات خودش را از مردم می شنید و برطرف می کرد...
خاطره ای از زندگی شهید مهدی باکری
منبع: نشریه با شهدا در جمعه