مشغول پاکسازی روستا بودیم در یکی از خانه ها را زدیم یک زن در را باز کرد اسلحه به دست.سر اسلحه درست رو به قلب محمود بود تا آمدید کاری کنیم و به خودمان بجنبیم ماشه را چکاند.هیچ صدایی بلند نشد واسلحه عمل نکرد یک لحظه قلب همه مان ایستاد اسلحه را از دستش گرفتیم مانده بودیم گریه کنیم یا بخندیم خدا یک بار دیگر محمود را به ما برگردانده بود .جالب اینکه وقتی زن فهمید محمدو کاوه در مقابلش بوده از شدت ناراحتی وعصبانیت می خواست زمین را گاز بگیرد بامشت کوبید به دیوار وگفت لعنت براین شانس،این اسلحه هیچ وقت گیر نکرده بود .