
امروز دشمن داره یکی یکی جوونای ما رو آروم و بی سروصدا شهید می کنه ! امروز ماهیت جنگ عوض شده ! اینجا هم باید خرازی و باکری و زین الدین ها بیان تا مگه فرجی حاصل بشه !
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |
شهردار ارومیه شده بود
بارها توی لباس کارگران شهرداری به نقاط مختلف شهر می رفت و کار می کرد
می خواست از مشکلات کارکنان شهرداری و مردم با خبر بشه...
... یک شب هوای ارومیه به شدت بارانی شده بود
لباس رفتگر پوشید و رفت مناطق محروم ارومیه
ناشناس کمک می کرد به مردمی که بارندگی به خونشون آسیب رسونده بود
خونه ی پیرزنی رو آب گرفته بود
همونطور که داشت آب رو از خونه بیرون می ریخت ، صدایی به گوشش رسید
پیرزن داشت به شهردار بد و بیراه می گفت
بهش گفت: مادر جان! نظرت درباره ی شهردار چیه؟
پیرزن گفت: خدا می دونه الان تو ویلاش نشسته و خوش می گذرونه
از حال ما بدبخت ها که خبر نداره ...
... اصلاً به روی خودش نیاورد
پیرزن هم هرگز نفهمید کسی که داره بهش کمک میکنه همون شهرداره
نمی دونست و بهش بد و بیراه می گفت ...
شهید باکری به پیرزن گفت: خب مادر! از مشکلات شهردار بگو
از این راه مشکلات خودش را از مردم می شنید و برطرف می کرد...
خاطره ای از زندگی شهید مهدی باکری
منبع: نشریه با شهدا در جمعه
خواب و استراحت نداشت
می گفت: پاسدار یعنی کسی که کار کنه ، بجنگه ، خسته نشه
کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره...
... یه بار توی جلسه ی فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد
یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد
از خستگی خوابش برده بود
دلمون نیومد بیدارش کنیم
چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد ، عذرخواهی کرد
گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام...
خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری
راوی: یکی از فرماندهان جنگ