نصفه شب بود
چشم چشم رو نمى ديد
سوار تانك بودیم ، وسط دشت
كنار برجك نشسته بودم
ديدم يكى پياده میاد
به تانك ها نزديك مىشد ، چند لحظه توقف می کرد ، می رفت سراغ بعدی
سمت ما هم اومد
دستش رو دو پايم حلقه كرد
پايم رو بوسيد و گفت «به خدا سپردمتون.»
گفتم «حاج حسين؟»
گفت «هيس! اسم نيار.»
رفت طرف تانك بعدى
تازه فهمیدم پای رزمنده ها رو می بوسه
گفت اسمشو نیارم که کسی نفهمه پابوسشون همون حاج حسین خرازی فرماندمونه
خدائیش آسمونم در مقابل بزرگی چنین مردانی کم آورده بود...
خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی
منبع: کتاب یادگاران " خاطرات شهید خرازی "