
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |



امید عزیز با رفتنش معنای " انسانیت " را دوباره به یادمان آورد
امید عباسی علاوه بر نجات دادن حتمی جان کودک از حادثه آتش سوزی ، پیش از این اقدام به تهیه کارت اهدای عضو کرده بود که پس از شهادت با رضایت خانواده ، تعدادی از اعضایش نیز اهدا شد
ذکر یک صلوات یا فاتحه نیز جهت شادی روح این عزیز خالی از لطف نیست.ممنون
روحش شاد و یادش در قلب مان همیشه زنده

وقتی خواستیم کفش های دوستان را جفت کنیم همه دانستن!!
وقتی خواستیم دست کسی رو بگیریم همه را مطلع کردیم!!
هرکاری کردیم به نیت کمک همه فهمیدن!!
اما چه چیز بالاتر از جان دادن ؟؟
که بودن و هستن کسانی که نخواستن همه بدانند!!!
به جز الله
حـالــش خیـلی بد می شـد...
یک بار خیلی اصرار کردیم که چرا؟
گفت : اگر در میان مین بودی و به خاطر اشتباهی چاشنی مین فسفری عمل می کرد
و دوستت برای این که معبر و عملیات لو نرود،
آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد
و از ایــن ماجــرا فقط بوی گوشت کبــاب شده تـوی فضـا می ماند...
تو به این بو حساس نمی شدی ؟ !!!

داخل که شدیم، دیدم بسیجی جوانی توی ستاد فرماندهی نشسته.
گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه است.
یکی از کسانی که اونجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: این بچه، فرماندهی گردان تخریبه!!

تهران،گلزار شهدا،قطعه40(سرداران بی پلاک)...

شرمنـــــــــده از تو اے پـــــدر شهیـــــــد . . .
که تمـــــــام آرزوهــــــایت را بوسیــــــدے و گذشتــــے . . .و من نــــــگذشتــــــم . . !! و باز نتـــــــــــوانستم بگــــــذرم!!! شرمنـــــــــــــــــده ام . . .!

آغاز تازه ها هستی
بیا که با تو بیاغازم
آن جهانم را

باور نکردم و گفتم : لابد می خواد ریا نشه، پنهانی می خوانه ...
وقتی دو نفری توی سنگر کمین جزیره ی مجنون، بیست و چهار ساعت نگهبان شدیم
با چشم خودم دیدم که نماز نمی خواند! توی سنگر کمین، در کمینش بودم تا سر حرف را باز کنم . تو که برای خدا می جنگی، حیف نیست نماز نخونی ...
لبخندی و گفت : یادم می دی نماز خوندن رو ! بلد نیسی!؟
نه، تا حالا نخوندم !همان وقت داخل سنگر کمین، زیر آتش خمپاره های شصت دشمن، تا جایی که خستگی اجازه داد، نماز خواندن را یادش دادم .توی تاریک روشنای صبح، اولین نمازش را با من خواند. دو نفر نگهبان بعد با قایق پارویی که آمدند و جای ما را گرفتند. سوار قایق شدیم تا برگردیم. پارو زدیم و هور را شکافتیم. هنوز مسافتی دور نشده بودیم که خمپاره شصت توی آب هور خورد و پارو از دستش افتاد. آرام که کف قایق خواباندمش ...
لبخند کم رنگی زد. با انگشت روی سینه اش صلیب کشید و چشمش به آسمان یکی شد...

حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو. واقعاً ؟ جون حاجی ؟ نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .
حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .
حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم.
هر انــسانے عطــــــرے خـــاص دارد !
گاهــے برخــــے ،عجیـب بـوے خـــــــدا می دهند ...

آتش گرفتم، کسی حاضر نبود یک ظرف نفت رویش بریزد و خلاصش کند؛ چه رسد به آب. توی
شوخی و برخوردهای غیر جدی، مثل گاوپیشانی سفید بود.
با این وصف، وضع آن روز غیر از همیشه بود. خمپاره درست خورده بود جلوی در سنگرشان. هنوز
گرد و غبار ننشسته بود و ترکش های علاف پرپر می کردند که دیدیم یک نفر که گویی صدایش از ته
چاه در می آید، با ناله جانسوزی مرتب می گوید: کمک .. کمک .. کمک کنید! نزدیک رفتیم دیدیم بله،
خودش است. از بس از او رودست خورده بودیم، پایمان پیش نمی رفت. می گفتیم مثل همیشه باز
می خواهد اذیت کند؛ اما چشم مان که به خون روی زمین و سر و وضع آشفته او افتاد، کوتاه آمدیم
و گفتیم: چی شده بیخودی شلوغش کردی؟ و او در حالی که واقعا مجروح شده بود و جفت پاهایش
را گرفته بود و به خودش می پیچید، از رو نرفته و شکسته و بسته می گفت: کمک! کمک به جبهه های
جنگ تحمیلی؛ کمک کنید! درست مثل بچه بازیگوشی که می گویند اگر دل و جگرش هم بیرون بیاید،
با آنها بازی می کند، داشت شهید میشد ولی دست از شوخی بر نمی داشت.

مادرم زمانی که خبرشهــادتم را شنیدی گریه نکن!
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن!
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن!
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را!
وقتی جامعه ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت مادرم گریه کن که اسلام در خطر است.

شهیدان قصه پر سوز عشقند
شهیدان ، شمع جان افروز عشقند
شهیدان لاله های لاله زارند
پرستوی مهاجر در بهارند
شهیدان بر شهادت خنده کردند
به عطر خود بهاران زنده کردند
نشینم بر سر خاک شهیدان
که دلها را به شوغ آکنده کردند
گشوده آسمان دروازه اش را
شهیدان رو به جنت رهسپارند

اولین سالگشت تاسیس پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی
تاسیس وب سایت:1391/01/30
- یکبار دیگر بهار نمایان گشت و تمام زیبایی ها را جلوه گر نمود. پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی در طی زمان ایجاد، یک بهار را دیده است اما خود همیشه بهاری مانده است. طراوت، تازگی و نشاط ویژگی بهار است و سایت سربندهای خاکی یک سال است که بهاری بوده و قصد دارد برای همیشه به یاری خداوند و حمایت شما کاربران بهاری بماند.
- در راستای رهنمودهای والای مقام معظم رهبری مبنی بر هرچه بهتر زنده نگه داشتن یاد، نام و خاطره دلاورمردان سال های ارزشمند دفاع مقدس، “ پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی” بر آن شد تا با بهره گیری از فن آوری روز، نسبت به این امر مهم اقدام نماید.
- هدف پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی آشنا کردن هرچه بیشتر مردم عزیز ایران با قهرمانان ملی و ناگفته های آنان است اما کلام نورانی خداوند متعال که فرمود: ألا انّ حزبَ الله هُمُ الغالِبون توان مضاعفی را به جهادگران این عرصه میدهد. ما روزانه شاهد استقبال گروههای انسانی از سراسر جهان هستیم و بسیار خرسندیم که مشتاقان راستی و حقیقت انسانی هر روز با اشتیاق بیشتر به سوی این قهرمانان والا گرایش پیدا می کنند لذا در این یک سال که سپری شد تشکر ویژه ما از کاربران بزرگواری است که سایت ما را مورد توجه قرار دادند و با پیشنهاداها و انتقادهای خود به ما کمک کردند. هم اکنون پایگاه اینترنتی سربندهای خاکی بیش از۱۰ قسمت در خود جای داده است که اصلی ترین قسمتهای آن شامل:خاطرات شهدا، کد پیشواز سیم کارت از جنس ولایت ، کد نوای مذهبی وبلاگ ،فروشگاه مذهبی، درباره ما،تماس باما،پیوندها ،دیدگاه ها را به نمایش گذاشته است.
- مشتاق همراهی و دیدارتان در بخش های مختلف سایت هستیم
با تشکر خادم شما دوستان عزیز
خامنه ای ثروتمندترین رهبر دنیاست!
با این کلکسیون و با این همه ثروت:
ویلا ندارد ، بیت ندارد!
خانه اش به جای فرش ، عرش دارد
و گلیم و چند تکه آسمان!
همه چیز ساده است... مثل خانه زهرا(سلام الله علیها) ، مثل خیمه حسین (علیه السلام)!
حسینیه امام خمینی دارد!
چفیه دارد!
و عصایی که چوبش از شجره طوباست!
و دست مجروحی که
ریشه در " کف العباس " دارد...




به گوشی هنوز؟
بگو بچه ها تا میتوانند فشنگ های توسل خرج کنند...

شهید حاج احمد کریمی، که هم اکنون در گلزار شهدای علی بن جعفر قم مدفون است درعملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید؛ برای شهید شدن به هر دری زده بود، امّاشهادت قسمتش نمی شد. بعد از عملیّات کربلای ۴ حسابی رفته بود تو هم؛ شب عملیّات کربلای ۵ مصادف شده بود با شهادت حضــرت فاطـــمه (س) حاجی نشسته بود توی سنگر فرماندهی.
توی اون اوضاع و احوال که همه تو تب و تاب عملیّات بودند سراغ مدّاح رو گرفت . راضیشکرده بود تا براش روضه بخونه ، روضه حـــضرت زهــرا (س) ، مدّاح میخوند و حاجی گریه میکرد :
وقــتی که باغ می سوخت صــیّاد بی مـــروّت
مـــــرغ شکســـته پر را در آشـــیانـــه میزد
گردیـــــده بود بود قنــــــفذ همدست با مغیره
او با غــــلاف شـــمشیر این تازیانه مـــــیزد
همون شب بی بی شهادتش رو امضا کرد، صبح عملیّات که اومده بود برای سرکشی خط ،خمپاره خورد کنارش . فقط دو تا ساق پاش سالم ماند.
شـــــــهدا مثل ســــــــــتاره هایی میمونند
که یکی یکی راه رو تو تاریکی این دنیا به ما ها نشون میدن.
حـــــــــواسمون باشه اگه از شـــــــــــهدا دور بشیم راه رو گم کردیم….

بال نمی خواهم این پوتین های کهنه هم می تواند مرا به آسمــــــ ـان ببرد.
شهید جعفری رو میگم
سی و چند سال قبل توی گیر و دار جنگ خواب حضرت زهرا سلام الله علیها رو دید
می گفت: خواب بی بی رو دیدم و می خوام گمنام بمانم و جنازه ام بر نگرده
همینطورم شد
توی عملیات فتح المبین مفقود شد و بعد از سی و چند سال هنوز جنازه اش برنگشته....
.... یکی دو سال قبل خانواده اش به همراه مادر شهید اومدند راهیان نور
به منطقه فتح المبین که رسیدند ، به مادر شهید نگفتند اینجا محل مفقود شدن پسرته
توی یادمان هم نبردنش و بهش گفتن: کنار اتوبوس بشین تا ما برگردیم
لحظاتی بعد مادر شهید به یکی از خادمین میگه:
پسرم! اینجا کجاست؟ چرا اینجا بوی بچه ی منو میده؟
خادم میگه: اینجا فتح المبینه مادر!
مادر شهید میگه: میشه کمکم کنی بریم توی یادمان؟
خادم کمکش می کنه و مادر آروم و لرزان میره توی یادمان
اونایی که فتح المبین رفتند می دونن یادمانش شیارهای باریکی برای عبور داره
مادر شهید وسط شیار نشست و با دستاش شروع کرد به خراش انداختن روی زمین
چند
تا جوون که پشت سر مادر شهید بودن و راه عبورشون بسته شده بود ، شروع
کردند به اعتراض که پاشو میخواین رد بشیم ... اینجا مگه جای نشستنه و ...
یهو مادر شهید بلند شد و با چشای پر از اشک رو به جمعیت گفت:
آی
مردم! شما اگه موبایل تون رو گم کنین در به در دنبالش می گردین ، اگه پول و
طلاتون رو گم کنین کلی غصه می خورین ... من سی و چند ساله پاره ی تنم رو
اینجا گم کردم .... میوه ی دل من همینجاست و هنوز برنگشته ...
دل جمعیت اتیش گرفت... کربلائی شد ... جاتون خالی

دولا دولا راه رفتند تا امروز بتوانیم راست راست راه برویم ...!!

هنوز صحنه تو در نبرد را بکشد
تو را شبیه غزل یا نه از غزل بهتر
کسی که زخم در غنچه کرد را بکشد
تو را که گرمترین خاطرات دیروزی
تمام دلخوشی فصل سرد را بکشد
تو را شبیه غزلهای عشق کرده و
بعد به نام شعله فقط رنگ زرد را بکشد
خطوط چهرهی یک آشنای زخم و سکوت
به شعر گفتهام این دفعه مرد را بکشد

صبح یک روز گرم تابستانی زیر سایه چادری در هفتتپه مأمن لشکر خط شکن 25 کربلا لابهلای تپه ماهورها ، تک و تنها نشسته بودم . شهید نورالله ملاح را دیدم که از دور در طراز نرم و ملایم نور با لبخندی از جنس سرور به طرفم میآمد . سرش را از ته تراشیده بود. مهربان کنارم نشست.
با احتیاط برانید
در جاده انقلاب روی یکی از تابلو ها نوشته شده بود ,جاده لغزنده است ،
دشمنان مشغول کارند ،با احتیاط برانید،
سبقت ممنوع ،دیر رسیدن به پست و مقام بهتر از هرگز نرسیدن به امام است ،
حداکثر سرعت بیشتر از ولی فقیه نباشد ،
اگر پشتیبان ولایت فقیه نیستید لااقل کمربند دشمن را نبندید،
با دنده لج حرکت نکنید ،با وضو وارد شوید این جاده مطهر به خون شهداست.
هر وقت از سرڪار میومد یہ راست میرفت توے اتاقش.
دراز میـــڪشید روے پتو
از این پهــلو بہ اون پهــــلو. هرڪار میکرد آروم نمیشد
گریه میــڪرد از بـــس درد داشت
میرفتم ڪنارش میگفتم:مادر بذار تا پهـلوت رو بمالم
شــاید دردش اروم بگیره
میگفت :
【 نه مـــادرجان این درد ارث مـــادرم حضرت زهــــــــــراست.】
بذارین با همین درد آرامـــش برسم
راوے: مادر شهید
منبع: ڪتاب برخوشه خاطرات، نوشته ابراهیم رستمے، ص30
گلوله توپ 106 ، دو برابر اون قد داشت ، چه رسد به قبضه اش
گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟
گفت : با التماس
گفتم: چه جوری گلوله توپ را بلند می کنی می آری ؟
گفت : با التماس
گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟
گفت : با التماس
و رفت چند قدم که رفت برگشت و گفت شما دست از راه امام بر ندارید.
...
وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه !
شب های دلهره،شب های بیم، شبهای چشم انتظاری، شبهای درد،رنج،حادثه،شب های دود و آتش و خون ، شب های جبل مروارید .
70/01/11 عملیات برون مرزی ،خانقین عراق،بچه های اراک،همدان و لشکر 9 بدر چه خوب از عهده دشمن برآمدند، یادشان گرامی
شادی روح حضرت روح الله و یاران با صفایش بلند صلوات ...
برای دریافت سایز اصلی بر روی عکس کلیک کنید
ما شهید ندادیم که مرغ و میوه ارزان شود،ما شهید دادیم که بیحیایی ارزان نشود. . .
امام خامنه ای:
شــــهــــادت، مــــرگــــــ تــــاجـــــــرانـــــه اســـــتــــــــــ....


از سنگر عشق شیر شکاران همه رفتند ..........مستانه ره پیر جماران همه رفتند
غمنامه بود ناله جانسوز عزیزان ..................ما با که نشینیم که یاران همه رفتند
بعضـی هــا هـم سفـره هفتــــ سیـن و یـه قـافـــــ !
هفتــــ سیـن و یـه قـابـــــ عکس . . . !!!
تعداد صفحات : 4