بچه ها رو برده بودیم اردو
برای ناهار رفتیم یه رستوران بین راهی
همه ی معلم ها کنار بچه ها مشغول غذا خوردن شدند
اما شهلا بلند شد و با غذاش رفت بیرون!
نشست پیش فقیری که کنار جاده نشسته بود و غذاش رو با اون خورد
وقتی برگشتیم توی اتوبوس ، بچه ها به خاطر اینکه با گدا غذا خورده ، اذیتش کردند
اولش هیچی نمی گفت
ولی بعد جواب داد: مگه ندیدین موقع غذا خوردن بهمون نگاه می کرد؟
خب منم نتونستم بشینم و راحت غذام رو بخورم
حالا که این کار رو کردم ، وجدانم راحته...
همه ی بچه ها ساکت شدند.
خاطره ای از زندگی شهیده شهلا هادی یاسین
منبع: کتاب قاموس عشق ، صفحه ۲۸۵