مادر شهیدی می گفت: وقتی فرزند اولم در جبهه بود، پسر کوچک ترم آمد تا اجازه حضور در جبهه را بگیرد. به او گفتم فعلا برادرت هست، تو تکلیفی نداری. هر چه اصرار کرد اجازه ندادم. تا آنکه یک روز صبح وقتی نماز صبح را خواندیم، به او گفتم برو خواهرت را هم بیدار کن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
ختم صلوات به نیت سلامتي و تعجیل درظهور آقا امام زمان (عج) | 217 | 6768 | sarbandhay |
...::: انتخاب اجباری :::... | 183 | 6853 | baran |
خواستم بگم؟ | 61 | 4465 | msn |
بیست سوالی هر کی دوس داره جواب بده | 16 | 1139 | baran |
هندی ها و قدرت تخیل فوق العاده شان در فیلم سازی | 1 | 753 | msn |
کارتـــــــــــــــــــــــــون/زلـــزلـــه آذربـــایـــجـــان | 2 | 951 | msn |
آهنگ جدید و بسیار زیبای محمد اصفهانی به نام بوسیدن روی ماه با 2 کیفیت | 4 | 871 | msn |
عکس هایی از خودروهای لوکس در ایران | 1 | 735 | msn |
سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها رو دوست داشت
یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد
با نگرانی رفتم سراغش
دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده
دستش هم روی پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه
بلند بلند هم داد می زد: آخ پهلوم ... آخ پهلوم
چند دقیقه بعد آروم شد
گفتم: چته مادر! چی شده؟
گفت: مادر جان!
از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا س بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه
الان بهم نشون داد
خیلی درد داشت مادر... خیلی!
راوی: مادر شهید سید مجتبی علمدار
فدای مادر سادات سلام الله علیها...
بر حاشیه ی برگ شقایق بنویسید
گل تاب فشار در و دیوار ندارد
عروسی اش نزدیک بود
یک
برا امام رضا علیه السلام نوشته بود که فرستاد مشهد
یک کارت هم برای امام زمان علیه السلام که انداخت توی مسجد جمکران
یک کارت هم برای حضرت زهرا و حضرت معصومه س که برد قم و انداخت توی ضریح ...
...درست قبل از عروسیش حضرت زهرا سلام الله علیها اومده بود به خوابش
به بی بی عرض کرد: خانوم جان! من قصد مزاحمت برای شما نداشتم
حضرت فرموده بود: چرا دعوت شما رو رد کنیم؟
چرا به عروسی شما نیاییم؟
کی بهتر از شما؟
ببین! همه ی ما اومدیم
شما عزیز ما هستی مصطفی جان...
خاطره ای از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور
منبع" مجموعه یادگاران " کتاب ردانی پور"
شما عزیز ما هستی مصطفی جان...
مادر! کاش منم عزیزت بشم...
کاش منم لبخند رضایت به لبتون بنشونم
کاش...