هیچ گاه نمیتوانیم با هر نگاهی،نگاهی که پاک نباشد، اسمیاز شهید بیاوریم؛ چه شهیدی که شناخته شده باشد. چه آن شهیدی که در قبل از شهادتش آدم آن را نشناسد
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
217 | 6897 | sarbandhay |
![]() |
183 | 6981 | baran |
![]() |
61 | 4598 | msn |
![]() |
16 | 1267 | baran |
![]() |
1 | 873 | msn |
![]() |
2 | 1072 | msn |
![]() |
4 | 993 | msn |
![]() |
1 | 868 | msn |

باز یاد آتــش و خون می کنم
یاد فکــــه ، یاد مجـنون می کنم
یاد دهــــــلاویه ، یاد دهلــــــران
یاد قلــــبِ پُر امـــید عــاشقـــان
یاد ذکــر یا علـــی ، یا فـــاطــمه
یاد دل هــایی به دور از واهـمــــه
عشق بازی با خــــدا یادش بخیر
نیمه شــب ها و دعــا یادش بخیر
در دلِ شب حمله ها ، یادش بخیر
کـــربلای جبهه ها یادش بخیر

هم قد گلوله توپ بود
گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟
گفت:با التماس!
گفتم:چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟
گفت:با التماس!
به شوخی گفتم،میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟
لبخندی زد و گفت:با التماس!
تکههای بدنش رو که جمع میکردم،فهمیدم چقدر التماس کرده....


شهید سید محمد علی جهان آرا:
بچه ها!اگر شهر سقوط کرد آن را دوباره فتح خواهیم کرد.
مواظب باشید که ایمانتان سقوط نکند!
شادی روح شهیدان جهان آرا و مادر شهیدان صلوات

چند روز پیش با دوستان بحث کردیم در مورد همین لباس مستهجنی که داره در بین عموم مردم جا میفته و به نوعی لباس عرفی بانوان شده؛ بلااستثنا تمامی دوستان بنده (همشون مجردن!) از وضعیت به وجود اومده به شدت شاکی بودن و میگفتن چرا نیروی انتظامی و اماکن و امثالهم با این خانومایی که در سطح خیابون چنین لباس هایی میپوشن برخورد نمیکنن.
یکی از دوستان که دستی در فیس بوک دارن یه چیزایی گفتن که خوبه شما هم مطلع بشید. این دوستمون گفت الان اگه توی فیس بوک سرچ بکنید "ساپورت" بیش از بیست – سی صفحه براتون باز میشه که همگی دارن عکس های مختلف از بانوان ایرانی که این لباس رو پوشیدن منتشر میکنن؛ برخی از این عکس ها مخفیانه از سطح خیابون گرفته شده و بخش قابل توجهی از این تصاویر توسط خود افراد عکس برداری و منتشر شده.
نکته بعدی، کامنت هایی هست که پایین این عکس ها گذاشتن، رفیقمون میگفت بعضی هاشون رو که میخونم دود از سرم بلند میشه! میگفت خیلی از این خانوم هایی که چنین عکس هایی رو توی فیس بوک Share کردن اصلاً از اینکه چنین نظراتی رو پایین تصاویر خودشون ببینن لذت میبرن!!
از اونجایی که امروزه فراگیر شدن اینترنت و شبکه های اجتماعی و تأثیری که این شبکه های مجازی در زندگی حقیقی و تغییر ساختار حکومت ها دارن، جا داره خیلی سریع و ضربتی به این موضوع رسیدگی بشه.
من اسم این بمباران جنسی و تحریک سطح عمومی جامعه رو میزارم آندلاسیزاسیون ایرانی!!
آیا من خیلی احمق هستم که فکر میکنم داریم به سمت آندلس و سرنوشت مسلمانان اسپانیایی حرکت می کنیم؟
آیا من دیوانه هستم که چنین مطلبی رو برای بار چندم در وبلاگم منتشر کردم؟
آیا من با انتشار این مطلب دارم ترویج گناه می کنم؟
آیا من بیش از اندازه به این موضوع و این پوشش حساس شدم؟
آیا بی غیرت شدن مردان باعث این وضع شده؟
آیا بیخیالی مسئولین باعث چنین اتفاقی شده؟
آیا شبکه های ماهواره ای روی سبک زندگی مردم کشور ما اثر گذاشته؟
آیا لقمه هایی که آلوده به حرام هستن دارن چنین بلایی سر جامعه ی ما میارن؟
آیا ... لا اله الا الله ...!
شهدا شرمنده ایم...

گفتا که : چو دوست بود خرسند به مرگ
گفتم که : وصیتی نداری ؟ خندید ...
یعنی که همین بس است : لبخنــــد به مـــرگ ....
«قیصر امینپور»


سه رزمنده بسیجی، در مجالی که یافته اند ...
در کانالی باریک به نماز ایستاده اند.کانالی که برای این رزمندگان، هم "محرابِ نبرد" است و هم "محرابِ نماز" !!!
و چه محرابی از این نزدیک تر به بارگاهِ الله؟

- امروز برای شهــــدا وقت نداریم
از عشق مگو قصه، که مــــا وقت نداریم
با حضرت شیطان سرمان گرم گنــــاه است
از بهر ملاقات خــــــدا وقت نداریم
در کوفه تن غیرتمــــان گوشه نشین است
بهر سفـــر کرببلا وقت نداریم
هر چند که خوبست شهیدانــــه بمیریم
زیباست ولی حیف که مـــا وقت نداریم

با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند بهمون.
سر یک آب راه، قایق حسین پیچید روبرویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید «چه خبر؟»
- آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود. خیلی وضعیت ناجوری بود.
حالا که درست شده،
مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم، مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه،
می پریم پایین، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم.»
پرسید «پس کی نماز می خوانی؟»
گفتم «همون عصری.»
گفت «بی خود.» بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم، نماز خواندیم.


شهید همت میفرماین که:
در همین عملیات والفجر 4 هنگام رسیدن به میدان مینی که پاکسازس نشده بود
یک بسیجی رو دیدم که رفت رو سیم خاردار دراز کشید اونم از نوع حلقویش و بعد گف رد شین!!!!!
کسی اینقدر عاشق؟؟؟؟!!!!!!!!!
عشق بدون شناخت نیست........

تنها پسر خانواده مؤمنی بود؛ مادرش بعد از کلی نذر و نیاز و توسل به امامزادههای ایلام، علی را از خداوند گرفت؛ آن هم در ماه مبارک رمضان و شب شهادت حضرت علی(ع). علی تنها برادر و نورچشمی ۵ خواهر بود تا اینکه در یازده سالگی رفت پی طلبگی و در ۱۵ سالگی به شهادت رسید؛ جالب اینجاست که پیکر شهید طلبه «علی مؤمنی» بعد از ۱۵ سال با توسل مادر علی به حضرت ابوالفضل(ع) به آغوش مادرش بازگشت.

نیمه های شب از اتاقش صدای گریه و ناله می آمد. بچه ام داشت نماز شب می خواند. نخواستم مزاحمش بشوم.
تا اذان صبح نماز خواند و دعا کرد و ناله زد.
برای نماز صبح سجاده را باز کردم.دیدم از بس اشک ریخته؛ مهر سجاده خیس شده است. آن موقع محمد سیزده ساله بود

مرد آمده بود چیزی بگوید
سرفه امانش نداده بود
چه میتوانست بگوید
وقتی تمامِ فهمِ یک شهر از جانباز
.
.
.
سهمیه دانشگاه است
وبعد از مرگ،شاید اسم یک کوچه...
پی.نوشت :
وقتی میگی بابام جانبازه یاخانواده شهدا و ... هستیم اولین چیزی که میگن با سهمیه رفتی دانشگاه ؟؟؟
ولی کسی نمیگه از داغ نبودش چی کار میکنی...

نزدیک عملیات بود. میدانستم دختر دار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم: این چیه؟
گفت: عکس دخترمه.
گفتم: بده ببینمش.
گفت: خودم هنوز ندیدمش.
گفتم: چرا؟
گفت: الان موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده، باشه بعد...
"شهید مهدی زین الدین"

چشم هایت کو برادرم!
چی...؟چی...؟
فدایش کردی؟
برای چی؟برای کی؟
برای دفاع از ناموست!!؟
آه...،خوب شد که امروز دیگر نیستی.نیستی تا ببینی.
چی رو؟
هیچی...!!هیچی...!!

اندازه پسر خودم بود ؛ سیزده ، چهارده ساله .
وسط عملیات یه دفعه نشست . . .
گفتم :«حالا چه وقت استراحته بچه ؟»
گفت : «بند پوتینم شل شده ، می بندم راه می افتم ..»
نشست ولی بلند نشد . هر دو پاش تیر خورده بود .
برای روحیه ما چیزی نگفته بود ..

شما چند نفرید ؟
مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه،
بعد میگه:
میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟
چرا مادر ؟
آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه . . .

الـــــقدس لــــــنا...
از بچگی با این شعار به پیشواز روز قدس رفتیم....
.
.
.
به امید روزی که با این شعار وارد قدس عزیز شویم(ان شاءالله)

هـــرچی آرزوی خـوبـه مالِ تـــــــو . . .
یادمان نرود در این شبها دعایشان کنیم

امشب تمام آينه ها را صدا كنيد،
وقت اجابت است رو به سوى خدا كنيد
،اى دوست باآبرو در نزد حق،
درشب ليلة القدر ما را هم دعا كنيد...

تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده اش توی اتوبوس نشسته بودم.
یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی ته اتوبوس.
دختر کوچولو روسری اش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربی سرش کرده بود.
خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد میزد با افسوس گفت:
(توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس...تو گرمت نمیشه بچه؟)
همون لحظه اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم.
دختر کوچولو گره ی روسری اش رو سفت تر کرد و محکم و با اقتدار گفت:
(چرا گرممه... ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره...)
دختر کوچولو پیاده شد و اون خانم بدحجاب سخت به فکر فرو رفت..

شبکه المیادین خبر داد یکی از مسئولین حرم حضرت زینب(س)
در اثر حمله تروریستی خمپارهای شورشیان سوری
علیه حرم حضرت زینب در حومه دمشق به شهادت رسید.

دیروز پدران وبرادران ما درصف خون وحماسه
ایستادند تا بمانیم…..!
امروز آمده ایم تاامانت کربلا رابه عاشورائیان برسانیم
دیروز کلاشینکف بودومین شهادت و امروز قلم
واندیشه وعشق!
جهاد بابی است که خداوند جز بر خواص خود نمی گشاید
وجهاد تا آخرین نفس ادمه دارد….

بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت
سر خم می سلامت شکند اگر سبویی

در خیال، خیلی زودتر از خودم به بهشتزهرا(س) رسیده بودم. با دوستم سر مزار
شهید رفتیم. خشک بود و هیچ بویی حس نمیکردیم. راست میگفتند، همة آن بو
به خاطر اسانسهای خشکی بوده است که به سنگ مزار شهید میزدند و هر وقت
ذرهای رطوبت به آن میخورد بویش بلند میشود. خوشحال بودیم که بالاخره ته
ماجرا را درآوردیم. در همین حس و حال بودیم که صدایی ما را به خودمان آورد.
برگشتیم. جوانی بود با سر و وضعی مثل رزمندههای جنگ. چهرهاش آشنا بود.
جا خوردم. خود شهید بود. خیلی آرام به ما نزدیک شد. دوستم هم مثل من خشکش زده بود.
حالا میخواهید توی امتداد چی بنویسید؟
گیج و منگ بودم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «خُب، مینویسیم که مزار شما بوی عطر نمیده و همهاش کار...»
سکوت کرد. نگاهش را از من برنمیداشت. فکر کردم زیادهروی کردهام و نباید
همین اول اینطوری صحبت میکردم. لبخند ریزی زد و گفت: «این چیزی که میگی
درسته. اما میخواهم یه چیزهاییرو بگم که فراموش نکنی بنویسی.»
کمی مکث کرد و ادامه داد: «من تک پسر خانواده بودم. مادرم کلی آرزو برایم
داشت. همسن و سال شما بودم. اما مادرم را راضی کردم و رفتم جبهه. رفتم
جایی که اول و آخرش گلوله بود و انفجار. برای چی رفتم؟ برای اینکه شما
امروز راحت زندگی کنید و راست راست راه بیفتید بیایید اینجا و بعدش
بنویسید: قبر فلانی بوی عطر نمیده! نمیخوام جلوتونرو بگیرم. شاید لازم
دیدید این مطلبرو چاپ کنید. من هم نمیگم چاپ نکنید، اما مواظب باشید
حرمت شهدا و خانوادههاشونرو نشکنید. یادتون باشه که ما برای چی جنگیدیم و
خانوادههامون چه غمهای بزرگی توی سینههاشون دارن. یه مطلبرو هم فراموش
نکنید که کرامت داشتن و نداشتن یک شهید در مقابل خود شهادت، چندان مهمتر
نیست. توی روزگاری که همة دنیا دنبال خوشگذرانی و مادیگرایی هستن، اینکه
جونترو بگیری کف دستت و برای دین و وطنت بجنگی، کم کرامتیه؟!
نشریه امتداد،شماره 45، مهر 1388،صفحات (29-29)

- یاد پلاک بخیر که شماره پرواز بود؛
- یاد چفیه بخیر که علامت زهد بود و برآورنده بسیاری از نیازها؛
- یاد پوتین هایی بخیر که مشکی بودند اما از پس خود ذره ای تیرگی و تاریکی بر جای نگذاشتند؛
- یاد لباس هایی بخیر که از بس عزیز بودند، خدا زمین را به رنگ آنها آفرید؛
- یاد بی سیم بخیر که رابط آن ها و آسمان بود؛
- یاد مین بخیر که سکوی پرواز بود؛
- یاد گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند؛
- یاد سنگر بخیر که مفصل ترین میهمانی اشک و خلوص را بدون خرج های کلان ترتیب می داد؛
- کوتاهی کردیم... فریب خوردیم ... فراموش کردیم ...
- شهدا شرمنده ایم ...

شهیدی که به بلال جبههها معروف بود
شهید سلیمانی شاخصه جالبی داشت. وی به دلیل صوت زیبا در قرائت قرآن کریم و اذان به بلال جبههها معروف شد.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، شهید «علیاشرف سلیمانی»
در سال 1347 در شهرستان سرپل ذهاب به دنیا آمد؛ او قبل از پیروزی انقلاب
با اینکه 10 سال بیشتر نداشت، در اکثر برنامههای مذهبی و مبارزات علیه
رژیم طاغوت دوشادوش بزرگترها حضوری فعالانه داشت و بعد از پیروزی انقلاب
شکوهمند اسلامی نیز در این راستا قدمهای بلندی برداشت.
علیاشرف پس از آغاز جنگ تحمیلی به همراه خانوادهاش به شهر اسلام آباد غرب
مهاجرت کرد و در آنجا به ادامه تحصیل مشغول شد؛ او علاقه زیادی برای رفتن
به جبهه داشت حتی چندین بار جهت اعزام مراجعه کرد اما به دلیل سن کمی که
داشت پذیرش نشد. بالاخره او در بسیج دانشآموزی ثبتنام کرد و پس از مدتی
با تلاش فراوان موفق شد به جبهه اعزام شود.

تعداد صفحات : 7