شما چند نفرید ؟
مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه،
بعد میگه:
میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟
چرا مادر ؟
آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه . . .
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |
كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى كردند. در آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد. صاحب مغازه يا فروشگاه مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت. من لبخند مى زدم. چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق بودم. يك مجله اى با عكس هاى مبتذل چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد. پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد. توى باغچه مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟ مى گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.
به نقل از مادر شهید
هر وقت از سرڪار میومد یہ راست میرفت توے اتاقش.
دراز میـــڪشید روے پتو
از این پهــلو بہ اون پهــــلو. هرڪار میکرد آروم نمیشد
گریه میــڪرد از بـــس درد داشت
میرفتم ڪنارش میگفتم:مادر بذار تا پهـلوت رو بمالم
شــاید دردش اروم بگیره
میگفت :
【 نه مـــادرجان این درد ارث مـــادرم حضرت زهــــــــــراست.】
بذارین با همین درد آرامـــش برسم
راوے: مادر شهید
منبع: ڪتاب برخوشه خاطرات، نوشته ابراهیم رستمے، ص30
مــــادر دو بخش دارد ... :
« مــــــا »
و
« در »
وقصه ی یتیمی "ما" از کنار "در" شروع شد...
اسیر شده بودیم
ما رو بردند « اردوگاه العماره »
داخل اردوگاه تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم
معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسیده بودند
جمله ای که روی دست یکی از شهدای اونجا نوشته شده بود
با خوندنش مو به بدنم راست شد و به شدت گریه کردم
اون جمله رو هیچ وقت فراموش نمی کنم
شما هم بخونید و فراموش نکنید
روی دست آن شهید با خودکار نوشته شده بود:
مادر! من از تشنگی شهید شدم
رفتند تا ما بمانیم ، نکند روزگار ما را با خود ببرد ...... شادی روح شهدا صلوات
جلوی مادر با ادب می نشست و میگفت:
- من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟
مادر: خب معلومه خدا ، خدا رو
- امام حسین علیه السلام رو بیشتر دوست داری یا خدا رو ؟
مادر: امام حسین علیه السلام رو هم برای خدا می خوام
- پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین علیه السلام بشم؟!
اینجوری مادرش رو راضی کرد و رفت ... رفت و فدای امام حسین علیه السلام شد
سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها رو دوست داشت
یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد
با نگرانی رفتم سراغش
دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده
دستش هم روی پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه
بلند بلند هم داد می زد: آخ پهلوم ... آخ پهلوم
چند دقیقه بعد آروم شد
گفتم: چته مادر! چی شده؟
گفت: مادر جان!
از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا س بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه
الان بهم نشون داد
خیلی درد داشت مادر... خیلی!
راوی: مادر شهید سید مجتبی علمدار
فدای مادر سادات سلام الله علیها...
بر حاشیه ی برگ شقایق بنویسید
گل تاب فشار در و دیوار ندارد