سال آخر دبيرستان بود
شب با مهمون غريبه اى اومد خونه
شام بهش داد و حسابى ازش پذيرايى كرد
مى گفت: از شهرستان اومده و توی تهران آشنایی نداره
فردا صبح اداره ى ثبت كار داره ، بعدش میره
... دلش نمى آمد كسى گوشه ى خيابان بخوابه
به بزرگی دلش غبطه خوردم
خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن باقری
منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید باقری "