برا سرکشی بچه ها به سنگرها سر میزد
داشتیم صبحونه می خوردیم
می دونستم چند روز است که چيزی نخورده
اونقدر ضعيف شده بود كه وقتی كنار سنگر ايستاد ، پاهاش میلرزيد
بهش گفتم: حاجی جون ! بیا یه چیزی بخور
نگام كرد و گفت: خدا رزق دنيا رو روی من بسته
من ديگه از دنيا سهم غذا ندارم
این رو گفت و از سنگر رفت بيرون
ساعتی نگذشته بود که خبر شهادتش رو شنیدم
خاطره ای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت