به مادر قول داده بود بر می گردد … چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت : بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |

می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»
هر وقت از سرڪار میومد یہ راست میرفت توے اتاقش.
دراز میـــڪشید روے پتو
از این پهــلو بہ اون پهــــلو. هرڪار میکرد آروم نمیشد
گریه میــڪرد از بـــس درد داشت
میرفتم ڪنارش میگفتم:مادر بذار تا پهـلوت رو بمالم
شــاید دردش اروم بگیره
میگفت :
【 نه مـــادرجان این درد ارث مـــادرم حضرت زهــــــــــراست.】
بذارین با همین درد آرامـــش برسم
راوے: مادر شهید
منبع: ڪتاب برخوشه خاطرات، نوشته ابراهیم رستمے، ص30

مادر شهیدی می گفت: وقتی فرزند اولم در جبهه بود، پسر کوچک ترم آمد تا اجازه حضور در جبهه را بگیرد. به او گفتم فعلا برادرت هست، تو تکلیفی نداری. هر چه اصرار کرد اجازه ندادم. تا آنکه یک روز صبح وقتی نماز صبح را خواندیم، به او گفتم برو خواهرت را هم بیدار کن
یکبار که محمد ابراهیم به شهرضا اومده بود ، بهش گفتم:
مادر! بیا اینجا یه خونه برات بخرم و همین جا زندگی ات رو سر و سامان بده
محمد ابراهیم گفت:ننه جان! شما غصه ما رو نخور ، خونه ی من عقب ماشینمه
پرسیدم: یعنی چه خونه ات عقب ماشینته؟
گفت:جدی میگم ، اگه باور نداری بیا و ببین
باهاش رفتم
درب صندوق عقب ماشین رو باز کرد
وسایل مختصری رو توی صندوق عقب ماشین چیده بود
سه تا کاسه ... سه تا بشقاب ... سه تا قاشق ...
یه سفره پلاستیکی کوچک...دو قوطی شیر خشک برای بچه و یه سری خرده ریز دیگه
گفت: اینم خونه ، می بینی که خیلی هم راحته
گفتم: آخه اینطوری که نمیشه
گفت: دنیا رو گذاشته ام برا دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها...
خاطره ای از زندگی شهید محمد ابراهیم همت
به نقل از مادر شهید