سوار ماشین شدیم که بریم مأموریت
اما هر چه استارت زدیم ، ماشین روشن نمی شد.
مهرعلی گفت: فلانی فکر می کنم وضو نداری!
به سرعت پریدیم پایین و رفتیم وضو گرفتیم
وقتی سوار شدیم و دوباره استارت زدیم ، بلافاصله ماشین روشن شد...
خاطره ای از زندگی شهید مهرعلی بهروزی
راوی: همرزم شهید