برا انجام کاری از خونه رفت بیرون
وقتی برگشت دیدم کاپشن نداره و پاهاش برهنه ست
با نگرانی دویدم سمتش و پرسیدم:
اتفاقی برات افتاده؟
گفت: نه پدر جان!
داشتم بر می گشتم یه جوون رو دیدم
می خواست بره سربازی
لباس و کفش مناسب نداشت
کفش و کاپشنم رو بهش دادم...
خاطره ای از زندگی شهید علی اکبر درگزینی
منبع: کتاب لحظه های بی عبور ، صفحه ۵۸