رفیقش لحظات آخر شهادت انگشترش رو داده بود به سید مجتبی
رفته بود آبادان
انگشتر رو توی حمام آبادان جا گذاشته و برگشته بود ساری
وقتی فهمید انگشتر رو جا گذاشته بهم گفت:
می خوای معجزه ی شهدا رو ببینی؟
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: بیا کنارم بشین
کنار سید مجتبی رو به قبله نشستم
شروع کرد به خوندن زيارت عاشورا به نيابت از دوست شهيدش
خطاب به ايشون می گفت: دوست شهیدم! من كه تو رو می شناسم
اما كاری كن كه خانومم بهت اعتقاد پيدا كنه...
... صبح روز بعد از خواب كه بيدار شدم ، دیدم سيد مجتبی داره گریه می کنه
گفتم چی شده؟
به مفاتیح روی طاقچه اشاره کرد
صحنه ی عجیبی دیدم
انگشتر دوست شهیدش که توی آبادان جا مونده بود روی مفاتیح قرار داشت ...
خاطره ای از زندگی جانباز شهید سید مجتبی علمدار
راوی : همسر شهید